|
Friday, August 30, 2002
● زمزمه مي کردند سريع. که ندا آمده بود زمزمه کنيد.
........................................................................................سريع، آنگونه که تنها خود بشنويد. کتاب اول از دريا بخار بر مي خاست. بخار، حلقه هاي مِسي بود که بالا مي رفت. بالا مي رفت و حلقه ها تنگ تر مي شد و به خورشيد که مي رسيد دور گلوي خورشيد مي پيچيد و خفه اش مي کرد. خورشيد تمام دود مي شد و خاکستريِ خورشيد، مي شد حلقه هاي مِسي . خورشيد، حلقه هاي مِسي مي تا باند و تنگ تر مي شد. حلقه ها مي پيچيد دور دستان زن و زن مي درخشيد و خورشيد، زن مي شد. زن مي خنديد و هوا مِسي مي شد و باد که مي وزيد، هوا، حلقه مي شد. حلقه هاي مسي تنگ تر مي شد و مي پيچيد دور آب. آب، گرداب مي شد و گرداب، حلقه هاي مسي مي شد که مي پيچيد دور گيسوي پري دريايي. گيسوي پري دريايي در تنهايي مسي رنگش خاکستري مي شد و طوسي، مس مي شد. حلقه هاي مسي. که شناور مي شد و تنگ مي شد و مي پيچيد دور آتشفشانهاي درياها. آتشفشان يکپارچه خاکستر مي شد و خاکستر پراکنده مي شد ومي آميخت با هرچه خاک. خاک و خاکستر، طوسي مي شد و طوسي مِس مي شد. 10:26 PM 0 comments Monday, August 26, 2002
● رشته رشته موهاي آب
........................................................................................مي دود دررودخانه سَرَم مي بينم که درخت، برگهايش را مي دواند در آسمان ريشه هايش قد مي کشند عميق کوهها ايستاده روي قله ها پايه هاي زمين مي شوند آواز پرنده را مي خواند و گلها آويزان، تاب بازي مي کنند چشم هم مي گذارم و همه چيز ايستاده چشم باز مي کنم و ديدم بودشان مي کند گاهي، تنها پلک مي زنم و تصوير مي رود، مي ماند، جايي پشت پلک به همين سادگي به سادگي رودخانه روي سرم وگيسوان ريخته به دريا 9:17 PM 0 comments Friday, August 23, 2002
● نمي خواستم اينطوري بشه.
........................................................................................يه دفه يه صدايي اومد و من هول کردم. چشمم افتاد به گلدون. فکر کردم صدا از اونه. از بالا انداختمش پايين. باز صدا اومد و من چشمم افتاد به ليوان و فکر کردم صدا از اونه. از بالا انداختمش پايين. باز صدا اومد و من هول کردم. يه دفعه چشمم افتاد به صندلي و فهميدم صدا از اونه. از بالا انداختمش پايين اما يه کم بعدش باز صدا اومد و من هول کردم. چشمم افتاد به در که باز شد و يکي اومد تو. فکر کردم صدا از اونه. از بالا انداختمش پايين. چند لحظه بعد باز يه صدايي اومد و من هول کردم. در همين حال چشمم افتاد به آينه. فکر کردم صدا از اونه. آينه رو با عکس توش از بالا انداختم پايين. بازم صدا اومد. حالا ديگه حسابي هول کردم. چون نمي دونم چرا من پايينم و چشمم افتاده به يه عالمه چيز که تو آينه هزار تا شده. ديگه هيچکدوم هم بالا نيستن که بندازمشون پايين. چرا اينطوري شد؟ 11:30 PM 0 comments Wednesday, August 21, 2002
● احساس مي کنم زندگي و افکار آدمها مثل يک صفحه شطرنجي بزرگ است. با بي نهايت مربعهاي ريز.
