|
Thursday, April 18, 2002
● درزبان فرانسه لغت پاستور(pasteur) به معني چوپان است. در جامعه شناسي هم يک اصطلاحي داريم به نام "پاستورال". که به معني نوعي حس نوستالژي و دلتنگي است براي برگشتن به طبيعت. اين را امروز از پدر يکي از دوستام ياد گرفتم. در راه برگشت به خانه داشتم فکر مي کردم و به نظرم لغت پاستورال خيلي خوش آهنگ آمد. بعد هم که هوا اينطوريه من نمي فهمم چرا اينقدر خوبه! بعد همه کوهها بد طوري خوشگل بودند. من عاشق کوهم. يک حس مردانه خوبي داره. اصلا هواي کوه رو انگار فقط به عنوان نفس قبول دارم. بعد توي ماشين داشتم "متي به روايت انجيل" باخ رو گوش مي کردم توي اين هواي طوسي و بادي که مياد و توي اتوبان هاي خلوت. موسيقي باخ هم با يک همچين صداهاي آسماني بد جوري جواب مي داد. اين شد که به خودم گفتم تو که سه روز بي تکنولوژي بودي اينقدر حالت خوبه بي خيال شو ديگه. طرف کامپيوتر و اينترنت نيا.
........................................................................................من بدجوري شرمنده ام که جواب چند تا اي ميل رو ندادم. ولي "پاستوراليته"!!!! نمي ذاره من چه کنم؟ بابا خيلي امسال بهاره چه خبره؟ اينه که در کمال صحت و سلامت يه دوهفته اي من رفتم "پاستورال" بشم! 12:43 PM 0 comments Sunday, April 14, 2002
● گاهي وقتها فکر مي کنم بهترين فحشي که به کسي مي تواني بدهي اين است که بگويي برو گم شو. آخ چه لذتي دارد وقتي که با پاي خودت مي روي که گم شوي. بي مکان و گاهي بي زمان همه چيز يک دفعه اوج مي گيرد و مي جوشد و بيرون مي ريزد. بدون هيچ سدّي. بارها خودم را ول کرده ام و شايد ساعتها در کوچه و خيابان ها پرسه زدم. يک بار به خانه گفتم مي روم سفر. ساعتِ سه بعد از ظهر. نرفتم و ماندم دراين شهر شلوغ. از ساعت سه به بعد ديگر براي هيچ کس در اين جايي که بودم وجود نداشتم! حسِّ عجيبي بود وصل نبودن به هيچ جا وجود نداشتن براي هيچکس. در يک شب زمستاني جايي که خيابانها به زندگي روزمرّه خود ادامه مي دادند. تصوير پرسه زنان من تکه اي وصله شده و نامرئي بود، براي اين همه تکاپو.
........................................................................................*** کسي در خيابان نبود ساعت دو و نيم بعد از ظهر.هيچکس مثل من ديوانه نشده بود يا شايد هم عاقل، آن روز رگباريِ نه حتي باراني. ساعتها راه برود زير باران، خيس و آبچکان. آب همه شمشاد هاي شهر رابتکاند. متلک بشنود درشت!! از بالا و پايين از آدمهاي زير سقف و به هيچ جايش هم نباشد. چه کيفي دارد شب تا صبح از زور سرفه نخوابي و حالا ساعد هايت از زور سر ما بي حس شوند. 12:43 PM 0 comments Saturday, April 13, 2002 ........................................................................................ Thursday, April 11, 2002
● يک خواب نوشته
همه جا کرم رنگ بود...نه .. کمي تيره تر. هيچ خطي در فضا وجود نداشت...نه خط سقف نه خط ديوار نه خط کف.. يک دست کرم رنگ تنها پيشخوان چوبي کم عرضي بود که از جلوي من شروع مي شد همان طور معلق و وصل به هيچ حا يک صفحه چوبي به عرض کم پيچ مي خورد و مي رفت تا حل مي شد در همان رنگ کرم. رنگ هيچ چيز با چيز ديگري فرق نمي کرد و هيچ سايه روشني نبود. تنها جلوي روي من، ناگهان، يک جعبه مستطيل شکل کوچک بود که تويش پر از رنگهاي نارنجي و زرد و قرمز بود مخلوط و در هم پيچيده بعد.... وقتي آمدي خودت رانديدم از سايه ات فهميدم که روي مستطيلِ کوچک من افتاده بود وقتي آمدي در مسير نور بودي انگار پس قطع کردي مسيرش را و سايه انداختي روي مستطيلِ نارنجيِ روشنِ من نديدمت اما فهميدم که آمدي 11:33 PM 0 comments
● آدم وقتي گيرش مياد و همينطوري دق کرده از زمين و زمان به اولين چيزي که دم دستش مياد گير ميده
........................................................................................ديشب اينطوري بودم. اولين چيزي هم که دم دستم بود وبلاگ بود.گفتم مي رم به عنوان حسن ختام مينويسم "من ديگر نخواهم چکيد" خوب ديشب ديشب بود الان الانه مي چکم پس مي چکم هيچ ربطي هم به هستي ام نداره. 11:32 PM 0 comments Monday, April 08, 2002
● مجسمه.
