چيكه


Friday, March 29, 2002

چه قدر دوست دارم نوشتن را ولي مي دانم اگر بخواهم درست بنويسم، نوشتن بايد تمام زندگيم بشود و کارو انرژي فراواني مي برد. خيلي زياد. از مطالعه بي وقفه و تمرين گرفته تا هزاران تجربه که بايد پيشش بياوري تا خوراک فکري داشته باشي. کاربسيار سختي است ولي سختيش برايم مهم نيست. مهم اين است که آيا حاضرم از تمام علايق ديگرم و بيشتر همه از حرفه ام بگذرم. چقدر بد است که در اين دنيا فقط يک بار زندگي مي کني. اگر به تعداد دلخواهت زندگي داشتي مي توانستي يک بار نويسنده شوي ، يک بار نقاش يک بار شاعر يک بار عکاس يک بار معمار يک بار فوق ليسانس مديريت يک بار مهندس کامپيوتريک بار فلسفه بخواني يک بار آهنگساز شوي يک بار نوازنده حرفه اي. يک بار مزرعه دار باشي يک بار کارشناس مسايل اجتماعي. يک بار قهرمان تنيس جهان بشوي و يک بار صخره نورد باشي آخ که من چقدر دلم مي خواست مي توانستم صخره نوردي کنم. نبرد شيريني است. همه اش تقصير اين رشته بي در و پيکر ماست که ما را همه کاره و هيچ کاره کرده.
الان که دارم اين ها را مي نويسم سه تا صفحه ديگر باز کرده ام و دارم در هرکدام يک چيزي تايپ مي کنم. يکي نامه به يکي از وبلاگ نويسان يکي طرح يک داستان تازه يکي هم همينطور براي خودش باز است. شصت و پنج تا دفتر دارم هرکدام مخصوص يکي از حالات رواني است در بعضي ها خاطرات روزانه مي نويسم در بعضي ايده هايي که به نظرم رسيده در بعضي غر ميزنم در بعضي عشق مي ورزم به زمين و زمان.

0 comments

آي حرص خوردم ديروز از دست يه مشت آدم آحمق انقدر که مي خواستم تمام هيکلشون رو درسته بکنم زير لجن.!! عوضش اومدم خونه اين زيريه رو نوشتم.
زبونم لال کسي به خودش نگيره.. .

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 28, 2002

ميان پرده !

از اين به بعد کتابي صحبت ميکنم
به برادر کوچکترم مي گويم
حال شما چطور است
روز را به خوبي گذرانده اي؟
روي "هــ" تاکيد مي کنم از ته حلق چون همين است که هست.
من روشنفکرم
من نويسنده ام
بزرگ!
اين را روزي صد بار جلوي آينه تکرار مي کنم.
سيگار بهمن کوچک دود مي کنم
يا زر يا تير يا کوفت
هرچه مزخرف تر بهتر
چون سيگار خوب مال بورژوا هاست
و از کودکي به ما آموخته اند که " بورژوا فحش است"**
شايد کلاه بافتني به سر بگذارم
با ريش بلند
تابستان گرمم شد سوراخش مي کنم
قهوه ام را بي شير مي خورم با اخم.
عينکي مي خرم يا مي کشم با مداد چشم دور چشمانم.
گِران.
عينکي با دسته "خاص"
گاهي عميــــــــــــــق به نا کجا که همان روبرو با شد، خيره ميشوم
درست همان هنگام که همه دارند من را نگاه مي کنند
بايد فکر کنند من بس فرق دارم با ايشان و چه گريز پا ست اين رشته افکارم
کتاب شعر فلاني را در دست مي گيرم
بعد مي گويم چه "ناب" است چه "ناب"
بلند حرف مي زنم اما فقط بعضي لغات را که آنها را هم بلند شنيده ام
مدرنيسم، اومانيسم، پست مدرنيسم،
چه سوررآل شده ام؟
و اينها را آنقدر بلند مي گويم که ميز بغلي هم بشنود.
راستي يادم رفت مارک شورتم "کَلوين کِلاين" است
و وجود ندارد چيزي که برايم جالب باشد
بَه چه روشنفکرم.


** از کتاب "زندگي جاي ديگري است" ، ميلان کوندرا.



0 comments


پريشان نامه آزاده در آستانه ربع قرن زندگي.