........................................................................................در هر لحظه از زندگي، بعضي از آنها پررنگ مي شود و در نتيجه در هر لحظه مجموعشان تصوير خاصي تشکيل مي دهد که همان تصوير فکر است در آن لحظه. اين مربعها مدام پررنگ و کم رنگ و خاموش و روشن مي شوند . رنگ به رنگ تصوير مي سازند و ما حس مي کنيم و فکر جريان دارد. ديروز در خانه يک دوست چند ساله بودم که داشت مي رفت. چله تابستان نسيم مي آمد. اين خنکي وسط تابستان هميشه برايم دلهره مي آورد. نمي فهمم چه اتفاقي مي افتد درونم. انگار تصوير هايي که تشکيل مي شوند را نمي توانم تشخيص بدهم و کلافه ام. عجيب است. بعضي لحظه ها هم هست که همه اين خانه ها روشن است و رنگ به رنگ. عجيب تر اين است که همه تصوير ها را مي بينم. به يک اندازه واضح. يک دفعه انگار اين صفحه بُعد مي گيرد و لايه لايه مي شود و همه تصاوير، مثل نقاشي هاي روي شيشه پشت سر هم قرار مي گيرند. همه از لابلاي هم پيدا. ديوانه کننده است اين لحظات. ميخکوب مي شوم. ميخکوبم مي کنند اين تصاوير. چقدر همه روشنند و چقدر آشنا و هر کدام چه حجم زيادي از احساس درونم ايجاد مي کنند. تا مرز انفجار مي رسد گاهي. شايد منفجر که شوم، صفحه شفاف شود و دوباره جريان سکوت. اما نه. اين لحظه هاي پر چگالي خيلي کميابند. 1:55 AM 0 comments Tuesday, August 20, 2002 ........................................................................................ Sunday, August 18, 2002
● پاي صحبت درخت که مي نشيني
........................................................................................روزها از زندگي و شبها از مرگ حرف مي زند باور کن حوصله ات سر مي رود مدام تکراري است و کُند دَمَش يک روزِ تمام و باز دَمَش تمام شب طول مي کشد حالا فکر کن ميان حرفهايش بخواهد نفس عميق بکشد که نمي کشد هرگز هم از هيچ هيجاني نديدم، نفس در سينه حبس کرده باشد که هميشه و هميشه، بهار آمده و پاييز ريخته و زمستان خفته بي اشتباه 9:35 AM 0 comments Wednesday, August 14, 2002
● بوي رخوت انگيز نيکوتين از حوله بغل دست به مشام مي رسد. چشمهايم را مي بندم. وسوسه را با رويا خاموش مي کنم.
........................................................................................آفتاب که رويم مي تابد انگار شعاعهايش با تک تک سلولهاي پوستم مي رقصد. من هم عين اين ديوانه ها لم مي دهم و لبخند مي زنم به رقصشان. بوي خوش روغن و عطرهاي دخترانه پشت چشمهاي بسته ام. باز مي کنم چشمم را و پلکهايم گازي به تصوير مي زند. مزه آبي مي دهد و هزاران رنگ و آدمهاي براق. آبي و صدايش را که بغل مي کنم سرد مي شود و سکوت ناگهان. حتي صداي نفسهايم را نمي شنوم. يکي مي گويد اينجا لازم نيست نفس بکشي. من هم همانجا مي مانم. 10:07 PM 0 comments Tuesday, August 13, 2002 ........................................................................................ Sunday, August 11, 2002
● هلياي سه ساله ديشب مهمون ما بود بعد از سه روز خواب مداوم و افسردگي و بي حوصلگي و بي انگيزگي، خيلي از بودنش و از وراجي هاي خلاقانه اش خوشحال نبودم مي خواستم بازم بخوابم انقدر بخوابم تا حوصله ام از خوابيدن هم سر بره. هليا پيشنهاد داد بيا باهم نقاشي بکشيم. اول چون حوصله نداشتم يک کاغذ A4 و يکي دوتامداد رنگي بهش دادم. چند دقيقه نگذشته بود که هر دو طرف کاغذ را خط خطي کرد و گفت :"يکي ديگه ميخوام" اول آمدم يک کاغذ بيخودي ديگه بيارم که ديگه واقعا دلم سوخت.آخه بچه ها واقعا هيچ گناهي ندارن. يه کاغذ 50 در 70 آوردم چسبوندم به ديوار. هزار نا مداد شمعي هم ريختم جلوش. اولش گفت آخه اين که ديگه نمي شه پشتش رو هم کشيد. گفتم تو اين هرچي بکشي ديگه کاغذت تموم نمي شه.
