چيكه


Monday, January 12, 2004

امروز صبح همه جا را مه گرفته است.
پسر دهاتي را چند قدم جلوتر از جاي ديروزي مي‎بينم. کمي آشناتر نگاه مي‎کند. به گمانم ليسانسي چيزي هم داشته باشد.سامسونتش اين را مي‎گويد.
پايين پله‎ها دختر با مانتوي چسبان و لبهاي قلمبه باز هم به من بد نگاه مي‎کند اين زنها چشم ديدن همديگر را ندارند. من بايد بفهمم چه کاره آن شرکتي است که تويش مي‎رود.
پرايد قرمز هم خالي است کسي توي آن ننشسته و يواشکي ماتيک نمي‎زند. احتمالا امروز صبح خواب مانده.
توي مغازه پرينتر فروشي پسر فروشنده با کسي صحبت مي‎کند. اينطور که چند لحظه دماغم را به شيشه چسباندم و لب خواني کردم هنوز فارسي صحبت مي‎کند. هيچوقت به او نخواهم گفت اما به هرحال به قيافه‎اش فارسي حرف زدن نمي‎خورد. مغازه بعدي خانم لباس فروش روسري آبي بد رنگي سرش کرده. کاش مي‎فهميد آن ديروزي بيشتر بهش مي‎آيد. تابلوي حراج را هم هنوز برنداشته‎اند. فکر کنم او هم رييس دارد.
به همکارم که گفتم او هم تاييد کرد که از روي قيافه سن مُنگولها را نمي‎شود فهميد. ولي خوب حدودا سي ساله است. با يک لباس ورزشي سرتا پا قرمز. از سر بالاييِ نرسيده به پارک، من بالا مي‎روم و او پايين مي‎آيد. هر بار با ديدن من آن چنان ذوق مي‎کند انگار دنيا را بهش داده باشند. به طرفم مي‎آيد. به جز دفعه اول که وقتي نزديک شد ترسيدم، فهميدم که از يک فاصله‎اي نزديکتر نمي‎آيد. هر بار که به من مي‎خندد نگاهش مي‎کنم، گاهي هم يواشکي لبخند مي‎زنم.
يک هفته‎ايست نمي‎بينمش. شايد واقعا اين همه ملال حقيقت دارد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, January 08, 2004

اين آقاي مسيح تو اون کتاب (البته به قلم يه نويسنده‎اي) هي مي‎گفت ببخشيد من به زبان استعاره با شما صحبت ميکنما.
بله خوب عذر خواهي هم داره.


0 comments

........................................................................................

Home