هزارتا فکر دارم توي سرم اما نمي دانم چه کار بايد بکنم. از بس ذهنم مشوش شده. چند شب پيش خوابِ تمام چيزهايي که من را آزار مي دادند را يک جا دريک طول شب ديدم مجموع همه کابوسهايي که گا ه به گاه مي ديدم همه در يک شب. از امتحان زيست شناسيِ بدون اطلاع قبلي گرفته(رشته من رياضي بود) تا عوض شدن شماره موبايل يکي از دوستانم و اينکه من هر کاري مي کردم نمي توانستم شماره جديدش را از رو بخوانم. از گم شدن توي يک جايي که اصلا نمي شناختم تا زن گرفتن يکي از دوست پسر هاي قبليم در حاليکه مي دانستم فقط براي حرص دادن من اين کار را کرده.
انقدر قاطي کردم که حتي نمي دانم الان حالم خوب است يا بد! نمي دانم متنفرم از همه اطرافم و اطرافيان، يا سخت دوستشان دارم و بدون آنها نمي توانم زندگي کنم.
چون کار نمي کنم فعلا به بهانه پروژه، زندگيم هيچ روال روزمرِّ گي ندارد. و اين از جهاتي خيلي عالي است ولي انرژي زيادي مي برد تنظيم هر روزت وقتي آزادي که هر کاري بکني. چون فکر مي کني وقت داري ولي در واقع براي اين همه کار وقت نيست. پس در نهايت هيچ کار نمي کني. و اين حس بطالتِ حاصل از سرگرداني سخت آزار دهنده است.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, March 27, 2002

- مي گن که آدم به استقبال اون چيزي که خودش انتخاب مي کنه مي ره! پس گريه ديگه يعني چي؟
- آخه آدم مجبور مي شه...
- واااااي! من اين صحنه رو خواب ديدم.
گريه گريه گريه......... اشک...........سکوت و بعد........... نفس يکباره
-به هر حال من هميشه خواستم تو رو بخندونم تا گريه بندازم.
- گريه خوبه
- نـــــــــــــــــــــــــــــه! ولي حالا بي خيال و اين حرفا...
راستي.. کاپيتان هادوک رو ديدم خيلي هم بهت سلام رسوند!
لبخند
- پس مطمئني؟
- اوهوم
-کاملا
- آره!
- بايد بگم باشه ولي توهم حتما هم فکر مي کني الان همه چي به تخممه ديگه؟ چه کنم...
صورت به هم فشرده و يه انقباض ديگه ته گلو
صداهه مي گه اشک خوبه فقط نمي دونم چرا مثل خون همه ازش مي ترسن.
صداهه رو هيچکس نمي شنوه. فقط يکي با همون صداي آشنا با نُتهايي که هرکدوم مي لرزيدند و مي لرزوندنش مي گه: حالا بي خيال. کي ميايي باز کتاب تن تن بگيري؟
لبخند کوچيک. يه زاويه ديگه از فراموش شده ها روشن مي شه. چه واضح يک دفعه.
دوباره خواهش اشک و فشار ته گلو. تهِ ته.
بو، صدا، آهنگِ لرزشِ آوا .مکث. تاکيد همه و همه آشنا.
همه خيلي زياد. در حد انفجار . همه مال من؟؟
چه حافظه اي!
يک.......دو........سه . تموم شد!
حافظه که format بشه ديگه حله!
اينو کي مي گفت؟
يه ماهي
آهان يادم اومد همون ماهيه که هر بار آکواريومش رو دور مي زد از ديدنت تعجب مي کرد. از بس که حافظه اش سه ثانيه اي بود.
يک.....دو.....سه
بعضي لحظه ها خيلي زيادند.
پنج سالشه دختره انگار. با همون لحن بچه گانه مي گه: دلم مي خوااااااااااااااااااااااااااست ...تا مياد تموم کنه حرفشو، اينقدر کشش داده که شده 24 سالش. بعد مي گه کاش فکر نمي کردم. کاش نبودند هزار و يک چيزي که اينقدر آزار دهنده و سمج رسوب کردند. کاش اينقدر چسبناک نبودند مثل قير خيال هايي که هزار بار واقعي تر از واقعيت هستند.
کاش که مي گه صحنه ها ميان جلوش. جرقه مي زنن. بعد هم زجرش مي دن.
شکستنيها مي شکنن. بعضيها هم نمي شکنن.
- من حوصله چسب و اينا رو ندارم. هميشه کثافتکاري مي شه. آخرشم جاش معلومه.
دويد و در رفت دختره. خودشم فهميد يه کم ديگه بمونه چسب و اينا رو دادن دستش و... ديگه مجبوره!
- راست مي گي بي خيال و اين حرفا. مي رم به استقبال اون چيزي که انتخابش کردم. هرچند از سر اجبار. يا از ترس تکرار کاش ها.

