چيكه


Wednesday, February 20, 2002

چشمات چرا اينطوري خمار شده و آروم ! ولي فايده نداره و قتي اينطوري نيستي بايد مهربون باشي.
مي گم (تقريبا جيغ مي زنم) واي! چقدر خوبه که هرچي دلم مي خواد مي تونم بگم الان.( مي فهمم چطوري من رو داره مي بينه، تماشاي يه آدم مست مثل اينه که از پشت شيشه دنياي یه نفر ديگه رو نگاه کني ولي تو راهت ندن. دور مي بينيش خيلي دور.)
- خوب بگو
- هان؟؟؟؟؟؟؟؟ تکون مي دم سرم رو.
- بگو هرچي مي خواي
هــــــــــــــــــــــــي!!! نگاه کن چه با دقت داره گوش مي ده!
مي خندم.دوبار سه بار! مقطع. کشدار.از زير چشم نگاش مي کنم و مي گم چرا.خيلي خيلي آروم. اول فقط نگام مي کنه فکر مي کنه دنباله داره حرفم. هيچي نمي گه منتظر. باز مي گم چرا؟ مي خندم يه قهقهه چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ به تدريج هر کلمه اي کشدار تر مي شه.
مي ترسه انگار. نگاهش اينطوريه. چشام برق مي زنه خودم مي فهمم. خوشم مياد که کم مياره اگه شده حتي براي يه لحظه.!
نگو چرا. نه. چرا خيلي کليه خيلي زياده هيچ وقت نگو. باز مي خندم.
مي گم: چرا؟ چي شد؟چرا بودي؟ چرا يه دفعه ناپديد شدي؟ چرا دوباره مي خواي باشي؟. اين کلمه هاي آخر رو تقريبا ناله مي کنم. هرکدوم رو با يه نت خاصي مي گم.
باز همون طوري نگام مي کنه. عين اين هشيار ها. انگار شروع مي کنه به گفتن يه چيزايي. گوش نمي دم. نمي خوام. منطقشو داره مي بافه. حوصله ندارم. به تاب بازي هاي سرم متوجه مي شم. سرم از اينور ميره اون ور. دلم مي خواد بگيرمش تو دستم. آروم از بالا که میفته پايين دستام رو حايلش ميکنم. وقتي گرفتمش حرکت تبديل به يک ژست مي شه.چليک. يه عکس. حالا که سرم افتاده پايين چشم مي دوزم به ذغال هاي منقل. نارنجي و خاکستري. چه شبيه سيگارمه.
خم مي شم که خاموشش کنم گوشه منقل. دستمو مي گيره که نیفتم. نمي افتم نترس خودمو دارم بابا!
***

روي نون لکه هاي خون ديده مي شه. جيگر نيم پخته است. زير دندان ترد. احساس حيوان بودن مي کنم. وحشي. حتي وحشي تر از سگي که داره بيرون پارس مي کنه.
مي گم: چه خوبه که تقريبا خامه!
-آره.يارو مي دونه که من اين طوري دوست دارم. تو هم؟
-آره!. وحشيه!
-اوهوم. تو هم وحشي هستي ولي نمي تونم بگم وحشي تر از من.
-اين باز تهش داره؟.
-نه تموم شد همش. يه قوطي ديگه بگيرم؟
- نه تو بايد رانندگي کني مي توني؟
- آره بابا
- کاش يه شب تا صبح مي شد اينجا بمونيم.
***

