|
Sunday, June 30, 2002
● زنگِ نزده.
يکي گفت: در مصرف زنگ صرفه جويي کنيد. يهويي يه دفه شد که زنگ نزد تلفنه. اين که خراب شد، يهويي يه دفه شد. مام پيش هر کي برديمش، درست نشد. نه که ديگه زنگ نزنه. اگر هم زد اونجوري که بايد، نزد. مام از پريز کشيديمش بيرون. اونوقت اينطوري شد، که هي از اون ور بوق آزاد زد و اين ور، هیشکي گوشي رو بر نداشت. نه که انداخته باشيم دور، -تلفنه رو مي گيم- از پريز کشيديم بيرون فقط... ببينم پس اين شد که ديگه زنگ نزد؟ 10:48 PM 0 comments
● گاوي در نشخوار گذشته.
........................................................................................ذهنم. ببري در خوابِ دريدن و آبي که در خيال خيس است. صخره هايي که بُخارند و عشقي که وهم است. فعلهاي صرف شده دريک زمان تنها. ماضي استمراري. استمراري که هميشه فقط ماضي است. هميشه ماضي مي شود. هميشه ماضي مي شد. مي شد. مي شد؟ تنها ماضي شدنش هميشه "مي شود". 12:08 AM 0 comments Friday, June 28, 2002
● نيست به خدا نيست. چطور بگويم که باور کنيد. نبود. تا چند لحظه قبل نبود. اما يک دفعه انگار هجوم يکباره سيل به يک آبگير کوچک که همان چشم باشد و بر هم ريختن ناگهاني همه چيز.
........................................................................................مي آيد. نمي آيد. ظاهر مي شود. جرقه يک تک ضربه روي دَف. بي طنين. يک پلک زدن ناگهاني از سر ترس . مي خواهم بگويم که کوتاه است. اما مي ماند آمدنش در لحظه است. اما ميماند. باور کنيد همه چيز فرق مي کند . همه تصاوير قديم هجوم مي آورند يکباره و من سُست شده ام سُست. تنها به خاطر همان يک چيزي که اينطور ناگهاني در آن نگاه مي بينم. 10:45 PM 0 comments Thursday, June 27, 2002
● بلند مي شود و مي رود.
........................................................................................وقتي نگاهش مي کنم آن طور آرام کنار پنجره سيگار دود مي کند با خيال راحت، خيره شده به باند فرودگاه، آرامش دارد. اما من اينجا خوابيده ام، گويا منتظر. منتظر که نمي دانم چه کند. يا از کنار آن پنجره لعنتي کنار بيايد يا اقلا نگاهم کند شايد. از همان دور. بعد از اين همه حرکت انگار بي قرار شدم از جاي خودم بيرون آمدم و خودم را گم کردم. حالا مي خواهم يکي مرا بگيرد محکم، که فکر نکنم شناورم. دلم مي خواهد پناه بگيرم. واي چقدر ضربه پذير مي شوم اين جور موقعها. 10:42 AM 0 comments Tuesday, June 25, 2002
● اگر انسانهاي اطرافمان نبودندو يا هيچکس چيزي به خاطر نمي آورد، آيا باز هم باور مي کرديم که اتفاقي افتاده است؟
11:29 PM 0 comments
● همينطور که مداد را مي گيرم تو دستم ناخود آگاه کلمات زير ميان رو کاغذ:
..........................................................................................به سهمگينيِ سهمِ سايه ي سراسر سياهِ من. چشمهاي خوشگلش يک لحظه نگران مي شه، نگاهم مي کنه و کمي بعد زير همون مي نويسه " هست و نبودم رو مي ريزم توي يه دونه دستمال که يادگاري بود و نيستنته و راه مي افتم به دنبال سهمگيني سهم سايه ات که داره به سرعت دور مي شه..." 11:25 PM 0 comments Sunday, June 23, 2002 ........................................................................................ Friday, June 21, 2002
● پام گرفت به گوشي تلفن و همه تيله هاي دور و برش پخش شدن. پام گرفت به تلفن، پام گرفت به... پام گرفت ... من پيداش نمي کنم. بايد بنويسم که پام... اما دستم بنده، دارم ...پام گرفت به...نيست. پام گرفت و همه تيله هاي سبز گنده ولوووو شدن تق تق تق.
........................................................................................شُررررررررررررررر ششششششششششششششش تلفن. دنبالش می گردم و پيداش نمي کنم پا مي دوني کجاست تلفن؟ 11:34 PM 0 comments Wednesday, June 19, 2002
● اگر همه مردم به جاي حرف زدن از دهانشان آواز بيرون مي آمد، آنهم به زبان لاتين که هيچکس نفهمد، فقط فکر کنيد به حجم حرفهايي که نمي زدند مردم!