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 21, 2002

چند وقت بود با سازم قهر کرده بودم. چرا؟ چه مي دونم چرا نداره که... انگار هرچي بيشتر عاشق يکي باشي بيشتر براش ناز مي کني. بيشتر فاصله مي گيري باهاش. .
امروز رفتم پيشش گفتم عزيزم ببخشيد... هيچي نگفت. گرد و خاکش رو گرفتم. گفتم ببين برگشتم پيشت.... باز انگار نه انگار. روش رو کرده بود اونور اصلا.
نازش کردم. يه بار،دو بار... صدا ازش بيرون مي اومد. اما حرف ؟. اونم مي زد اما اون حرفي که من مي خواستم نمي زد...باز گفتم ببين، امروز هيشکي خونه نيست، صدات مي پيچه تو سکوت. سکوتِ بين نُتهات واقعا سکوت مي شه. يادته چه خوب با هم مي زديم اينجور موقعها؟ في ا لبداهه شروع مي کردم تو هم دنبالش مي اومدي؟ موج مي اومد از درون من و مي پيچيد و شُرّه مي کرد از سر انگشتام بعد هم که ديگه نه من بودم و نه تو...
اما بازهم انگار دلخور تر از اين حرفاست. جواب من رو نمي ده و يه چيزايي واسه خودش مي گه.
نازش مياد! مي گم -خيلي آروم مي گم- ببين عزيزم برات اِتود مي زنم. گام مي زنم.هرچي که بخواي مي زنم....
بعد يه دفه مي بينم که کار کارِ من نيست. نه بعد از اين همه مدت. يواشکي مي گم جناب چايکوفسکي واسطه مي شين من و سازم رو آشتي بدين.
از کتاب Les saisons (فصلها) قطعه ژوئن رو باز مي کنه. بالاش نوشته. Barcarolle. . يعني قايق.
ديگه روش نمي شه عشوه بياد! ناسلامتي فصلهاست و ماه ژوئن و جنابِ چايکوفسکي.
نُتها رو يکي يکي مي ريزه بيرون. اول خجالتي و آروم. بي اعتماد به نفس و کمي لرزون.
اما يه کم که مي گذره ديگه به حرف مياد. خوب خودش نيست هنوز. اوني که بايد باشه. به هر حال زمان مي خواد. مثل من که زمان مي خواستم تا برگردم پيشش دوباره.
بعد من مي بينم نُتها که ميان بيرون حباب مي شن و پخش توي هوا. از چپ و راست در همه جهت. منم دستا مو مي گيرم بهشون مثل يه صخره نورد. مي رم بالا و پايين.
پايين!


0 comments

........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

سه دقيقه مونده به سال نو.
براي همه مبارک باشه...

0 comments

........................................................................................

Monday, March 18, 2002

اگه حالشو داشتين بهم بگين راجع به اين نوشته زيري چي فکر مي کننين.

0 comments

........................................................................................

