چيكه


Friday, July 26, 2002

تک قطره نگاهِ يخزدهء ماه
در چهاردهمين روز گشودن پلکهايش
نگاهي که شيشه مي کُنَدَم
لُخت
دلهره هر ماه
زير اين تک نگاهِ مردمکِ سفيدِ چشمِ بزرگِ شب

0 comments

........................................................................................

Monday, July 22, 2002

درست امشب
درست ساعت يک يعني همون 12 اصلي
آخه بارون وسط تابستون؟ تازه با رعد و برق؟ تازه اينطور بي هوا؟
مي شه همه اينا رو به خودم بگيرم؟

0 comments

توضيح:
گزارش زير کاملا واقعي است. هرگونه تشابهي ميان شخصيتهاي زير با خودم و مامانم اينا شديدا تاييد مي شود!
.....
آه زندگي! آه هستي! آه امروز! آه من! آه ربع قرن!.
....
بيست و پنج سال پيش در چنين روزي ساعت ده و ده دقيقه صبح روز سي و يک تيرماه توده داغ و خيس و لزجي را روي شکم مادرش گذاشتند. هردو از مرگ نجات پيدا کرده بودند. اما هوا واقعا گرم بود.
....
نه ماه قبل از بيست و پنج سال پيش در يک شب پاييزي: اي واي حواست کجاست( بقيه اش سانسور شد!) "يک سوتي" تيتر صبح روز بعد روزنامه ها بود.
....
دو روز قبل از بيست و پنج سال پيش: تالاپ....... صداي افتادن مادر خانوم از پله در حاليکه يک سيني طالبي در دست دارد به گوش مي رسد. گفته مي شود قصد او صرف طالبي به همراه همسر گرامي در اين آخرين روزهاي دور از ونگ زدنهاي آتي يک "من"بوده است. شاهدان اذعان دارند مادر خانوم تا ساعتها نتوانست از جايش برخيزد. بعد از ساعتها ولي توانست.
....
بيست و پنج سال پيش در چنين روزي: کودکي را در حاليکه بي خيال داشت با بند نافش طناب بازي مي کرد هول کردند و گفتند اوهوي بازي بسه دِه بيا بيرون ديگه. کودک مزبور ناگهان يادش رفت که مشغول طناب بازي بوده و هم اکنون بايد بالا بپرد. درنتيجه ناگهان همه چيز به هم گره خورد، از جمله گردن ظريف کودک به بند ناف. متعاقبا حالتي همانند خفگي به او دست داد. اما او خود هنوز نمي دانست چون تا به حال خفه نشده یود.
دقايقي بعد نيروهاي خود سر موسوم به گروه فشار در حالي که براي رد گم کني لباسهاي سفيدي پوشيده بودند و براي ناشناس ماندن به صورتهاي خود ماسکهاي پارچه اي زده بودند.به زور متوسل شده و کودک بازيگوش را به زور فورسپس بيرون کشيدند.
گفته مي شود کودک چون بازيچه اش را از دستش گرفته بودند و او را از جاي گرم و نرمش با زور بيرون کشيده بودند ناگزير به سلاح گريه متوسل شد. تا بدينوسيله مشت محکمي به دهان هر کي که شد بزند.چون در آن لحظه شخص خاصي را نمي شناخت.
....
بيست و پنج سال بعد از بيست و پنج سال پيش در چنين روزي:
آخيش چه رُند شدم! ربع قرن!

0 comments

........................................................................................