اتوبان همت مه داره. عکس مي گيرم. آرم مرسدس میفته پايين کادر. چه خوش ترکيبه لامصب.
- سيگار داري؟
- آره
- اِ تو که باز بهمن مي کشي چي شده.؟
- وينستون قرمز باز گرون شده
- اه بد مزه است مزه گه ميده. و شيرين
- کمربندتو ببند.
- خوب.
من از اين مسير نيومده بودم تا به حال. چه شاهکاره. آخراي همت يه خروجي خاکي داره به سمت لشگرک. وارد که مي شي يه صحنه عجيب. زير پل تاريک و سياه چند تا کارگر ايستاده اند.نگاه مي کنن. انگار منتظرند. او ن طرف پل که روشنه يه نماي غريب. از روي خاک قرمز رنگ بخار داره بلند ميشه. بخار سفيد و غليظ. کارگره رو از کنارش که رد ميشي يه چيزي مي گه اما ماشين مي ره. مي ره تو بخار.
شراب سرم رو سنگين کرده يه کم. ديگه عصباني نيستم..
***

دير کرده. شدم آدم برفي تو اين هوا. هميشه همينطور بوده. خوب تو که زنگ زدي مي گفتي يه ساعت ديگه.
- خيلي معطل شدي؟
- آره.
- هيچي نميگه.
- مي شه کيفم رو بذاري روي پات؟صاف بذار نريزه
يه بويي مي ده. در کيف رو باز مي کنم. واي نه!!! شرابه. چه بويي. همونجا مي رم بالا بطري رو.
- آي! خيابونه اينجا
به درک. ماشين تکون مي خوره و شُرّه مي کنه رو لباسم. بو ميپيچه . هيچي ديگه! تو جاده اگه بگيرنمون کارمون تمومه.
آخ به درک! چه خالي مي شم با اين عبارت!
برف مي باره. برف و شراب به طرزخَفَني رومانتيکه!
لا مصّب صاف مي کنه همه چي رو.
***

برف ريز. ..جاده شروع شده. کنار جاده يه اتاقکه با يه آدم محلي.
- چي مي خواين؟
- پنج سيخ جيگر يه دونه دل با يه جفت قلوه. يه قوطي هم ودکا.
مي شه بريم تو اتاقکه. خودش پيشنهاد مي ده.واي! کجا به غير از ايران اينقدر يه همچين موقعيتي يه "اتفاقه"؟ هر چقر گاهي خفه ات مي کنه اين همه بند و قيد آخ ولي بعضي وقتا بد مي چسبه اين خلافه!
بد مزه است. هر دفعه که مي خورم کاملا مزه سيب زميني خام و روسيه اش رو احساس مي کنم. اول ميسوزونه بعد از يه مدت پيشوني ات يه جورايي مي شه. مور مور مي شه.
***

دير کرده.
نگاش مي کنم. مي گه :دلم تنگ شده بود برات.
تو دلم مي گم اَي جنده( مگه فقط زنها جنده ميشن؟) نگاش مي کنم. ادامه مي ده: براي نگاهت
اي جنده
- براي اينطوري نگاه کردنت.
- چطوري نگاه مي کنم مگه؟
- عين بز!!!
هميشه همينطوريه. هرچي فکر ميکنه رو مي گه بي هيچ سانسوري. ولي راست ميگه شايد. وقتي نگاهش ميکنم انگار هنوز بار اوله و هيچي نمي دونم. وقتي هم که نگاه ميکنم انقدر فرو مي رم توش که گاهي حتي ديگه نمي بينمش.خيلي وقتا يه آزاده ديگه اون بالا وايساده اين يکي رو نگاه مي کنه. اما وقتي کليد ميکنم رو يکي تو نگاه هر دو آزاده انگار يکي مي شن. آره عين بز نگاش مي کنم. زل زده و نادان.
***

- مي دوني مهم اينه که بعد از اون فاصله دوباره وصل بشه اين فاصله ها چيزيه که پيش مياد. اگر بعد از فاصله باز چسبيد اون درسته.
-هِه!!!! قانون مي ذاري؟
- نه!
- قانون مي ذاري. داد مي زنم. داغ کردم داغ.
- نه نه ببين
- قانون داري مي ذاري. اينا رو کي گفته؟ قانون داري مي ذاري. نمي توني. دارم حسابي داد ميزنم. چه خوبه که مي شه داد زد تو يه دکه که چهار طرفش شيشه ايه. هيچکس نيست. تاريکه. برف مياد از هر چهار طرفمون. يه چراغ گازي روشنه. منقلي که جيگر ها روش کباب شده رو هم يارو گذاشته اون پايين تخت.
هر دفعه که خم ميشم سيگارم رو توش خاموش کنم منو مي گيره که نيفتم.
خيلي حالم خوبه. آخ خيلي خوبم. اينو بلند هم مي گم. هيچي نمي گه. چرا سکوت شده امشب. يا من ديگه نمي شنوم چي مي گه.
***

