چيكه


Friday, October 20, 2006

wrong love or loving wrong
هر بار که ازنزديک مغازه رد شد راهشو کج کرد و اومد تو و گفت: خيلي مخلسيم.
حتي يه بار هم دلم نيومد بهش بگم مخلص با سين نيست.

9 comments

........................................................................................

Sunday, October 15, 2006

کي فکرشو مي‌کرد کار به اين جاهاي باريک بکشه. گنج السلطنه زن اول حاجي از آن زنهاي سفيد مفيد و ابرو پيوسته بود که به قول خودش اصل و نسبش به خان و خوانين قاجار مي‌رسيد. بفهمي نفهمي بر و رويي هم داشت. مو داشت عين شبق. همينطور ريخته بود رو شونه‌هاش شلال شلال. يه تکون که مي‌داد دل حاجي از اين رو به اون رو مي‌شد. اولا حاجي يک خانوم عسل خانوم عسلي مي‌کرد که بيا و ببين. اما يه دو سه سال که گذشت کم کم ازش سرد شد. بس که گنج السلطنه بچه‌اش نمي‌شد.
خلاصه حاجي بيچاره با اجاق کوري‌اش مي‌سوخت و مي‌ساخت تا اين که قسمت شد و يه روزي تو يکي از اين سفرا حاجي زول الملوک رو ديد. تو همون نگاه اول دل حاجي عينهو پسر تازه بالغ هري ريخت پايين. هي استغفار کرد، هي شيطون رو لعن و نفرين کرد، هي خودشو به اون راه زد، ديد نخير هرچي اون چشم و ابروي پيوسته و تاب موهاي عينهو خرمن گنج السلطنه رو تو ذهنش تصور مي‌کنه، بيشتر داره نمک گير بر و روي سبزه زول الملوک مي‌شه. خلاصه مونده بود حيرون. آخرش ديد که نه خير، روا نيست اين همه مال و املاک و تجارت بلا وارث بمونه. دل رو به دريا زد و قبل از سفر ماچين، زول الملوک رو عقدش کرد و آورد شهرشون.
حاجي که رفت ماچين به هواي آوردن جنس، اوضاع خونه کمي بهم ريخت. گنج السلطنه که مثال يه شير زخمي بود مترصد فرصت نشسته بود که تير اول رو کي شليک کنه. بهونه گيريها و خرده فرمايشهاش به کنار، هنوز يه هفته از رفتن حاجي نگذشته بود که بدون توجه به بيتابيهاي زول الملوک، جلوي کلي مهمون و غريبه تيريپ روشنفکري گذاشت و در اومد که: به خدا اگه حاجي با يه دونه از اين موبور اروپايي‌ها يه شب رو صبح کنه من که بهش افتخار مي‌کنم. زير چشمي هم يه نگاهي به زول الملوک کرد و موهاشو يه وري تاب داد و پشتشو کرد.
صداي کر کر خنده از چند نفر بلند شد. هيشکي هم نگفت ماچين کجا اروپا کجا.
زول الملوک رو مي‌گي ديگه شد يه گوله آتيش. اول گفت: حاجي از اوناش نيست.
گنج السلطنه گفت: اوا تو حاجي رو نمي‌شناسي. مرده ديگه. سنگ که نيست. بعد هم يه چشمکي زد به اشرف السادات که مگه نه؟
اونم پقي زد زير خنده.
زول الملوک يه قطره اشکي که لاي مژه‌هاش گير کرده بود با يه حرکت پلک، تکوند پايين وهيچي نگفت.
فردا صبح، همه همسايه‌هاي حاجي با صداي جيغ از خواب بيدار شدند. رو پشت بوم که اومدن گنج السلطان رو ديدن که جيغ زنان با کله بي مو دور حياط مي‌دوه و يه دسته موي مشکي بلند توي دستشه.

5 comments

........................................................................................

Tuesday, October 10, 2006

the right question rather than the right answer
امروز فکر کرديم بايد به زودي تلفنهاي اي دي اس ال اختراع شود. هميشه وصل باشي بدون اشغالي خط تلفن.

7 comments

........................................................................................

Home