چيكه


Monday, April 21, 2003

يک چند تا لينک:
داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است.
وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم.
يکي از نوشته هاي کوتاه:
" تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... "
بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت مي‎برم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است.
تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا مي‎شود.
اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش!
اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته مي‎شوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد.
فعلا همين.

0 comments

........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

"هنوز دفاع نکردم." جمله‎اي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کرده‎ام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
انقدر کار خرده ريز پيش مي‎آيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نمي‎دانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه.
شديدا از تصور جلسه دفاع مي‎ترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که مي‎بينند.
اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمره‎اي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد.

مي‎گويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين مي‎کنم. حالا مي‎خواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود!

0 comments

........................................................................................

Monday, April 14, 2003

زيادي دست و پا مي‎زند.
نمي‎داند که کافيست پاهاي کشيده‎اش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخواني‎اش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد.
چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين مي‎کنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
ماشيني مي‎ايستد. نا خود آگاه توجهم جلب مي‎شود. پنجره سمت من پايين مي‎آيد.
صدايي مي‎گويد:" مي‎شه سوار شي؟"
مردد جلو مي‎روم. دقيقتر نگاهش مي‎کنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي.
تلنگري به سيگارم مي‎زنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم.
مي‎گويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم"
چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا مي‎کنم؟ سوار مي‎شوم. تشکرآميز نگاهم مي‎کند. درها را قفل مي‎کند و من يک لحظه مي‎ترسم. سعي مي‎کنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين مي‎دهم و دود را فوت مي‎کنم بيرون.
سيگار دستش نيست. آرام مي‎راند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا مي‎شود. صورت استخواني خوش فرمي دارد.
بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا مي‎شوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برمي‎گردد. نمي‎دانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند.
ماشينها ايستاده‎اند. با سر اشاره‎اي به سمت چپش مي‎کند ومي‎گويد:" توي يکي از اين خونه‎ها هستن"
صداي خوش طنيني دارد. چيزي نمي‎گويم. سکوت مي‎کند.
خيره مي‎شوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار مي‎دهم.
پوزخند مي‎زند.
"ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين مي‎کنم. منتظر!"
پک آخر را عميق مي‎زنم و سيگار را پرت مي‎کنم بيرون.
کنار نگه مي‎دارد. قفل در را باز مي‎کند.
"مرسي که سوار شدي. خداحافظ."
به طرفش برمي‎گردم. روي صورتش مکث مي‎کنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت.
چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم.

0 comments

........................................................................................

Home