- تگري نزني
شيشه ماشين رو کشيدم پايين.مي پرسم سردت نمي شه؟ صد دفعه ديگه هم تا برسيم مي پرسم. الآن فقط هواي سرد و نمناک برفي رو مي خواد تنم. نه هيچ چيز ديگه.
- سيگارتو خاموش کن بوش دلم رو بهم مي زنه.
با دلخوري مي اندازتش بيرون.
- خوبي الان؟
-آه خيلي!!
- خوب مهمه اينه که تگري نزني.
- فعلا که خوبم. ولي اگه زدم هم خيلي ناراحت نشو.
اون آب یخي که دم صبح پا مي شي مي خوري اونه!!! اونه بهشت.
اون بالابزرگ نوشته"بستن کمربند ايمني اجباري است." چرا اينقدر بزرگه تابلو.
***

چراغهاي نارنجي رنگ توي مه پخش ميشن و محو مي شن. مثل تاش قلم موي ابرنگ رو کاغذ خيس.
خيس رو خيس بهش مي گن.
***

تا صب صد دفه اون بهشت رو تجربه مي کنم.
مامان، بابا،خونه، ساعت.همه ميرن. نه خونه داري نه زمان نه مکان.ساعت هم ديگه هيچ وقت دير نمي شه
با هيچکس ديگه به همچين نهايتي نمي رسي. اَه چرا اينهمه اولين ها بودي تو زندگيم که نتونم تحمل کنم و خرابش کنم. اينا رو نگفتم بهش. به قدر کافي مست نبودم.شايد.
***

- منو ميدون کلانتري پياده کن ميخوام يه کم راه برم.
اي ديوانه. آخه کي تو اين برف الآن اينطوري مست جلوي کلانتري پياده مي شه.راه مي ره تلو تلو خوران با چشمهاي نيمه باز و قرمز. کدوم از اين آدمايي که از اطرافم رد ميشن حال منو مي فهمن؟ اين آقايي که داره چترش رو باز مي کنه؟ نه انگار براي هيچکس نيستم الآن. يه وجود محو. چه خوبه!
***

تازه فهميدم تابلو هاي جاده مال آدماي مست هستن. مي گن برو راااااااااااااااست. حالا چپ. چراغ جلوي ماشين فقط سه متر برف جلو رو روشن مي کنه. چه خوش حالم که راننده نيستم. ميتونم تکيه بدم عقب به حرفاي تابلو ها گوش بدم.
***

چقدر حالت خوبه. چون فکرت و عملت فاصله اش خيلي کم شده، يک دفعه خم مي شي جلو و مي بو سيش. يه روز دو روز. واي چه طول مي کشه!!!!!!!!نفس مي کشم نفس شو.
سرت رو مي اندازي پايين بعدش خيره به ذغالها.داغ و خوب! هم تو هم ذغالها.
از زير چشم با يه سر يه وري مي گم: نمي دونم وقتي عاقل شدم راجع به الآن چي فکر مي کنم.
مي گه: دقيقا همون چيزي که باعث مي شه نهايت لذت رو نبرم از اينجا از تو و از همه چي فکر به همينه..
***

آخه فکر چيه اون موقع شب.توي اون اتاقک شيشه اي دو در دو در دو که از پنج طرفش داره برف مياد. يه جايي تو مايه هاي ته دنيا.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 19, 2002

