|
Monday, April 21, 2003
● يک چند تا لينک:
........................................................................................داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است. وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم. يکي از نوشته هاي کوتاه: " تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... " بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت ميبرم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است. تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا ميشود. اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش! اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته ميشوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد. فعلا همين. 9:43 AM 0 comments Sunday, April 20, 2003
● "هنوز دفاع نکردم." جملهاي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کردهام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
........................................................................................انقدر کار خرده ريز پيش ميآيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نميدانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه. شديدا از تصور جلسه دفاع ميترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که ميبينند. اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمرهاي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد. ميگويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين ميکنم. حالا ميخواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود! 5:13 PM 0 comments Monday, April 14, 2003
● زيادي دست و پا ميزند.
........................................................................................نميداند که کافيست پاهاي کشيدهاش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخوانياش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد. چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره. 1:26 PM 0 comments Wednesday, April 02, 2003
● خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين ميکنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
........................................................................................ماشيني ميايستد. نا خود آگاه توجهم جلب ميشود. پنجره سمت من پايين ميآيد. صدايي ميگويد:" ميشه سوار شي؟" مردد جلو ميروم. دقيقتر نگاهش ميکنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي. تلنگري به سيگارم ميزنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم. ميگويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم" چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا ميکنم؟ سوار ميشوم. تشکرآميز نگاهم ميکند. درها را قفل ميکند و من يک لحظه ميترسم. سعي ميکنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين ميدهم و دود را فوت ميکنم بيرون. سيگار دستش نيست. آرام ميراند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا ميشود. صورت استخواني خوش فرمي دارد. بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا ميشوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برميگردد. نميدانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند. ماشينها ايستادهاند. با سر اشارهاي به سمت چپش ميکند وميگويد:" توي يکي از اين خونهها هستن" صداي خوش طنيني دارد. چيزي نميگويم. سکوت ميکند. خيره ميشوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار ميدهم. پوزخند ميزند. "ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين ميکنم. منتظر!" پک آخر را عميق ميزنم و سيگار را پرت ميکنم بيرون. کنار نگه ميدارد. قفل در را باز ميکند. "مرسي که سوار شدي. خداحافظ." به طرفش برميگردم. روي صورتش مکث ميکنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت. چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم. 11:47 PM 0 comments
|
ايميل
|