چيكه


Thursday, May 30, 2002

دلم يه چيز خوب مي خواد...
خوب؟؟؟؟؟

0 comments

حرف نزدني هم داريم؟؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 29, 2002

درياچه آرام يک ضربدر دوي آبي بود.

0 comments

دماوند يه دماغ گنده است.....
من مي گم عملش کنیم

0 comments

........................................................................................

Sunday, May 26, 2002

دشت لار
تمام راه يه دماوند جلوي چشمم بود. يه حس عميق کنارم.
بيشتر بگم؟

0 comments

از نوشته هاي چنته خوشم مياد.
از اين يکي هم همينطور

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 22, 2002

اگه بارون نياد يه چند روزي ميرم دشت لار . دشت نوردي و ماهيگيري و اينا
حالا سوال دارم. اگه امشب بارون بياد من خوشحال بشم يا نه؟

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 18, 2002


خود نقدي کاملا جدي بر غلامرضا يا اتو کريتيسايزاسيون( بر وزن اتو بيوگرافي) مجالي براي پزوهش در سيستم هاي دنياي امروزي کمي هم از cosmogenics.*

سه ...دو...يک
برداشت اول غلامرضا روايت جامعه اي است که در آن گربه ها همانند خروسها آدم هستند و رنگشان هم مهم نيست. آنچه مهم است نگنجيدن درون قالب است و بزرگي....کات
سه...دو...يک
برداشت دوم نويسنده خواسته است با اين سبک به خواننده آزادي کامل بدهد تا هرگونه که دوست دارد در مورداين نوشته فکر کند. مي تواند آن را بزرگترين اثر ادبي تا کنون خلق شده بپندارد يا آن را ژاژخايي محض بداند و نويسنده را مستحق گوجه فرنگي.مهم اين است که اين نوشته در تعداد خوانندگانش ضرب خواهد شد پس غلامرضا مساوي است با "تعداد خواننده " تا فضا و برداشت. فضاهايي که در اذهان زيادي - اگر نگوييم جاودانه شده- مدتي ماوي گزيده است. آيا جالب نيست فسفر هاي ديگران را قرض گرفتن؟
....کات
يک...دو...سه....چهار...........
برداشت برداشت است مهم اين است که کسي "چيزي" بر دارد. "چه چيزي" مهم نيست. در اين دنياي کثرت گراي امروزه هر "خلقي" به خودي خود ارزشمند است. حداقل ارزش غلامرضا اين است که ديگر کسي داستان غلامرضا را نمي نويسد و مي رود پي چيز ديگري. اين است که يک سيستم( به معني مجموعه اي از اتفاقات که يک روند را تشکيل مي دهد) انباشته مي شود و به سوي chaos قدم بر مي دارد تا آنجا که متلاشي شود و سيستم ديگري آغاز گردد. تاريخ تمامي حرکتهاي هنري ادبي فلسفي همين سير را نشان مي دهد.
ميان پرده: براي کشتنش بايد اول ميزادمش
حرف بايد زده شود از هر نوع. خوب و بد وجود ندارد. همين است که سانسور يعني درجا زدن يعني عقده يعني نچرخيدن اين چرخِ رشد، به اوج رسيدن، متلاشي شدن و دوباره آغازيدن اين بار از نقطه اي ديگر.
پي نوشت: علي رغم آن چيزي که ممکن است به نظر برسد مطلب بالا کاملا جدي است هرگونه نظري داريد در مورد غلامرضا يا نوشته هاي بالا برايم بنويسيد.
*آيا خوشحال نيستيد که من هيچ وقت براي نوشته هايم تيتر نمي گذارم؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 15, 2002


"غلامرضا يک آدم بود".
از اين جمله بديهي تر؟بچه بود يا بزرگ خيلي فرق نمي کنه.
"غلامرضا يک گربه بود'.
از اين جمله بي ربط تر؟ چه رنگي بود هم باز خيلي فرق نمي کنه.
غلامرضا يک خروس بود.