پريشب خواب خيلي عجيبي ديدم. از پنجره اتاق من رشته کوه هاي شرقي معلومه به اضافه بخشي از جنوب شرقي تهران. خواب ديدم يک روزي که هوا صافه و شهر و کوه ها حسابي پيداست، دارم از پنجره بيرون را تماشا ميکنم که يک دفعه از پشت کوه ها يک موج بزرگ، کف کرده و به رنگ آبي تيره از پشت کوهها بالا اومد. فکر کنيد يک موج به طول تقريبا نصف تهران. منم هرچي داد ميزنم که بياين ببينين (انگار کسي مي تونه کاري بکنه)هيچکس نمياد. خلاصه اين موج پايين کوهها شکست و پخش شد همه جا.نسبتا نرم و آروم همه جا گسترده شد و راهش رو به تدريج باز کرد. به زير خونه ما که رسيد يه تکون آروم بهش داد که دو بار لرزيد. يک لرزش نسبتا ملایم. بعد هم یه دفه همه جا تاريک شد. سياهِ سياه.


0 comments

........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

من معمارم. کار معمار خلق فضا است. تا به حال ابزارم هم سيمان و سنگ و شيشه بوده است. حالا براي خلق فضا،
با يد با حرف و کلمه بتون بسازم و شيشه و سنگ. معماري موسيقي ساختمانها است. بايد با کلمه نت بسازم و موسيقي. ابزارم رو نمي شناسم.
استادم مي گه: اي دانشجوي من که هيچ نمي داني شيشه حس سبکي رو در انسان القا ميکنه هر جا خواستي سبکي رو القا کني از شيشه استفاده کن. براي سنگيني سنگ. بتون سرد است و چوب گرم.
منم دانشجوي سال اول بز تر از اون بزي که وسط دانشکده هنرهاي زيبا کاشته شده مي گم: بله استاد. درست ميفر مايين استاد. اوهوم.
شيش سال مي گذره.
موضوع پايان نامه: الگوي مسکن در شهر نا بسامان تهران. استاد راهنما: جناب آقاي فلان.
حالا مي گم :استاد. من به عنوان يک شهروند شهر زيبا و نابسامان تهران الان خيلي سبکم و توي مغزم باد مياد. و کله ام رو حس نمي کنم. و بدنم مال من نيست. شبها دلم مي خواد توي يه زمين فوتبال با چمن هاي نرم و خيس بخوابم اون وسطه وسط. که هرچي هم توش خر غلت مي زنم نيفتم پايين. پس برم تو شيشه که سبک باشه مثل من؟
استاد چين به پيشاني مي اندازه و مي گه: بله خانوم، بشر از ابتداي خلقت همواره....و فرويد با نظريه تکاملش....و نيچه وقتي نسبيت رو اختراع کرد.......و روانشناس معروف عصر ما به اسم هايزنبرگ....و داروين کافر...
مي گم:( اين دفعه ديگه مي گم) آخه مادر قحبه وقتي نمي دوني مگه مجبوري زر بزني؟
مجبوره.
اون وقت من بايد خط بکشم و فضا بسازم. براي اصغر و صغرا و شايد هم یه آزاده ديگه که دوست داره زير يه ميز مچاله بشه موقع خوابيدن.

0 comments

ده گريه مي کني؟
نه گريه نمي کني
زير بارو ن بودي
من بارو ن دوست دارم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

يوهان سباستين باخ- کنسرتو براي چهار پيانو و ارکستر در لا مينور
اين انسان نبوغ محضه.

0 comments

خودم را به کوچه ي علي چپ زدم
خودت را به کوچه ي علي چپ زدي
خدا خواسته بود که به هم برسيم
امين رجايي به نقل از اين سايت

0 comments

........................................................................................