Sunday, March 17, 2002

مغزم نمي کشه و هي مي خوام مزخرف بنويسم. خوب نمي ياد زورکي که نيست. يعني چه که هرجا مي ري بايد حتما بنويسي. من مي گم يه مشت بديهيات سر ريز کن تا ساکت شي.
مثل شلوار جين ژله اي. بندش رو هم نبند که جيغ يه دفه تو صورتت نکوبه. شاهد باش که سه بار سرنوشت بوده.خيالي ندارم که. پس پروژه چي؟
احساس چوب و در و... فکر نکن چون مشکيه. حواست به اون تو باشه چون مي بيني ننويس.
سايه ديدي حالا سر راه مي رسي. بپيچ. مهم نيست. فردا صبح هم که نويسنده شدي ديگه خيالت تختِ تخت! بگير روش بخواب. خواب ببين چه وقتايي مي توني بنويسي. يارو قول داده بود. اِي وای.!
پنج نفرند. بهم خنديد. خوشحالم.
فردا پس فردا که اومد، حواست باشه. چون امروز ديگه ديروز پريروز مي شه.اينا جريان سيال ذهنند که يارو ساعت بسته دستش و بغلي بوي گند قرمه سبزي مي ده و اون يکي هم هي هي هي هي نگاه مي کنه از بس که يه ذره privacy نيست بعد من مي گم خوش به حالش هر وقت مي خواد راه و بيراه بساطش رو راه مياندازه. تو هم پاشو برو خوب. اخه امين گفت نرو.
هجويات و شطحيات. مانتوش خوشگله.
ببين دختر جان پس فردا ديکه خودکارت آبي مي نويسه. قول مي دم که مي توني توش شنا کني اما به اينجا که مي رسه همه چيز سبز و سياهه. شايد هم يه کم بنفش.با سبز چمني روشن.
ديگه privacy دار شدم.ولي خوب....فوري مي گم چيکار داري شما؟ به شما چه من چي مي نويسم هي روي دفترم سرک مي کشي زير چشمي تازه مهم نيست اين کار رو نکرده باشي همين که فکر اين کار هم از ذهنت بگذره من ميزنم تو دهنت. محکم. چون به تو مربوط نيست تازه بوي قرمه سبزي مونده هم مي دي. آره ميزنم تو دهنت و باز هم مهم نيست که اگه اين کار رو تو ذهنم بکنم . مهم اينه که بفهمي و ديگه فضولي نکني.
پنج شنبه روزاي خوبيه. من از اين به بعد فقط پنج شنبه ها عاشق مي شم.
بيـــــــــــــــــب....بوق ماکرو ويوه . بابا پخت. درش بيار. آروم که نسوزه. اِ نپخته. بذارش تا خوب اسکن بشه استخوناش. تزريقاتشم ديگه کرده.
شيمـــــــــــــي...
.بله همينطوره ايشون ليسانس شيمي هستن خانوم.
بعدش درماني.
نه مطمئنم درماني نخونده. فقط شيمي بدون درماني.
اَه گنده اش نکن آزاده. آخرين بار يکي بود که خيلي گنده اش کرد. بد آورد. چون از بس گنده بود ديگه جايي نمونده بود و بعدش هم اونطوري شد که خودتم حدس مي زني. پس فردا.
شَرَيانِ شَيالِ شِهن
آره بابا اين خيلي روونتره.
بله من اصلا يه زبان ديگه مي خوام لطفا
خواهش ميکنم خانوم ميشه پنجاه سنت. ولي مي تونم بپرسم اين زبان چشه؟
هيچي یه گوسفند بهش چسبيده. کله پاچه بايد خالص باشه.
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....................................
وقتي تو يه زبان "جريانش" از همون اول روي "جيمش" ريب مي زنه . مجبوريم شريانش کنيم. يا "جيم" رو بِبريم "شينِش" کنيم. يا اصلا کاتش کنيم ديگه و تايپش کنيم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, March 12, 2002

ازآنجايي که اينجانب بلد نيستم "نه " بگويم يا اگرهم بگويم هيچکس جدي نمي گيرد و از آنجايي که هندوانه خور زير بغل من بدجوري ملس مي باشد،رييسِ پول نده ي شرکتي که بنده به بهانه کار کردن روي تز از آنجا بيرون آمده بودم،مرا اغفال کرد و در نتيجه طي اين اقدام اين جانب به مدت 10 روز بايد کار و زندگاني خويش را تعطيل نموده شبانه روزي به کار روي يک مجموعه مسکوني هزار واحدي بپردازم،در شرکت آن انسانِ پول نده يِ بيگاري کش . تا مگر مقبول کارفرما افتد.آمين.

شعر نا مربوط:
هر که دارد خط کشي خط مي کشد
از براي رسم زحمت مي کشد..........
پي نوشت: من امشب اعصاب سر و صدا ندارم. به ترقه ها بگوييد ساکت باشند.


0 comments

........................................................................................

Friday, March 08, 2002

زيتون
نمي دانم از کجا به ذهنم رسيد که بعد از اين همه مدت براي اينکه دست خالي پيشش نروم برايش يک شيشه زيتون بخرم.
رسيدم و بي هيچ حرفي همانجا دم در نشستيم و با دست شروع کرديم به خوردن زيتونها.يکي يکي از توي شيشه در مي آورديم و زير دندان له مي کرديم.به همه حتي نگاه هم نمي کرديم فقط به فکر زيتونها بوديم و مزه عجيب و متغيراونها.
شيشه خالي شد وانگار زمان هم ايستاده باشد. مبهوت شديم و خيره به شيشه خالي.بي هيچ حرفي.
بعد هم من رفتم و باز هم نفهميدم از کجا به ذهنم رسيد که بعد از اين همه مدت يک شيشه زيتون بخرم

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 07, 2002

کوتاه ترين داستان کوتاه:"وصبح روز بعد او را اعدام کردند"
متاسفانه نميدونم از کيه اين داستان به محض اينکه فهميدم مينويسم.