Friday, July 19, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي
توي سررسيد که مي نويسم حس مي کنم روزها پايان دارند. يک دفعه انگار موضوع روشن مي شود. کادر بندي کرده اند برايت و قالب دارد. خيلي صريح گفته اند که روز شنبه اجازه داري 20 سطر بنويسي اين مجوز ادامه دارد تا 4 شنبه. پنج شنبه که مي رسد، احساست را بايد در 15 سطر جا کني و جمعه 5 خط. همه از پيش تعيين شده . هميشه هم يک جور. تو هم تن مي دهي وشايدهرگز به ذهنت نرسد که ممکن است همه اينها حساب شده باشد. اين سطرهاي حساب شده و هرروز هم به همان صورت. حسابِ چه کسي خدا مي داند . شايد هم اصلا حساب خودِ خود خدا.
از جايم بلند مي شوم. به ذهنم مي رسد که براي همين است که عصر جمعه ها اين همه دلگير مي شود.
مي گويم ببين امروزحتي سررسيدت هم برايت جايي ندارد. بلند شو برو جايي. آخر مگر غير از اين است که وقتي حجم داري، جا مي خواهي ؟ مگر حجم نداري؟ حجم دارم. جا داري؟ جا ندارم.
از بالاي کوه مشرف به شهر دارم نگاه مي کنم. تمام شهرِ شبانه پيداست. موج چراغها و ماشينها را مي بينم اين موج و حرکت يعني آدمها. همه شان يعني آدمها. دلم مي خواست ميان اين همه آدم، يک نفر آنقدر آغوشش بزرگ بود که "همه"ي من درونش جا مي شد. همه ي همه ي همه ي من. هميشه تنها بخشي از من انگار جا دارد و بقيه يا زيادي است يا دور ريختني. اين مي شود که گاهي-البته فقط گاهي- بد جوري بلا تکليف مي مانم و کلافه.نمي دانم با بقيه "من" که بيرون مانده از اين آغوش چه کنم.
پس تنهاييت کجا مي رود؟
حالا که اينجا نشسته ام اخم مي کنم.چرا اين سوال؟ فکر کنم تنهايي را مي شناسم. شوخي مي کنيد. معلوم است که مي شناسمش. بيشتر از هر چيز ديگر. و دوستش دارم، زياد. که اگر نبود هرگز خلقي صورت نمي گرفت.اما مي دانم و مطمئنم، شما هم مطمئن باشيد که وقتي درون آن آغوش مي روم آن را جا گذاشته ام. جايي. تا هر وقت زيادم شد يا زيادِ آن آغوش شدم،"همه"ي خودم را بردارم و بروم. رهايش کنم و بروم. بيايم بيرون از آن آغوش و برگردم پيش تنهاييم...
ولي يا هستي آنجا يا نيستي. نصفه نيمه ديگر ندارد. دارد؟
تمام.
***
از بس که عادت کردم به کم حرفي، حتي وقتي باز هم حرف دارم مي خواهم نقطه بگذارم و بگويم تمام. عادت به نقطه کردم و نقطه گذاري.
هي نقطه مي گذارم بي هوا و هي زندگي مي شود نقطه ميان حرف و نقطه ميان احساس و نقطه ميان تماس و نقطه ميان اشک.
نقطه هاي مياني که مي بُرند و قطع مي کنند. زندگي را مي کنند تکه تکه و قطعه قطعه و همه چيز را نا تمام.
مي ترسم. شايد اسمش اين باشد. ترس. مي ترسم که "زيادي" شوم. وقتي هم که زياد شدم نابود مي شوم. پس کم مي کنم خودم را. کم مي شوم. طبيعتم کم مي شود. خيلي کم. بعد که از بيرون نگاهم مي کنم "کمي" مي بينم و باز مي ترسم شايد. اين بارجور ديگري.
***
براي نوشتنم تنها يک بهانه به کوچکي يک کلمه نياز داشتم و براي قصه ام به يک جمله شايد کوتاه. اما نقطه شد تنها بهانه ذهنم. بهانه اي که هيچ بعد و شکلي ندارد.
اينها همه بازي است فکر مي کنم. شايد. ولي ديروز بود يا روز ديگري که فهميدم بعضي بازيها تنها از کلمه بر مي آيد. پس نوشتم تا بازي شروع شود.
***
آفتاب داغ است. آرام راه مي روم. به خودم مي گويم شروع کردي. فرض هم که نوشتي. همه سطرها را هم پر کردي. بسنده مي کني به آن تعداد خطهايي که به تو داده اند؟
نمي شود اينقدر کم نباشي؟ ميان سطرها بنويس. تکيه مي دهم به عقب کف دستهايم هنوزروي ميز . چگونه ميان سطرها بنويسم؟ فاصله خطها را زياد کنم؟ اگر نوشتن نيامد؟ آنوقت ميان خطها خالي مي ماند و نبودنش مي کوبد توي ذوق. توي چشم. مي خواهي هزار کلمه بنويس، هزار نُت بنواز. مهم نيست. تنها آن سفيدي و آن سکوت است که مي بيني و مي شنوي. سياه تر و صدا تر از همه کلمات و نتها.
موسيقي تمام مي شود. کلمات به پايان مي رسند. آنچه که مي ماند پس از سکوت نهايي است و بعد از نقطه پاياني. شروع رشد و نِمُوّش در ذهن آن لحظه پايان است که هميشه مي آيد.
پايان مي آيد. نقطه هم مي آيد ناگزير.حقيقت دارد. نقطه مي آيد مگر آن که جمله را تمام...
تمام که نکني، سيل نقطه است که سرازير مي شود آن انتها. مي بيني؟
من که مي گويم چه بهتر! شايد سوارش شوي آنوقت مگر نه؟ سوار سيل نقطه ها. نترس.
نقطه که رسيد. ما مانديم و حرفهاي نزده. ما مانديم و ترس شروع جمله بعدي. ما مانديم و جاي خالي که رويش را با نقطه پوشانديم.
باز هم ترس. ترس جاهاي خالي ترس کم داشتن.اين جاهاي خالي است، يا نه،اصلا اين تصوير خالي ماندن است که مي ترسانَد.