معتقدند که غلامرضا گربه ها رو دوست داشت، خروسها رو هم مي خورد.
غلامرضا؟ غلامرضا کيه؟ غلامرضا. غلامرضاااااااااااااااااا...
- چيه؟ اومدم.
- بيا توپ بازي.
- چرا توپ بازي؟
-خوب بيا گربه بازي.
- بازي بازي با گربه هم بازي؟
- هشت بار گفتي بازي اگه يه بار ديگه هم بگي بازي حسابمون درست مي شه.
گربه و خروس با غلامرضا که نمي دونم اسم گربه همسایه مونه يا يه آدم.
غلامرضا آدم بود.آهان يادم اومد.!!!!!!!اينجا بايد لبخند بزنم و بگم- خيلي دلسوزانه البته- آخــــــــــــــــــــــــــي! نازي! علامرضا! اوهوم.
غلامرضا فقير بود. خيلي فقير. نون نداشت بخوره.
سبزي پلو مي خورد. اونم بي نون. گاهي هم با ماهي. اما خداييش دلمون بسوزه ديگه چون وقتي مي گن "نون نداشت بخوره" خيلي زشته اگه دلمون نسوزه و سرمون رو کج نکنيم و نگيم: آخـِـــــيییی!!!!!!!.
غلامرضا غذاش که اضافه ميومد مي ريخت جلوي حيوونا.
کدوم حيوونا؟
خروسه ديگه.
آهان!!!!! خروسه که اسمش غلامرضا بود.
خروس ماهي نمي خورد. ولي برنج مي خورد. کلي هم کيف مي کرد. اصلا عرش رو سير مي کرد.از اون چشماش مي شد فهميد. اينا همه باعث مي شد صبح ها که از خواب پا مي شه از ته دل داد بزنه: غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ، غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
گرچه بعضي از اين آدماي خود خواه و دُگم فکر مي کردند يه چيز ديگه مي گه. و رو حرفشون هم پافشاري مي کردند. تا حدي که تو کتاباي درسي نوشتند: خروسه ميگه قوقولي قوقوقو
ماهياي اضافي رو کي مي خورد؟
ماهي رو يا خود غلامرضا تا تهش مي خورد يا گربه هه.
يادمه همون گربه هه که اسمش غلامرضا بود.
در اينجا راوي يه نفس عميق مي کشه در حاليکه به رو برو خيره شده و چايي تو نعلبکي اش رو هورت مي کشه ، مي گه
هوووم....
يکي بود يکي نبود. غلامرضا يه آدم بود. آخ غلامرضا عجب آدمي بود.
بزرگ. خيلي بزرگ. اون آدم خيلي بزرگي بود. و تک. يگانه . بي همتا و صد البته" بزرگ". اينقدر بزرگ که در هيچ قالبي نمي گنجيد. در نتيجه هميشه پابرهنه بود. چون قالبي نبود که بتونند باهاش براش کفش بسازند. هرچند من تا به حال هيچ گربه اي نديدم که کفش بپوشه. با همه پابرهنگي اش غلامرضا انقدر وقت و بي وقت سر و صدا کرد که آخرپَرهاشو کندند و خوردنش. بي سبزي پلو . بي ماهي. بي نون. بقيه اش رو هم ريختن جلوي غلامرضا اما چون غلامرضا گوشت تلخي کرده بود نفرينش گرفت و غلامرضا جا به جا جان داد.
بعد که غلامرضا سير شد احساس کرد که آخ آخ عجب آدم بزرگيه ها. انقدر بزرگ که حتي جلوي پاي خودش رو هم نمي ديد. عظمتش همه جا رو گرفته بود. جالب اينجاست که اون روز به روز هم بزرگتر مي شد و احترامش واجبتر.
به همين خاطر همه به احترام غلامرضا از جلوش کنار مي رفتند. انقدر همه کنار رفتندو انقدر غلامرضا آدم بزرگي شد که همه از کناره هاي کره زمين يا همون سايبر اسپيس افتادتد پايين...
وقتي هم که ديگه هيچ کس نبود، ديگه نه اثري از غلامرضا موند نه هيچ گربه و نه هيچ خروس ديگه اي...