Wednesday, February 13, 2002


-tea or coffee?
-coffee please
-I m sorry we only have tea
بعدش هم من ميرم.
يه دفه دلم خواست برم خونه و سرناد شوبرت بزنم.
خاک تو سرم که رومانتيک شدم باز. از بس که بي جنبه ام. تا هوا ابري ميشه عاشق مي شم و دلتنگ و لطيف!
اي آدم کيچ!
احساس واقعي دلم مي خواد. از او نا که اسم نداره.
هفته پيش تو کنسرت شهرام ناظري يه خانمي جلوي من نشسته بود. چرق چرق چيپس ميخورد. بعد وقتي شهرام مي خوند. "شيداااااا شدم…" چشماشو مي بست و سرش رو آ روم از چپ به راست تکون مي داد و با يک حسي زير لب زمزمه مي کرد,که آدم بي برو برگرد مي گفت که نخير… خانومه بد طوري شيدا شده.
هرچقدر هم موهاش رو رنگ همون چيپس ها کرده باشه.
آدماي شرطي همين طو ري هستند. هر وقت اين مظاهر «عشق»!! رو مي بينن اتگار دکمه شون رو زده باشي عاشق مي شن. کاملا طبق قوانين از پيش تعيين شده.

0 comments

داشتم یه سري چيز براي يه دوستي مينوشتم. بيرون بودم کاغذ هم نداشتم. فقط يه پاکت. پشت همون شروع کردم به نوشتن وسطاي جمله بودم که يه دفعه کاغذ تموم شد. فقط اينقدر جا داشتم که بنويسم نقطه.
هميشه همينطوره يا کاغذ تموم ميشه يا خودکار. آدم وقتي مي ميره هم همينطوره. انگار وسط يه جمله اي که داري مي نويسي مجبور شي نقطه بذاري. يا در واقع برات نقطه بذارن.
جمله قصار: مرگ يک "نقطه" زود رسه!
بعضي وقت ها وسط جمله ميذارن بعضي وقتها هم خيلي بعد از اينکه جمله ات تموم شده.هي منتظر نقطه مي موني و نمي ذاره کسي اون نقطه هه رو.
من که ترجيح ميدم وسط جمله ام يکي نقطه بذاره تا اينکه منتظرش بمونم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 12, 2002

البوم "سير" کاري از مسعود شعاري و کريستف رضاعي مجموعه بسيار زيبايي است. ترکيبي از موسيقي سنتي با ريتمها و بعضا ساز هاي غير سنتي.

0 comments

...و چقدر دوست داشتم آن نگاه غمگيني که به خودش ميگرفت. ابروهاي کم پشتش را بالا مي برد گويي به من التماس مي کند. در حاليکه برايم شعر مي خواند درباره بز مجه اي که حلقه اشک همواره در چشمانش هست.
همواره هست.
و من مثل نفسي عميق اين ارتباط, اين فضايي که وجود من ايجاد کرده بود را به درون مي کشيدم.
قرار نبود اما شد. همه اتفاقات مثل يک داستان.
گاهي صدايي بوي علفي رنک نوري چنان لحظه اي ايجاد مي کند. به کشيدگي بي نهايت. در اين لحظه آن قدر چيز يک جا جمع مي شود که تو را از خودت بيخود ميکند. بيخود و بيچاره!
بيجاره. خودت را به دست آن ميسچاري و خواسته و خواسته و خود آکاه در آن غرق مي شوي.
آگاه به حجمي که تو ساختي در طول زندگي ات.
تنها اگر مي توانستي بسط پيدا کني تا نهايت ابعاد وجودت. ابعادي که تو ساختي. شايد مماس با بي نهايت.

