|
Monday, September 30, 2002
● تصوير:
........................................................................................زانوهاي لاغرش را بغل کرده. خيلي خالي خيره شده... تصوير را در کنج اتاق مي گذارم. نگاهش مي کنم. پاهايش کشيده است و رنگش پريده... مات نگاه مي کند. حالتي سفيد است. سفيدِ کنج نشينِ مات. راه ندارم به آن هاله سفيد و سخت کلافه ام مي کند. ذره اي دنيايش رامتصور نيستم مگر سفيدياش را که آن هم هاله اي است از بيرون.همه چيز درون آن هاله سفيد است و پشت آن زانوان لاغري که محکم بغل کرده. *** تصوير: پنجره زرد مي شود، سفيد. نارنجي، قرمز و سپس آبي تيره که نشت مي کند از لابلاي شيشه. شيشه آب مي شود و جريان مي يابد با آبي بعد از غروب. اما سرمه اي و سياه که مي رسد، مي ايستد با حضورِ نور اولين چراغ. بُغ مي کند و کهير مي زند صورت شب. مي شود پر از ستاره. همان بيرون مي ماند کز کرده ولب ورچيده. تماشا مي کند تا افول چراغ برسد ونشت کند درون. تنها سياه اما. بي ستاره. *** تصوير: بلند و کشيده، ايستاده کنار پنجره. آنجا که هاله نور مرزهاي نه چندان منحني بدنش را ترسيم کرده. هيئت سياهي است با مرزهايي از نور. رو به پنجره پشت به من. حس مي کنم مرزهاي سياه عبورم مي دهد. اما اين سفيدي نفوذ ناپذير است. نامرئي ام براي دنيايش همانگونه که دنيايش براي من. از نامحسوس براي همه حواسم. *** تصوير: فرو مي ريزد، رام مي خوابد، بخار مي خيزد. باد و غبار در سفيدي بخار مي پيچد و باز فرو مي ريزد. اين چرخه ابدي درونم هم مي پيچد. *** تصوير: نمناک است و باران.... باران هميشه مسحورش مي کند. نگاهش مي کنم. يک زيبايي دور. *** آرام و بي حرکتم و لبانش بدنم را شکل مي دهند. گويي خميري در دستان يک مجسمه ساز . پرو خالي. *** لمس مزرهایش با تمام جسمم. ناشناخته، جزیی از چرخه درونش شده ام. 10:33 PM 0 comments Wednesday, September 25, 2002
●
........................................................................................![]() اگه راس مي گي که دوستم داري يه دسته از اين گلا برام بیار. عکس از national geography july 2002 6:01 PM 0 comments Sunday, September 22, 2002
● کاش تو زندگي هم يه دکمه undo وجود داشت.
خداييش چي مي شد؟ به نظرم يا اين کامپيوتر خالي بنديه يا زندگي. ترجيح مي دم زندگي باشه. ممنونم. 11:13 PM 0 comments
● نمايشگاه عکسهاي سهراب دريا بندري گالري سیحون 10 صبح تا 7 بعد از ظهر تا پنجشنبه 4 مهر.
نه بابا تبليغ چيه. خواستم بگم خوشم اومد از کاراش. 1:20 PM 0 comments
● ديلينگ ديلينگ ديلينگ
........................................................................................صداي چرخ چاهه که سطلي که من توش هستم رو داره بالا مي کشه. دايره سفيد بالاي سرم بزرگ و بزرگتر مي شه و من گوشي رو بر مي دارم. صداي چرخ چاه هم قطع مي شه. - الو سلام - سلام؟ - خواب بودي؟ -آره. يادم نيست که اينجا بايد بگم نه. - خانومي دلمون براتون تنگ شده -هوم. من تو خواب و بيداري نمي فهمم راست مي گه يا مي خواد حال منو خوب کنه. فکر مي کنم اگه بيدار بشم مي فهمم که اينا خيلي با هم فرقي هم نداره. اما من هنوز خوابم و نمي فهمم فرق اينا رو. - منم همين طور بدون صداي چرخ، من آروم بر مي گردم ته چاه 1:13 PM 0 comments Wednesday, September 18, 2002
● دو کلمه
........................................................................................اومده بودم احساساي عجيب غريب الانم رو خيلي کوتاه بنويسم. ولي حالا مي رم. اون دو تا کلمه سياه بالا هستن. خودشون همه چيز رو براتون تعريف مي کنن. 9:59 PM 0 comments Tuesday, September 17, 2002 ........................................................................................ Monday, September 16, 2002
● مي نشينم.
........................................................................................يک عالمه دلتنگي مي نويسم. مي گذارمش سر در شهرو نشان همه مي دهم. همه که دلتنگ شدند، خيالم راحت مي شود. مي روم يک دل سير با همه شان حرف مي زنم. شايد طفلکيها دلشان باز شود. 12:03 AM 0 comments Wednesday, September 11, 2002
● نشسته بودم نبود
........................................................................................بلند شدم شُرّه کرد روي زمين غروب که آمد بلند شد و ناپديد شبها تنها ترم 9:14 AM 0 comments Tuesday, September 10, 2002
● هيجاااان؟ ...
هوا هم که دوباره پاييزه. هر سال همينه؟... دلم براي هيس تنگ؟ نه نشده. فقط هي گرفته... جنابعالي کار ديگري بلد... بهرام صادقي در 48 سالگي ... اي واي خيلي بد شد... بله حتما مطمئن باشيد که... تب که دارم... سلام! مدتهاست به فکر شما افتاده ام.... آب يخ. شيش بار تا صُب. بعدش... الو؟ از احوال پرسيهاي... به قول red hot chili peppers Far from my brain is where I'll beeeee کابوس؟ متشکرم. صرف شد.... چِلِپ. چيليک. شُر فال شمس بر جه طرب را ساز کن عيش و سماع آغاز کن خوش نيست آن دف سرنگون ني بي نوا آويخته هه! 12:36 AM 0 comments
● خيلي دلم مي خواست کتاب دوم و سوم اون زمزمه پاييني رو بذارم اينجا اما وقتي نوشتمشون ديدم اصلا خوشم نمياد ازشون. يه جور ديگه بايد بشن. عجالتا در حد يه زمزمه باقي بمونه تا ببينيم چي ميشه.
........................................................................................12:36 AM 0 comments Thursday, September 05, 2002 ........................................................................................ Tuesday, September 03, 2002 ........................................................................................
|
ايميل
|