|
Wednesday, January 29, 2003
● 3-
........................................................................................گاهي اين تلفن هم زنگ مي زنه. صدايي مي پرسه چه خبر ومن با هيجان شروع مي کنم به تعريف که یکهو، چشمم به نور کمرنگ پشت پرده ميافته و يادم مياد که اين صدا هم مال همون پشت پرده است. همونيه که بهش مي گن واقعيت. و اون هيچي نمي فهمه از اتفاقاتي که براي من افتاده. يادم مياد که اون بيرون، پشت پرده، همونجايي که گاهي نور کمرنگي هست، يه قوانيني وجود داره. کسي وقايع خوابهاش رو واقعي حساب نمي کنه. پس جواب مي دي هيچي. خبري نيست. من همه اش خونه بودم. تا حالا هم خواب بودم. هيچي. خبري نيست. صدا که حرف مي زنه و تعريف که مي کنه با هيجان، من لحظه اي شک مي کنم: نکنه زندگي اون بيرونه توي همهمه، توي خيابونها؟ اما خيابون جاييه که در هر لحظه، هيچکس اون جايي که بايد باشه نيست. خوبه حرف هم زياد طول نمي کشه. من فقط شنونده هستم و حرفي براي اون بيرون ندارم. شايد کم کم بشه. مي شه. که اين مرزهاي هر لحظه کمرنگ شونده کاملِ کامل يادم بره و پرده هم پشتي نداشته باشه و همين دنياي سه متر در چهار متر من انقدر انبساط پيدا کنه که همه چي توش جا بشه ومن هي بخوابم و هي خواب ببينم و هي زندگي کنم. توي واقعيتِ خودم. 9:45 AM 0 comments Tuesday, January 28, 2003
● 2-
........................................................................................دنياي صبحها آنقدر کمرنگه که ساعتها به خودم تلقين مي کنم که هي! واقعيت، اون نورِ پشت پرده است. نه آدمها و فضاها و مکانهايي که تمام شب توي خواب ديدي يا قبل تر تخيل کردي. بيدار که مي شم فقط چند لحظه خيره مي شم و برمي گردم به دنياي خواب. مي خوابم و مي خوابم و مي خوابم و در خواب، مي بينم. در خواب حرف هم مي زنم با تصوير هاي پررنگ. کارگردان خوابها. همه کاره تخيل. هيچ واقعيتي هم نيست که خيال من رو تصحيح کنه. تغيير، تنها نور پشت اون پرده است که کمرنگ و پررنگ مي شه. به عنوان ته مونده واقعيت. 9:47 AM 0 comments Sunday, January 26, 2003
● 1-
........................................................................................مدتهاست که فضام روزها و روزها همين ديوارهاي آلبالويي رنگه که کسي نيست توش. صداها از اين کامپيوتر بلند مي شه يا تلفن بغلش. بوها هم از پنجره اي مياد که يه روز به تمام شهر ديد داشت. وقتي که انقدر ساختمون بلند جلوش قد کشيد که ديگه شب، هيچ درياي چراغي ديده نشه، پرده اش رو کشيدم و پنجره رو کردم ديوار. زندگي هم که محدود بشه به اين ديوارها يه جاي ديگه شروع مي شه. خيلي وسيع تر. دنياي ذهني. 11:33 PM 0 comments Saturday, January 25, 2003
● امشب همه نوارها مرتب چيده شده اند. منم. و تک چراغم. و کتاب روبرو.
........................................................................................ديشب، ديشب بود. نوارها به هم ريخته بود، موسيقي مدام عوض مي شد، چراغها روشن بود، ورق پاره ها پراکنده و من هي قدم مي زدم لابلاي خش خش اين کاغذ پاره ها. صدايي هم مي آمد. صداي بمي. اما امشب،همه نوارها صاف، کنار ضبط ايستاده اند. من دراز کشيدم. تک چراغ است. و کتاب روبرويم. صدا کجاي امشب جا مي شود؟ 8:11 PM 0 comments Wednesday, January 22, 2003
● ديشب يه جمله خیلی بامزه شنیدم "خيلي روان مثل يک چوب روسي دوستت دارم"! نميدونم اصلا جمله مال کيه در عین حال هم نميدونم آدم بايد از شنيدن اين جمله چه احساسي بهش دست بده !
........................................................................................*** يک سال پيش چيکه با اين چند جمله شروع شد. *** سالگرد، مرگ، تولد هر چقدر تعليق خوبه، هرچقدر پيوستگي خوبه، نقطه هم خوبه. نقطه هايي بتوني توي اين چرخش و حرکت، چند لحظه اي، دستت رو بهش بگيري آويزونش بشي و دور و برت رو نگاه کني. سالگرد يکي از اون دستگيره ها ست. *** مرور، نگاه، ياد آوري مي دوني وقتي شروع کردي تو کوچه خاطرات قدم زدن، خيلي وقته مردي؟ *** فردا سالگرد شروع چيکه است بايد يه متني براش بنويسم. بايد؟ يک متن بلند بالا نوشتم پر از تشکر، پر از ياد آوري، پر از خاطرات اين يک سال و آدمهاش و داستانهاش. بعد هم نوشتم "چيکه ديگه تعطيل" *** چون يک سال شده بايد فيل هوا کرد؟ امروز هم مثل ديروزه. سال مي تونست سي صد و شصت و سه روز باشه. اونوقت امروز همون پس فردا بود که ديگه هيچ روز خاصي نيست. *** دلم نمياد. عين بچه ام دوسش دارم. يه جور عجيبي بهش عادت کردم. انقدر که حتي ديگه نمي تونم قيافه اش رو عوض کنم. چه بد. *** چيکه تا هر وقت که بتونه مي چکه. ربطي به تاريخ نداره. فعلا يه کم بذارين از اين نقطه سالگردش آويزون شه و تاب بخوره. *** چيکه! عزيزم! مي دونم مدتيه اصلا بهت نمي رسم. منو ببخش يه کم ديگه تحمل کن. جدي ترت خواهم گرفت. *** تولدشه.... چي کادو آوردين؟ 12:34 AM 0 comments Friday, January 17, 2003
● اين پست اين آقا منو به ياد خانوم Bjork انداخت. خيلي چسبيد. مخصوصا آهنگ possibly maybe ش!
........................................................................................9:16 PM 0 comments Tuesday, January 14, 2003
● آدامسم رو درآوردم ماليدم رو موکت. يه دفعه احساس کردم دهنم پر از مو شد.
........................................................................................وقتي با دست روش فشار دادم دهنم صاف شد . بعدا بود که فهميدم به جاي آدامسم دهنم رو در آورده بودم. 12:15 PM 0 comments Sunday, January 12, 2003 ........................................................................................ Friday, January 10, 2003
●
........................................................................................عزيزم 9:43 PM 0 comments Friday, January 03, 2003
● دلم يه بدن و صورت تراشيده مي خواد با پوست صاف و برنزه.
........................................................................................هان؟ نه. براي فيلتر قرمزي که خريدم. عکس سياه و سفيد خوبي ازش در مياد. 11:37 PM 0 comments
|
ايميل
|