از ذوق داشت مي ترکيد. همينطور آدمهاي گنده مي کشيد ولي کاغذش تموم نمي شد. يک ريز هم حرف مي زد و داستان مي ساخت و شخصيتهاي داستانهاش رو مي کشيد. خورشيدشو سبز و صورتي کشيد اونم پايين کاغذ. اونم نه يکي دوتا. چندتا! آخه هزار تا رنگ داشت ديگه که بايد همه اشون رو استفاده مي کرد. خورشيد هم که هميشه زرد نيست. ما چه مي دونيم وقتي مي ره پشت کوها چه رنگي مي شه. يه سري آدما چَکَل(!) بودن يه سري هم مو داشتن. يکيشون هم شيطوني کرده بود افتاده بود يه دندونش شيکسته بود. اما زودي قرار بود جاش يه دندون خوشگلتر در بياد. درست مثل خود هليا! بعد برگشت به من گفت نگا کن ما زير لبمون چي داريم؟چونه. برا اينا هم بايد چونه بکشيم واسه همشون يه مشت خط خطي کرد که شد چونه. گفت گُل بلد نيستم. يه گل براش کشيدم يه ساقه داشت يه برگ داشت چهار تا گلبرگ. گفت ياد گرفتم. يه ساقه کشيد يه برگ کشيد با هزار تا گلبرگ صورتي که تمام ساقه و برگها رو پوشوندن. يه عالمه نقطه کشيد بعد گفت آزاده جان بيا براي اين دونه هايي که من کشيدم يه جوجو بکش! ماهي کشيد تو رودخونه اما چون زير آب بود ماهيه، ديده نمي شد! همه اينا رو که کشيد، هنوز کاغذش کلي جا داشت که يه عالمه باد بادک بکشه لا بلاي تمام چيزايي که کشيده یود. بادبادکم بهم توضيح داد چيه. يه چيزيه که نخش دست ماست خودش تو آسمونه!! هليا شب رفت خونه اشون. اما نقاشي اش که اندازه خودش بود هنوز رو ديواره. 12:41 AM 0 comments
● تا چندين ماه پيش يعني درست قبل از اينکه وبلاگ را شروع کنم و نوشتن تقريبا جزيي از زندگي روزمره بشود سناريو به اين ترتيب بود
........................................................................................يکي: سلام. چطوري؟ من: خوبم. يکي: چه خبر؟ من: امروز چيزي نوشتم. ديشب بعد از يک سال و نيم يک نقاشي آبرنگ کشيدم. اين نقاشي ام از ديشب تا حالا شده جواب "چه خبر؟"! 12:40 AM 0 comments Saturday, August 10, 2002
● آدمهاي بي حجم
........................................................................................هيچ دقت کرديد چقدر حرکات بعضي از آدمها واقعا متعلق به خود آنهاست؟ حرکات دست، عضلات صورت، نحوه راه رفتن، نشستن و حتي نفس عميق کشيدن. انگارمنشا همه اين حرکات تنها از درون خودشان است و جزيي از وجودشان. شبيه هيچ کس و هيچ جاي ديگري نيستند. اينجور آدمها حجمشان از بدنشان بزرگتر است. انگار فضاهاي خالي هم بخشي از آنهاست. امکان حضورشان، بخشي از حضورشان است که با خودشان جمع مي شود. چون وقتي حتي به صورت فيزيکي نيستند، هستند. برعکس بعضي آدمها هستند که انگار حتي اجزاي بدنشان هم مال خودشان نيست چه برسد به حرکات و رفتارشان. انگار صبح که از خواب بلند شده اند انها را به خود وصل کرده اند. اينها حجمشان از بدنشان کوچکتر است و براي ديدن حجم واقعي شان بايد تمام اين اضافات را ازشان کم کرد. حالا از بعضيها آنقدر کم مي کني که فقط نگاهشان مي ماند. نگاهي که اغلب آن را هم از تو مي دزدند. 11:36 PM 0 comments Friday, August 09, 2002
● دوراسMarguerite Duras