........................................................................................تجسم. ساکت و آرام با چشمهاي بسته اين کلهءِ گچي به من خيره شده، با چشمهاي بسته. آويزانِ ديوار اين قالب گچي. يادگار يا هرچيز ديگر، به هر حال هست. شايد حتي زنده تر از گوشت و پوست و خون و عرقي که بالاي سرم هست. يا نيست و تنها تصوير است. مجسمه است که عشق مي ورزد به من. با همان سماجتِ گچي، خيره شده و سهم مي خواهد و مي دانم آنکه بالاي سر من است سهمش را داده. حالا آزمندانه سهم مرا نيز مي خواهد اين مجسمه سمج گچي. 1:41 AM 0 comments Sunday, April 07, 2002
●
........................................................................................آنقدر نگاهش نکردم که حشرات روي آن تخم گذاشتند انقدر که بچه ها يشان بيرون آمدند و ذره ذره جويدندش نوش جانشان، که اکنون به جاي آن "نيستي"، حشرات را دوست دارم ار بس که زود مي ميرند و تا بودنشان "زياد" مي شود نا بود مي شوند با يک حرکت. و من مي مانم و آن بي نهايتِ عدم 10:10 AM 0 comments Friday, April 05, 2002
● ازبس که مي خواهي و "نيست"،
........................................................................................بزرگ مي شود و يک دفعه مي شود همه چيز. از بس که هي مي خواهي و نبوده. که اگر "بود"، "بزرگ" نمي شد خواهشِ تقسيم بر نيستي مساوي است با بي نهايت. اين است راز بزرگ عاشق شدن. شايد اگر "بود" از يک هم کمتر بود... 4:07 PM 0 comments Tuesday, April 02, 2002
● عاشق زبان فرانسه هستم. شنيدنش حرف زدنش. دستور زبانش. مفاهيمش. نويسنده هاي فرانسوي نويس را هم دوست دارم.در حال حاضر شيفته مارگريت دوراس ام. زني واقعا قابل ستايش. با نثري موسيقي وار با جملاتي در هم ريخته و جابه جا از لحاظ فعل و فاعل و مصدر که به مدد ترجمه هاي خوب آقاي قاسم روبين همان گونه باقي مانده است. کتاب "مُدِراتو کانتابيله" را که خواندم تقريبا ديوانه شدم! به همين عشق او که کتابهايش را به زبان اصلي بخوانم و کوندرا شايد، سراغ زبان فرانسه رفتم که البته مدتها پيش هم با آن آشنايي اندکي داشتم. اما چند روز پيش وقتي سراغ جزوه هاي يک سال پيشم رفتم ديدم تقريبا يادم نيست. من که کم کم داشتم به فرانسه هم چيز مي نوشتم. پس چه شد؟ فکر کنم جرقه اين همه آشفتگي يک دفعه از همان جا زده شد.
........................................................................................راستي کسي نمي داند چرا کتاب "کُندي" (La Lenteur ) کوندرا به فارسي ترجمه نمي شود يا در مورد کتابهاي او در ايران بايد گفت چرا قصابي نمي شود! 2:04 PM 0 comments
|
ايميل
|