|
Monday, January 12, 2004
● امروز صبح همه جا را مه گرفته است.
........................................................................................پسر دهاتي را چند قدم جلوتر از جاي ديروزي ميبينم. کمي آشناتر نگاه ميکند. به گمانم ليسانسي چيزي هم داشته باشد.سامسونتش اين را ميگويد. پايين پلهها دختر با مانتوي چسبان و لبهاي قلمبه باز هم به من بد نگاه ميکند اين زنها چشم ديدن همديگر را ندارند. من بايد بفهمم چه کاره آن شرکتي است که تويش ميرود. پرايد قرمز هم خالي است کسي توي آن ننشسته و يواشکي ماتيک نميزند. احتمالا امروز صبح خواب مانده. توي مغازه پرينتر فروشي پسر فروشنده با کسي صحبت ميکند. اينطور که چند لحظه دماغم را به شيشه چسباندم و لب خواني کردم هنوز فارسي صحبت ميکند. هيچوقت به او نخواهم گفت اما به هرحال به قيافهاش فارسي حرف زدن نميخورد. مغازه بعدي خانم لباس فروش روسري آبي بد رنگي سرش کرده. کاش ميفهميد آن ديروزي بيشتر بهش ميآيد. تابلوي حراج را هم هنوز برنداشتهاند. فکر کنم او هم رييس دارد. به همکارم که گفتم او هم تاييد کرد که از روي قيافه سن مُنگولها را نميشود فهميد. ولي خوب حدودا سي ساله است. با يک لباس ورزشي سرتا پا قرمز. از سر بالاييِ نرسيده به پارک، من بالا ميروم و او پايين ميآيد. هر بار با ديدن من آن چنان ذوق ميکند انگار دنيا را بهش داده باشند. به طرفم ميآيد. به جز دفعه اول که وقتي نزديک شد ترسيدم، فهميدم که از يک فاصلهاي نزديکتر نميآيد. هر بار که به من ميخندد نگاهش ميکنم، گاهي هم يواشکي لبخند ميزنم. يک هفتهايست نميبينمش. شايد واقعا اين همه ملال حقيقت دارد. 10:29 PM 0 comments Thursday, January 08, 2004
● اين آقاي مسيح تو اون کتاب (البته به قلم يه نويسندهاي) هي ميگفت ببخشيد من به زبان استعاره با شما صحبت ميکنما.
........................................................................................بله خوب عذر خواهي هم داره. 9:21 AM 0 comments
|
ايميل
|