0 comments

........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

خودش هم نمي دانست چرا. فقط مي دونست تصويري كه توي آينه مي بينه چشماش خيلي گرده. مي شد گفت تقريبا دايره. بــــــــله. يك دايره كامل با شعاع...... مثلا بگيريم دو سانتي متر خوبه؟ خوب خواننده هاي آمريكايي احتمالا هيچي نمي فهمند كه من الان چي گفتم. پس بگيريم نزديك يک اينچ؟ گرچه ممکنه هيچ آمريکايي هيچ وقت اين داستان رو نخونه اما خوب کار از محکم کاري که عيب نمي کنه. پس يک اينچ. عيب هم نداره اگر باور نكنه كسي. چون منم شنيدم. راست و دروغش با گوينده.
به هر حال اين دختر ما ناراحت بود. گرچه اگر اينطور مدام به روش نمي آوردند اين قدر ها هم براش مهم نبود. خوب دايره هم يه مدلشه ديگه. گاهي وقتها كه دزست حسابي مي نشست و فكر مي كرد مي ديد انگار از اول هم اينطوري نبوده است.
ولي هر بار مي امد واقعا به مغزش فشار بياره كه چي شد آخه كه اين طوري شد يه اتفاقي مي افتاد.
چه اتفاقي آخه؟
خوب مثلا مامان صدا مي زد... نه نه فرياد مي زد. نه بازم نه. راستش كلمه مناسب رو پيدا نمي كنم براي توصيف كاري كه مامان مي كرد. يك جور نعره؟ توالي يك سري اصوات با نتهاي عجيب و غريب. نه بابا نت چيه اصلا فركانس اون صوت در غالب نت نمي گنجيد. شدت صوت: غير قابل اندازه گيري. خارج از آستانه شنوايي شايد؟
نه ديگه اونقدر.
ولي خوب اينطوري بود كه هر بار اين دختر ما چند متر از جاش مي پريد. اغراق نمي كنم؟چند متر؟ پس چند فوت؟
يا مثلا زنگ در به صدا در ميومد. حالا چه عيب داره که صداي زنگ هم يه کم بلند باشه. يه کم هم همه چيز بلرزه. مثلا چند تا قاب هم بشکنه. به هر حال سر سه ثانيه بايد در باز مي شد وگرنه اتفاق هاي بدي مي افتاد. هيچ وقت دختر سعي نكرده بود بفهمد واقعا چه اتفاقاتي. فقط مي دونست “بد“. بد بد. در كه باز مي شد مادر بزرگ ظاهر مي شد. عجيب بود كه هميشه از ديدن دختر هيجان زده مي شد و اين فقط شروع بود. اينقدر فشارش مي داد كه چشمهاش از حدقه مي زد بيرون . مال مادربزگ يا دختر؟ خوب بنا به قانون عمل و عكس العمل قاعدتا هردو. من كه نبودم نمي دونم. اينقدر فشارش مي داد که صداي استخوانهاش رو مي شنيد. بعد مراسم ماچ و بوسه بود. دختر تو مدرسه راجع به ماهي هاي بادكش يه چيزايي خونده بود. ولي مادربزرگ اصلا با اونا قابل مقايسه نبود. يك دهن لزج با قدرت مكنده صد اسب بخار. صد؟
آره آره. همين طور بود. مطمئنم. اين مراسم خوشحالي از ديدن نوه عزيز معمولا يك ساعتي طول مي كشيد. بعد از اون هم بر ميگشت تو اتقش باز خودش بود و اينه و اون چشماي عجيب غريب که باز بهش زل زده بودند.
مي گين دکتر بايد مي رفت؟ آره آره يادم اومد دکتر هم رفته بود. بعد از هزار تا آزمايش و معاينه و اينا هيچي نفهميده بود. چون با يه قيافه حق به جانبي در حالي که عينکش رو روي دماغش به عقب فشار مي داد و گلوش رو صاف مي کرد گفت که بعداز مشورت با چندين روانشناس و متخصص خارج از کشور به اين نتيجه رسيده که اون يه باري تو زندگيش بد جوري شوکه شده يا خيلي تعجب کرده. و تا وقتي که نفهمه چرا همينطوري باقي مي مونه. ولي مي دونين كه اون هيچ وقت فرصت فكر كردن نداشت هميشه يك چيزي پيش ميومد.
پدر اون روز دنبال دختر اومده بود. وقتي تو ماشين نشست شروع کرد براي پدر تشخيص دکتر رو تعريف کردن. خيلي آروم و شمرده. در عين حال هم داشت با دقت به صورت پدر نگاه مي کرد. به اين اميد که شايد پدر چيزي يادش بياد. اما ديد که به تدريج ابروهاي پدر بالا مي ره. عضلات اطراف چشمهاش منقبض ميشه. اول يه لرزش آروم. بعد به تدريج اضافه مي شه. يه قهقه مسلسل وار اول يواش بعد بلند بلندتر. فرمون توي دستاش شروع ميکنه به لرزيدن. پاش رو هم به همون تناوب خنده هاش روي گاز فشار مي ده. شايد پنج دقيقه به همين حالت مي گذره. شايد هم يه ساعت. شايد هم يه روز. شايد هم هنوز داره مي ره.
من که خودم اميدوارم وايساده باشه يه جايي.وقت پيدا کرده باشه . شايد يادش بياد.