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 11, 2002

کاش کسي با من حرف مي زد. تلفن را برداشتم شماره را گرفتم...
حالا چقدر حالم بهتر شده. يک صداي آرام بخش که مي گفت "هستم" و "اکنون" هم وجود دارد. جوابي هم نمي خواست حرفش را زد و رفت. چقدر خوب است که هميشه هست. اين صداي پس از شماره صد و نوزده.

0 comments

........................................................................................

Friday, May 10, 2002




تمام سطح جاده خيس بود از برف ديروز و تازه آب شده بود. پيچها را که بالا که مي رفتي به گرماي بالا تر که نزديکتر مي شدي يک دفعه همه باهم بخار مي شدند. انگار به احترام تو بر مي خاستند. يک احترام سفيد از سطح جاده. يعني که برو. همينطور برو. يا خوش آمدي با يک لبخند و نگاه معني دار که فقط تو مي فهمي.
فکر کنم به سطح پايين تري از احساس رسيده ام وقتي که مي نويسمش. چون يک دفعه به خودم آمدم و ديدم شايد نيم ساعت است که در اين پيچ و خمها رانندگي مي کنم اما سکوت شده در ذهنم و بي هيـــــــچ کلمه اي همينطور هي تصوير فرو مي برم.
باچشم؟ نمي فهمم با کجا. اگر بخواهم تجسمش بدهم مي گويم آن پشت کره چشم درست همان جا که وصل مي شود. آن پشتش، آن جايي که چسبيده ، از همان جا نفس مي کشيدم انگار فرو مي رفت و بيرو ن نمي آمد و منبسط مي شد هرچه که درون بود. گويا بخواهد مماس شود با...
انگار تصوير مي کشيدم تو. مثل هوا و انگار قطره هاي ريز آبي که بپاشي رويش، تازه مي شد.
مَکِشي بي وقفه بين تصاوير ومن.

اما هيچ کدام از اين ها "اين" جا نبود. جاي ديگري بود که فقط حس بود و کلمه نمي شد. کجا بودند کلمات در آن لحظات؟ نکند من هم اصلا نبودم؟ آگر ساعت نبود شايد من هم نبودم اين نيم ساعت.
Et puis j'ai ton image plantée dans les yeux.*
موسيقي است که گرچه مدام هست اما انگار پر رنگ و کم رنگ مي شود.. . و گاه به گاه موجود...

سايه ابرها يک طوسي نرم و خوشرنگ مي سُرد روي برفهاي سفيد. برفهايي که چه رام نشسته اند بر دامن اين خداي يخ زده. چه غريب است که ابرهم سايه داشته باشد اين قدر ريز...

لکه ها ي خون هم به همين زيبايي پخش مي شوند به همان زيبايي که سايه ها خورد مي شوند و تکه پاره بر دامنه کوههاي برف گرفته.
اين جا نه تو هستي و نه هيچ،
هيچ.
Je n’attends plus que toi pour partir… pour partir…**


*و سپس تصويرت را در چشمها کاشتم.. ( je pense encore a toi,Francis Cabrel
**براي رفتن به جز تو منتظر هيچ نيستم... (Petite Marie Francis Cabrel







0 comments

........................................................................................

Thursday, May 09, 2002

اولين انيمشن زندگيم رو ساختم خيلي خوشحالم! 4 ثانيه 120 فريم 5 مگابايت! انقدر خوشگله که نگو!
الانه است که والت ديسني بياد التماسم کنه برم واسشون کار کنم.من که حوصله اشون رو ندارم. کاش وبلاگ منو نخونن!
نتيجه اخلاقي اعتماد به نفس چيز خوبیه.
افاضات ابوي: .آفرين خيلي جالبه دخترم ولي اين چيزي که ساختي به کارتزت چه ربطي داره؟

من پس از تفکر زياد: به خدا اگه بدونم!