........................................................................................کتاب "عاشق" مارگريت دوراس يا به قولي دورا، در نوامبر 1984 جايزه گنکور را به خود اختصاص مي دهد. اين کتاب آنقدر پر فروش مي شود که از آن به عنوان " پرفروش ترين کتاب قرن در فرانسه" ياد مي کنند. "عاشق" به بيش از 50 زبان دنيا ترجمه مي شود ودانشجويان بسياري آن را به عنوان متن پايان نامه تحصيلي خود انتخاب مي کنند. نکته جالب اينجاست، درست همين موقع دوراس به اين گمان مي رسد که قطعا رمانش غلط خوانده شده و متعاقد مي شود که نوشتن همواره چيزي است از جنس "عزلت" و اين که نويسنده " دلمشغولي خويش" را دارد. 2:53 PM 0 comments Thursday, August 08, 2002 ........................................................................................ Wednesday, August 07, 2002
● پک پس از پُک عميق فرو مي رود
........................................................................................غليظ بيرون مي آيد بي شکل تنها منحني است وثانيه اي بعد همه محو شده بلند مي شوم و پک ديگري به افکارم مي زنم 11:48 PM 0 comments Tuesday, August 06, 2002
● خيابان پنجم دوستگاه دوم از سمت راست. رزرو کردم براي فردا. بد نيست بک سري بزنيم. چند وقت است دوستت نداشتم. برويم کمي دوستت بدارم.
........................................................................................راستي يادت باشد ساعت کوک کنيم بايد هر شش ساعت يک بار ببوسمت. 1:58 PM 0 comments Sunday, August 04, 2002
● گفت خونه امون اونجاست. بالاي کوه کنار خط برفها.
........................................................................................همچين چِشاش از خوشحالي برق مي زد که من ديگه نپرسيدم وقتي برفا آب شد خونه اتون کجاست. گفتم شايد به اينش فکر نکرده باشه. 9:54 PM 0 comments Friday, August 02, 2002
● بهش گفتم توهم برام بنويس
........................................................................................گفت آره.... "آره" يه چيزايي هم بعدش. يه چيزايي که من کلمه هاش رو يادم نمياد از بس که بي معني بودند براي خودش و براي من. تنها احساسي که ازاون کلمه ها بهم دست داد چيزي شبيه اينا بود " آري ...مي توان ... همواره ... بايد ... مسلم است که..." و نمي دونم چي. يه جمله پر از خالي. تصويري که مياد تو ذهنم اين شکليه: يه نخِ نازکِ آبي آسماني، پيچ خورده بين دو تا مربع سرمه اي رنگِ کمي براق. يعني فهميدم که الکي مي گي و تازه از اون مهمتر، انگار ديگه مهم هم نيست... 2:41 PM 0 comments Thursday, August 01, 2002
● هلياي سه ساله با اون چشماي گِردش هيجان زده به من مي گه:آزاده جان من هنوز خيلي شجاع نشدم چون از سوسک مي ترسم ولي از شير نمي ترسم.
........................................................................................من اولش مي خندم اما بعد يه کم راجع به شجاعت خودم فکر ميکنم به چيزايي که فکر مي کنم نمي ترسم ازشون. 12:13 AM 0 comments
|
ايميل
|