........................................................................................فکر کنيد آنوقت چه وقت هايي حرف مي زدند! فارغ از نشخوار کلمات و عباراتِ در واقع بي معني که تنها تخليه ناقص است و رفع تکليف. بعد باز هم فكر كنيد اگر به ازاي هر کلمه حرف از مردم پول مي گرفتند، چقدرمفيد تر حرف مي زدند. -ببخشيد چقدر ديگه وقت داريم؟ -كم من كه مي روم سراغ همين دنيا که حرف تويش پولي باشد يا آوازي. 12:46 AM 0 comments Tuesday, June 18, 2002
● سنگر و قمقمه هاي خالي نوشته بهرام صادقي، انتشارات زمان، مجموعه داستانهاي كوتاه . خيلي عاليه. فكر كنم داستانهاش رو به خوبي مي شه چند بار خوند. ظرافتهاي خاصي داره در زبان و لحن و فرم داستان نويسي.
........................................................................................9:25 PM 0 comments Monday, June 17, 2002
● پياده از زنجان تا خود ماسوله
ماسوله كه رسيديم من ديگه جدا شدم از گروه كه ميخواست تو اين هوا توي خونه بشينه استراحت كنه. بارونِ ملسِ نم نم كه انگار بود و نبودش خيلي فرق نمي كنه. يه بارون مست يا high!. يه پيرزن كه يه زير انداز تو دستشه و من تگاش ميكنم و الكي خوشم مياد ازش اما مي بينم ساك تو دستشه پر از ليف و عروسك بافتني. فرار! نميخوام بخرم. مياد جلو من هم فرار نميكنم. نميدونم چرا. ميگه در حاليكه زيراندازش رو داره مياندازه رو زمين: بيا بشين. همين! فقط ميخواد بشينم كنارش يه كم حرف بزنه. شروع ميكنه: تلويزيون داشت روضه امام حسين نشون ميداد، يه كم گريه كردم. بعد روضه علياكبر داد ، بازم گريه كردم. روضه امام خميني كه شروع شد ديگه تلويزيون رو خاموش كردم. دلم خيلي گرفته بود گفتم بيام بيرون يه كم دلم وا شه. نگا ميكنه به آسمون كه يه دفعه برق ميزنه و با يه حالتي ميگه ببين اينم از آسمون كه داره گريه ميكنه. يه كم ميبافه و برام داستان ميگه. ميخنده و ميگه همه از اينجا جوراب و ليف يادگار ميبرن تو هم از من اين داستان ها رو يادگار ببر. يه كم گله ميكنه از روزگار و تنهايي و بيكسي. اما نه با غيظ. نه با حسرت. يه جور راضي. ميگم مادر حيف اين هوا و اين منظره ها نيست كه دلت بگيره. ميگه آره راس ميگي. بارون خوبه. يه دختره اومد يه بار به من گفت مادر من عاشق شدم چي كار كنم؟ براش خوندم هركه گويه عاشقي آسانه كافر نبينه كه درد بي درمانه. ميخنده هر از گاهي غش غش ميخنده. منم با شيطنت ازش مي پرسم: مادر تا حالا خودت عاشق شدي؟ يه دقه بافنتش رو قطع ميكنه و ميخواد لحنش تغيير نكنه اروم ميگه من عاشق نشدم اما عاشق داشتم چند تا. نگاش ميكنم و ميدونم كه حسابي عاشق شدني هم بوده اون موقعها. صورت سفيد گرد و اندام ريز نقش. به من ميگفتن بيا با من ازدواج كن. من ميگفتم من كه پدر مادر ندارم. با برادرام هستم فردا اگه آسيبي شد من چيكار كنم؟ قديما كه اختيار دختر دست خودش نبود. يه روز ميديدي خونه پر شده از آدم و شيرينيه. ميپرسيدي چيه ميگفتن دختره رو ميخوان شوهر بدن... آه ميكشه و باز به آسموني نگاه ميكنه كه برا من داره ميخنده و واسه اون گريه است. 11:10 PM 0 comments
● کسي مي دونه چرا لينک آرشيوم به هم ريخته وقتی یه سیسستم نظر خواهي گذاشتم. و تازه همون نظر بدهيد هم رفت وقتي اومدم ارشيوش رو درست کنم؟
........................................................................................(بگو اخه بلد نیستی چرا مي کنی) 9:56 PM 0 comments Friday, June 14, 2002
● نميفهمم كه هست يا نيست. ظواهر امر كه ميگه هست. فقط واقعا نميدونم چيه يه حس عجيب كه باور نميكنه . ميگه همهاش الكيه. شايد از بس كه مرگباره امروز اينطوري شدم. خوابهايي كه ديدم. از ماشين قراضهاي كه هيچ جا نمي رفت و رودخونه و انگشتاي قطع شده عموجان و بريدن يه انگشت باقيموندهاش با چاقو . خوشحالي از بيدار شدن از اين خواب گرچه با زنگ تلفن و گرچه باز پشت تلفن يه صداي مردده كه خبر مرگ مي ده كه گرچه خيلي نزديك نيست اما دوستش داشتي و هنوز زود بود و بعد فكر مي كني راجع به همه كساني كه ممكنه بميرند يه دفعه ميبيني كه از معلم پيانوت خبر نداري شايد مرده باشه بعد از همين فكر گريه مي كني كه اونم كه اين همه كاردرست بود مرد و هيچي به هيچي حالا تو هي توي راه رسيدن به يه جايي كه همچين آدمايي هستن دست و پا بزن و بغض و بعد پشت يك صفحه باز هم خبر مرگ و وصيتنامه و زندان و بعد هلياي كوچولو که دندونش شكست و خونه 58 متري با سه نفر ادم اوووووووووووون سر دنيا كه خفه بشن همه توش و شب و آبي وهم انگيزِ غروب و زنگ كه ميخواد زودي قطع كنه كه فردا براي اينكه زودي برسه بره يه جاي ديگه كه بهونه است تازه فردا هم كه زودي مياد مي خواد زودي بره......خلاصه اينطوري ميشه كه آدم ميفهمه از 80 سال عمري كه ميكنه شايد فقط چند روزش حسابه.