0 comments

زياد بناي ماندن نداشتي
فقط از هواي بهاريم پرسيدي که گفتم: هنوز بهاريم. يک آن خوب يک آن غمگين.
گفتي عجب... پس حسابي خاکستري هستي
گفتم نه بيشتر يک آبي تيره
لبخند زدي و گفتي پس غمگين عميقي هستي
....و رفتي

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 08, 2002

چه خوب است که مي توانم برايش شعر بخوانم.
ساعتها تمام کتابهايم را ورق بزنم تا برايش قطعه مناسبي پيدا کنم.
اما عجيب است. بين اين همه شعر هيچکدام نمي گويند "همه چيز خوابگونه خوب است"

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 04, 2002

وقتي رفتي باد مي آمد و سبز در زمينه طوسي تيره بود
داشت که ببارد طوسي تيره و مي رقصيد سبز
نمي دانم چرا متي به روايت انجيل، وقتي نبودي آهنگ ديگري بود
نمي دانم فقط چرا وقتي نيستي بودنت را اين همه زيبا حس مي کنم
با تصوير زندگي مي کنم با اشباح انگار واقعيت هميشه زيادي مي شود و خفه ام مي کند.


0 comments

........................................................................................

Friday, May 03, 2002

همه چيز چقدر خوب و لذتبخشه. کمي که فکر مي کنم مي بينم اين يک حالتي هست که مدتهاست آرزويش را داشتم.
آزاد آزاد آزاد.
به جاي خيره شدن به سي سانتي متر جلوتر خيره مي شوي به دورها دورها دورها دور...
وقتي که پسيکاتو هاي ويلنسل را مي شنوي واحساس مي کني با تار هاي بدن دارد نواخته مي شود يا مثل دياپازوني که تشديدت مي کند.
يک جايي نزديک ستون فقرات.
بدنت هم تار دارد و فقط بعضي وقتها با بعضي زخمه ها نواخته مي شود.
نگاه کردن به دور، کش آمدن زمان يا شايد ايستاندنش ولي نه... بيشتر فاصله اي که بين دو ثانيه متوالي ايجاد مي شود. زماني که در اينجا نيستي حساب نيست! يا شايد هم فقط همين حساب است؟
همه چيز درست .
شعر مي نشيند موسيقي مي نشيند.
کلمات هم مي نشينند.
باد هم که مي آيد انگار.
اصلا گويا همه چيز به من منتهي مي شود.. باد براي من مي وزد و در من مي پيچد. انگار که "من" من من بخشي از اين سمفوني بزرگ هستم بدون اينکه هيچ تلاشي کنم. يا شايد هم گامي هستم که همه موسيقي ها در آن گام نواخته مي شود.
خودم نواخته مي شوم. نواختن از خانواده نوازش بدون هيچ تلاشي.
و کلمات هم مي آيند بدون هيچ تلاشي. و وقتي در يک فاصله کوتاه "هيچ تلاشي" بار ها تکرار مي شود اين یعني رواني و جريان و سياليّت.


0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 01, 2002

اولين نوشته بعد از دو هفته
انگار وقتي بعد از مدتها سکوت مي خواي حرفي بزني بايد حرف مهم و خاصي بزني .هر وقت نوشتن در يک دفتر رو مي خوام شروع کنم ازصفحه دوم شروع مي کنم. جذبه اون صفحه سفيد اول که جايگاه خاصي در سر تا سر دفتر داره انقدر آدم رو مي گيره که نمي تونه بنويسه. نمي دونم چيه يک جور ناخالصي( من اسمشو مي ذارم) در همه اولينها و در همه موارد خاص هست که باعث مي شه آدم خودش نباشه و همه چيز بيشتر متاثر از شرايط باشند تا اون چيزي که بايد. همه اين ها رو مي گم که آخر بگم من امروز نمي نويسم! از فردا شروع مي کنم که هيچ روز خاصي نيست و به هيچ موقعيتي زنجير نشده.

0 comments

........................................................................................

Home