0 comments

........................................................................................

Saturday, February 09, 2002

صف خانمها. سينما فرهنگ
-يه دعا بخر
-آره خلاصه بعد من بهش اينو نگفتم اما اون وقتي......
-يه دعا بخرديگه
-خريدم ديروز. ....حالا من نميدونم دقيقا .....
-خانم ....
--ده گلاموچيکار داري. خرابشون نکن
- ميديش به من؟
- باز که دازي ميکني.چرا ميکني تو دماغت آخه!
-بدش به من
-مگه نميخوايش؟پس خرابش نکن
-چرا بده من ميخوام بفروشمش!
-خيلي خوب بيا مال تو
ده دقيقه بعد...
-ميفروشمش پنجاه تومن!!!
-اهاي من خيلي گرونتر از اينا خريدم! ارزون نفروشيش!!!
-اون آقاهه اون ور گفت پنجاه تومن بيشتر نميارزه
-نه بابا گرونتره!
-مي خريش؟
-چي؟!!!
--سيصد تومن بخر!
ده تو که گفتي پنجاه تومن!
-خوب باشه
-بيا اين صدي خورد ندارم
-آخ جون گفتم که ميفروشمش!

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

oیک مدتيه خيلي احساس مي کنم حالم خوبه. همه چيز خيلي روون و تحت کنترله. يک بي خيالي خيلي آروم و لذت بخش. همه چي خوبه.از آفتاب که يه دفه ميفته تو يه زاويه اي حال مي کنم. از يه آهنگ که يه دفه وسط يه سري آهنگ ديکه پيداش ميشه اينقد کيف می کنم که انگار معجزه شده انگار خودشه! ته اون لحظه هه همينه که الان شده.
يه سيگار روشن مي کنم. صداشو اونوقت مي شنوم. آخه تو اين وانفساي زندگي کي به صدای سيگار گوش مي ده که تو مي دي آخه آزاده؟
چرق چرق چرق............ بعد يه صداي بازدم.
يه لحظه هايي منبسط مي شن انگار زمانش کش مياد. يه دقيقه ميشه يه ساعت. چگاليش ميره بالا بالا. اينقدر چيز توش جا ميشه که نميتوني تحمل کني. زياده خيلي زياد .زياد و خوب. خوب!
بد جوري همه چيز روونه. نرم و کشيده مثل دود.
ديشب داشتم تو اتوبان صدر ميومدم. پام رو گذاشته بودم رو گاز و د فشار فکر کنم شانس آوردم که خلوت بود يه جورايي. چون اصلا تصور اينکه الان با همون سرعت بخورم به يه ماشين ديگه برام نگران کننده و دور از ذهن نبود. حتي با لذت تصورش ميکردم اون لحظه ای که بر خورد مي کنه اون صدای عظيم . مچاله شدن اين گلوله متحرک.
بند مياد نفس يک لحظه.
یک لحظه. زمان که مي ايسته و بعد..................................
يه نفس عميق...................
اگه فقط مي شد حس انفجار رو تجربه کرد بار ها و بارها. دوباره يکي شد و باز هم انفجار.


0 comments

........................................................................................

Home