0 comments

زنه تا وقتي که فکر مي کرد که زندگيش به اون سرم زرد رنگ بسته است، داشت مي مرد از نبودنش.
اما.وقتي پرستار اومد و گفت مهم نيست خيالش راحت شد و به زندگيش ادامه داد.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, March 05, 2002

يک دختر سه ساله در فاميل داريم که من رسما عاشقشم از بس که ذهن عجيب و غريبي داره.ديروز مي گفت"مادرجون اين گُُُله چه قدر بيني ام رو داره سرگرم مي کنه! "

0 comments

........................................................................................

Sunday, March 03, 2002

مامانم مرخص شد. داداشم کله اش رو تيغ انداخت . حالا بابام با من دعوا مي کنه چرا بچه رو انقدر تشويق کردم. تو يه چيزيت ميشه به بقيه چي کار داري. راس مي گه خوب....

0 comments

........................................................................................

Saturday, March 02, 2002

وقتي داشت مي رفت، نه وقتي داشتند مي بردنش، از بالا نگاش مي کردم. سرش طرف من بود و چشماش بسته. مژه هاي بلندش سيخ بالا اومده بود. هيچ وقت از پشت عينک اينطور پيدا نبود. حالا همه چيزشو گذاشته بود و داشت مي رفت.داشتند مي بردنش.
هي نگاه مي کردم و مقايسه مي کردم شکلش رو با خودم. روي تخت که خوابيده بود همه اش نگران بود.
- معلم علي اومد؟ به فريبا زنگ زدي؟
-آره.... اومد..... مي زنم.
هي مي خوام يه چيزي بگم تا يه کم قوت بگيره، يا خيالش رو راحت تر کنم. شايد هم خيال خودم رو.
گاهي وقتا فاعل با مفعول خيلي فرق نمي کنه. به فرانسوي وقتي مي خواي بگي" دلم برات تنگ شده" مي گي "تو دلم رو تنگ کردي"کاملا جا ها عوض مي شه.
حالا تو نگرانم کردي مي خوام خودتم آرومم کني. پس مي گم: ناراحت نباش همه چي خوب تموم مي شه. اونوقت خيالم راحت شده. دنبال نگاهت مي گردم ولي نگاهم نمي کني. مي خوام گير بدم به نگاهت که گير کني همون تو و نَري.
يه برق مياد و مي ره نکنه اخرين نگاهه؟ ميخندم به خودم از اون بالا. کاري نداره اون بالايي به اين پاييني.کاش آزاده هميشگي الان پيشم بود.بهم مي گفت : ببين اون اصلا عين خيالش نيست. الان هم که اونجا دراز کشيده، منتظر، با چشماي بسته، بي حرکت، نه که مضطرب باشه، حتما داره مِديتِيت مي کنه.
هميشه عکساي جوونياش رو نگاه مي کنم . مي گن خيلي شبيه هم هستين. من نمي دونم.
پير زنه زمزمه مي کنه بالاي سر مريض. فکر کنم داره خيلي آروم براش يه چيزي رو تعريف مي کنه.مثلا يه داستان راجع به يکي با همون مريضي که خوب شد. خوبِ خوب. موهاي سفيدش خيلي خوشگل مثل يه دختر کوچولو از زير روسري اومده بيرون. با دقت هرچه تمام تر داره توضيح مي ده. مي خواد هيچ جزيياتي از قلم نيفته. مي خواد مريضش خوب بفهمه و باور کنه.
يه کم ديگه دقت مي کنم. انگارعربيه. داره دعا مي خونه!
مريض پاهاشو باز کرده داره لاي پا هاشو تميز مي کنه پرستار..پرده رو هم نکشيده. خصوصي ترين نقطه بدنش در معرض نمايشه.
بدنِ(ش). روي اين شناسه مالکيت تاکيد مي کنه مغزم همين که ازش مي گذره اين کلمه. "بدن".
هميشه آدم اينطوري فکر مي کنه.بدنِ"من". آخه کي ميگه مال تواِه؟ تو ساختيش؟چي اش شبيه تواِه؟ کدوم قسمتش به اراده تو کار مي کنه. حتي چشم و نگاه آدم که از همه چيز به "خود" آدم شبيه تره خيلي وقتا بيگانه است. نمي دونم شايد من اينطوري هستم. فکر مي کنم اگه بدنم هيچ حسي رو به مغزم منتقل نمي کرد، اونوقت قرار بود بدنم رو تصور کنم کاملا يه شکل ديگه مي شد. همينه که خيلي وقتا باهاش قهر مي کنم. نچ. مال من نيست پس به من چه.