***
غروب شد. هوا آبي است.آبي تيره.از کجا شد نمي دانم. اين که دشمن شدم با کلمات. زبانم رنگ شد و آواز و قلم مو و ساز. عکس هم گاهي.
شايد چون کلمات، از جملات به آساني مي افتند. جمله را مي تواني نيمه بخواني. اما آواز را همه مي شنوي. رنگ را همه مي بيني. اختياري نيست در درک ناقصش. من که مي گويم خداست او که اختيار را مي ربايد با رنگ و آواز و نقشش.
اما خداي يک خواننده شدن؟ شايد ناممکن نباشد. چه مي دانم.
خود تو چند کلمه را جا انداختي از اين متن. در اين دنياي تند خواني و سرعت و ايجاز و اختصار و کار.
کار و کار و کار.
راستي از کي کار شد بهانه خوبي براي همه فراموشيها و حواسپرتيها و بي توجهي ها؟

***
ديروز به خودم گفتم بنويس. جواب دادم نوشتنم نمي آيد. اما انگار همان شد که شد. نوشتم.
حالا نوشتم. همه اينها را هم مي خواهم بگنجانم درون تاريخِ يکي از اين روزها.
روزهايي که هميشه سه شنبه اش بعد از دو شنبه اش مي آيد و هرگز جور ديگري را متصور نيست. سه شنبه متحجري که اگر دوشنبه يک روز نيايد محال است پايش را در تاريخ بگذارد. همين مي شود که اگر سه شنبه ننويسي يعني يک روز ننوشتي و مي شود يک جاي خالي. اما حساب نمي کند هرگز کسي، که شايد دوشنبه يک روز تنبلي اش بيايد و بخواهد سه روز طول بکشد. و تو دوشنبه را نوشته باشي، سه روز بعد که سه شنبه شد باز هم بنويسي و شش روز بعد که چهار شنبه آمد باز ... و هرروز ...بي نقطه ...و پيوسته........
سوارش شو! سيل نقطه ها را مي گويم! اين دفعه مال تو.

***
تمام شب بيدار ماندم. روشنايي صبح چه ترسناک است. وقتي تمام شب نخوابيدي. ناگهان سرت را بلند مي کني و مي بيني دارند سفيدي مي ريزند قطره قطره توي شب و حل مي شود. بعد روز به همين نرمي قطرات حل شونده مي رسد. اين همه پيوسته.
باورت نمي شود که شب تمام نمي شود، حل مي شود در روز و روز تمام نمي شود ، فرو مي رود در شب و کششي است ابدي ميان شب روز و جرياني است مدام. حالا تو هي نقطه بگذار ميان دو روز. اگر يکي از اين شب تاصبح ها که بيدار ماندي فهميدي که شب همان روز است فقط کمي سياه تر و روز همان شب است، کمي سفيد تر، ديگر شايد سخت تر باور کني که دوشنبه هرگز تمام شود و جداگانه، سه شنبه اي باشد. با نقطه اي ميان اين دو.
تويي که شبها مي خوابي، وقتي که مي خوابي حواست نيست. نقطه مي گذارند برايت و تو حواست نيست.
***
همه چيز تمام مي شود اما در واقع به دروغ به اجبار.من هم اينجا نقطه مي گذارم. اما تو بگذار سيل بيايد....

ادامه خواهد داشت ( اما جاي ديگري شايد)

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 18, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي 2
....

0 comments

........................................................................................

Wednesday, July 17, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي 1.
....

0 comments

........................................................................................

Sunday, July 14, 2002

چرا اين را نمي خوانيد؟؟؟

بعد هم اينکه:
آقاي سردوزامي متشکرم به خاطر راهنمايي ها و نظراتتان در باز نويسي ها.

0 comments

........................................................................................

