|
Wednesday, December 25, 2002
........................................................................................ Sunday, December 22, 2002
● ساعت دوازده ونيمه شبه. مياد تو اتاق. من دراز کشيدم.
........................................................................................يه نگاه بهم مي کنه.با لبخند. مي گم: چيه؟ مي گه: مي خوام آخرين نگاها رو بهت بکنم. و مي ره. خوشش مياد بهش بگم داداشي اما من بهش مي گم کوچولو. اينجوري عقده تفاوت قد چهل سانتي مون کمي تلطيف مي شه! يهو مي ترسم. نکنه بميره و من بهش لينک نداده باشم! جوونه ديگه. و حساس! 1:28 PM 0 comments Thursday, December 19, 2002
● حالا که يادم رفته ساعت 12 شب توي سرازيري آجودانيه ماشينم دو دور دور خودش چرخيد،
........................................................................................حالا که يادم رفته مسير نيم ساعته دو ساعت طول کشيد، حالا که يادم رفته قيد ترمز را زده بودم، حالا که ضربان قلبم را نمي شنوم، حالا که ديگر چراغ خطرِ هزار ماشين جلوتر از من توي چشمم نمي زند، و حالا که يادم رفته در سرازيري يخ زده اگر آدم و ماشين جلوي من بيايد هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، حالا، ليوان نسکافه ام را مي گيرم دستم، از پشت پنجره اتاق گرم و نرمم به آسمان قرمز بيرون زل مي زنم و با خودم فکر مي کنم: آه! چه رومانتيک. شايد شعري هم در وصف لطافت برف گفتم. 1:00 PM 0 comments Friday, December 13, 2002
● يک جاده برفي است با چند رديف رد پا.
........................................................................................سکوت و هيچکس پايم را درون جا پاها مي گذارم. عميق و فرورفته مي روم تا جايي که از ردپاها تنها يک رديف مي ماند. ممتد و کشيده مي ايستم. آرام و خيره به روبرو پايم را از جاي پا بيرون مي آورم. مطمئن تنها نيستم. حالا کسي کنار من راه مي رود. گيرم کمي جلوتر 12:33 PM 0 comments Tuesday, December 10, 2002
● و بر شماست که روي جمله زير صد بار کليک کنيد. باشد که رستگار شويد.
........................................................................................شب شراب بيارزد به بامداد خمار! 10:56 PM 0 comments Wednesday, December 04, 2002 ........................................................................................ Tuesday, December 03, 2002
● نمي دانم چرا هي بي قرار ثبت اين لحظه ها هستم. شايد براي اينکه يک روز از لابلاي انواع سندها بيرونشان بکشم گرد و خاکشان را فوت کنم، لبخند ابلهانه اي بزنم و بگويم: هي! من زندگي کرده ام!
........................................................................................انگار وقتي مرده اي فرقي هم مي کند. 11:35 PM 0 comments Sunday, December 01, 2002
● هواشناسي
........................................................................................برف اول هم که بياد و تو نباشي، ديگه همه چيزاي خوب اومده و تو نبودي فردا، ديگه خيالم راحت شده! 10:58 PM 0 comments
|
ايميل
|