واي که هنوز هم انتظاره و پرستار مثل يک ترجيع بند براي فکراي منتظرم از جلوم رد مي شه.الان کجاست؟ يه دفعه بدجوري مي ترسم. عجيبه که گاهي ادم فکراش يه دفه خودش رو شوکه کنن.
نکنه فکرام هم مال من نيست؟؟؟؟؟؟؟؟
زنه هنوز دعا ميخونه و غر مي زنه و نچ مي گه.
بابا آخه چطور دلشون مياد اون سينه خوشگل رو بِبُرّن؟ تصور مي کنم چطور خون فواره مي زنه روي یه پوست سفيد. روي اون جاي مهربون.
شب قبل: مادر حرف مي زنه يه آرامش مصنوعي تو لحنشه تو حرف زدنش.
...چند ساعت شده تا حالا؟
شب قبل:خيلي شمرده و آروم صحبت مي کنه:
-الان 6 ماهه. همه گفتن چيزي نيست.من هي گفتم قبل از پريوده بعد از پريوده خوب مي شه. 80 درصد چيز مهمي نيست.
انگار داره ما رو دلداري مي ده. بيشتر از همه خودشو من فکر مي کنم.
...کدوم لباسش تنگه که معلوم بشه؟ خدا کنه ورش ندارن.
"ورش ندارن" انگار يکي "گذاشته" حالا يکي مي خواد برش داره.
يه بيگانه اومده توي اين تني که خودش، بد بيگانه است . بايد برش داشت. اول بيگانه رو. بعد هم اگر بيگانه درگير بود با بدن، تکه اي از بدن رو.
برش دار مال خودت.
شب قبل:- من انتظارشو داشتم به خاطر ارثي که از مادر بزگت داريم.
....ما فکرمي کرديم خودمون مريضيم. حالا مي بينيم همه مريضن.پيرزنه مي گه.
سبزه. سبزه. اَه چرا سبزه. اونم اين سبز بد رنگ و مرده. حالمو بهم ميزنه در و ديوار.عين خط توليد مريض مي ره تو سالم مياد بيرون. بعضي وقتا البته.خنده ام مي گيره. نه بيشتر پوز خندم مي گيره.
- آقاي دکتر من پيچم هرز شده چي کار کنم؟
- نگران نباشين. "برش مي داريم"
1متر... عرض در اتاق هاي بيمازستان 1 متره. من آرشيتکتم و اين تنها کاريه که از دستم بر مياد. متر کنم با چشمام.
آدما ميان و ميرن اوني که وايساده، دست اوني که خوابيده رو مي گيره فشارمي ده و مي گه :"قوي باش" يا "من اينجام". انگار که فرقي هم مي کنه.
شب قبل: انقدر که سعي مي کنه مسلط باشه به خودش بدجوري مصنوعي به نظر مياد همه چيز. هم اين که من مي گم بذار ناهاز فردا رو درست مي کنم خودم. هم اين که مهربون شدم يه دفعه هم اين که بابا رفته خوابيده. هم اينکه برادرم پاي کامپيو تره. هيچ چيزي تغيير نکرده وهمينش خيلي مصنوعيه همه چيز سر جاشه شب قبل. فردا هم باز صبح ساعت 6 پا مي شه باز من هنوز خوابم و باز اون مي ره وفقط اين دفعه اصلا نخوابيده از اضطراب که بخواد بيدار شه.
...وقتي مياد. همون شکليه. من رو هم مي بينه. از لاي چشماي درشتش. من فقط به اون جاي خالي خيره شدم. اونوقت مني که همه چيز برام تخيلاته و ابر و بخار، الآن برام همه چيز به طرز منقبض کننده اي واقعيه.
دلم مي خواد دست بکشم روي اون سطحي که ديگه صاف شده.
اشک هم مياد ولي فقط يه چيکه.

0 comments

........................................................................................

Friday, March 01, 2002

انقدر دلم لک زده براي نوشتن. ولي نمي شه. اميدوارم به زودي بشه. کلي چيز براي نوشتن دارم. فقط اومدم که بگم من زنده ام.(اگه مهمه براي کسي!!)

0 comments

........................................................................................

Home