Saturday, July 13, 2002

اگه مي شه..
يکي يه کلمه بگه من باهاش جمله بسازم.
يا يه جمله بگه من باهاش قصه بسازم.
يا يه قصه بگه من باهاش خيال بسازم.
يا يه خيال بسازه من توش شنا کنم.
يا يکي شنا کنه من تماشاش کنم.
يا يکي تماشا کنه من عکسشو بگيرم.
يا يکي عکس بگيره بده من نگه دارم.
به خدا خوب نگه مي دارم.


0 comments

........................................................................................

Friday, July 12, 2002

هي خودمو جاي تو مي ذارم بعد مي بينم جاي خودم خالي مونده.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 11, 2002

........................................................................................

Monday, July 08, 2002

صبح با آهنگي که دوست داشتم از خواب پا شدم. هوا درست همون جوري بود که دوست داشتم. صبحانه اي که دوست داشتم رو آماده کردم در سکوتي که دوست داشتم خوردم. روسري آبي که دوست داشتم رو پوشيدم. با رنگايي که دوست داشتم آرايش کردم. نواراييکه دوست داشتم رو برداشتم و راه افتادم به سمت اونجايي که دوست داشتم. اونجايي که هنوز نمي دونستم کجاست.
يک... شروع
دو... شيب
سه... اتوبان
چهار...نود
پنج...صدو سي
شيش @#!*^؟ يا دنده عقب؟
هيچکدوم. به اينجا که رسيد کم کم همه چيز روون شد. درست همون طوري که دوست داشتم. جاده بود و کوهستان و پيچ و سنگ. سنگ و صخره و هواي کوهستان و بادي که با سرعت مي پيچيد.. تنها هوايي که دوست دارم.
جاده عمامه
ميگون
فشم
شمشک
ديزين
يکي گفت چله تابستون و برف؟ گفتم يعني نيست؟ يه جوري نگام کرد. منم ديگه نگاش نکردم.
برگشتم به خودم گفتم ببين اگه هواي ابري که دوستش داري نمياد پايين خوب تو برو بالا. اگه برف که دوستش داري، نمياد پيشت تو برو پيشش. خوب مي رم. رفتم. رفتم بالا. رفتم پيشش. پيچ و پيچ و کوه و سنگ. رسيدم بهشون. باد و هواي ابري و برف. چله تابستون! خودم دستام رو کردم توش.
و بعد از اين همه، ساعتها نشستم اون بالا پيش همه چيزايي که دوستشون داشتم. فکر کردم به همه چيزايي که دوست دارم.
دير که شد ديدم وقتشه. وقتشه برگردم پيش اونايي که دوستشون دارم. به همشون بگم امروز چقدر همه اش
هي، دوستشون داشتم.




0 comments

عشق من!
خودت مي دوني که چقدر دوستت دارم. پس مي ذارمت يخچال که خراب نشي. انقدر نمي خورمت تا تصوير لذت خوردنت هميشه باهام باشه. در يخچال رو هم قفل مي کنم. نمي ذارم دست هيشکي بهت برسه.
اينطوري ديگه هميشه هستي.
من خيلي خوشحالم. توچي؟
از تو يخچال صداي سر تکون دادن مياد....
پس اونم خوشحاله.

0 comments

........................................................................................

Saturday, July 06, 2002

يه دقه هيشکي نگاه نکنه.
مي شه؟
مي خوام حسابي خيره بشم به همتون.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 04, 2002

آخ که برف چه آرامشي داره!
به دوستِ مهندسم گفتم :عاشق سکوتي هستم که برف با خودش مياره..
گفت:آره خوب برف عايق صوتيه و صداهاي اضافي رو که به طور معمول مي شنوي، جذب مي کنه.
ديدم راست مي گه . از اون روز که متوجه اين قضيه شدم ديگه سکوتش برام جذاب نيست. چون مثلا احتمالا يونوليت هم همون خاصيت رو داره.
ديدين کسي تا حالا تو يونوليت عاشق بشه؟؟؟

0 comments

........................................................................................

Tuesday, July 02, 2002

ساعت نيمه شب و سيزده دقيقه...ساعت نيمه شب و سيزده دقيقه... بوق بوق بوق بوق
تَق
خش ش ش ش ش ش خش ش شش ش خش
عرق....
گرم. خيـــــــــــــــــــــــــــــــــــس
نفس
نفس
نفس نفس
نقاط نوراني
خودخواهي.
مالِ من. هميشه
صبح
يک جاي خالي
حجم منفي
توهم؟

0 comments

........................................................................................

Home