........................................................................................بيخيال. امروز رو هم درز گرفتم. 7:59 PM 0 comments Thursday, June 13, 2002
● جاده لشگرك رو كه ميري به سمت شمشك، سر دوراهي ديگه چپ نمي پيچي مي ري راست اينقدر ميري تا ميرسي به يه زنجير. بعد چون منطقه حفاظت شده است حدود 20 دقيقهاي بايد "چونه" بزني تا راهت بدن. تا يه كم كه پياده ميري ديگه منظره ها تحمل ناپذيرن! جدي ميگم كاملا ميموني كه "من" چي كار كنم غخه پس؟! يه مشت خر قلت ميزني تو چمناي سبز بعد فكر مي كني كه اينجور موقها مي گن كاش يه چيز ديگه از خدا خواسته بودم. چرا؟ من همين رو واقعا خواسته بودم! بعدش از يه تنگه بهمن گرفته كه رد ميشي ميرسي به دشت خيره ميشي به نقش اين. كوههاي عظيم دو طرف با يه دشت صاف وسط اينا. همينطور از لابلاي كوهها رد مي شي و فرم ديوانه كننده اين كوهها محسورت ميكنه. وسط اين دشت پره از بركه و گودالهاي كم عمق آب. توي همه اين گودالها پره از بچه قورباغه. همچين سياه و ريز و زشت! جلوتر ها همه كه ميري يه لكههاي سياهي هست رو زمين كه يعني گودال به تدريج خشك شده و همه اينا مردن. يه لحظه فكر كن روي دور تند بخواي اينا رو ببيني. اون مرز گودال كه هي تنگ تر ميشه و اين جونورها هي به هم نزديكتر ميشن و حالا تصور كن همه آدما يه همچين اتفاقي براشون بيفته! تمام دنيا جمع ميشه دوباره تو يه نقطه!
........................................................................................شب يه جايي ميمونيم كه شايد نيم ساعت همه 16 نفر مبهوت شدن. اصلا باورم نميشه كه روي زمين همچين جايي وجود داشته باشه.دماوند بزرگ رو بروت و يه ماه گرد يه كم اونورترش. پايين هم دشت سبز و پر از گلاي زرد و پرنده هايي كه همينطور مي خونن اما اينقدر ريز هستن كه اصلا پيدا نيستن و حس اين رو داري كه يكي گرد نُت توي هوا پخش كرده باشه. فردا صبح سپيده صبح از پشت دماوند و چندين و چند رودخانه غُران پر آب كه يكي شون نزديك بود من رو ببره. هيجان عجيبي بود و خلاصه اين كه نمي دونستم خوشحال باشم از اين كه امسال اين همه بارون اومده يا نه! بهشت روي همين زمينه نه مگه؟. ديدي بعضي لحظه ها توش هستي و ازش لذت مي بري و بعضيا بعدا كه از بيرون نگاش مي كني؟ تو تمام اين دو روز پياده روي دشت لار من توي لحظه ها بودم. همينه كه الان نميدونم برام چي مونده و سخته دوباره خلق كردنشون. اونم وسط اين شهري كه ديدن دماوند يه اتفاق نادره. 11:21 PM 0 comments Saturday, June 01, 2002
● حالا من مي گم بي خيال اين حرفا يه دقه تصور کن يه شيب ملايم رو با يه چمنِ يه دستِ کوتاهِ سبزِ ملس از اونايي که حسرت گاو بودن رو به دلت بندازه بعد روش آروووم غلت بخوري بياي پايين.
........................................................................................چشات که باز با شه هي چمن مي بيني هي آسمون هي چمن هي آسمون هي چمن هي آسمون بعد... شايد هم قبل. زمين گرده ديگه نه؟ 11:29 PM 0 comments
|
ايميل
|