|
Thursday, February 20, 2003
● بچهه، عينکيه. با دو تا پاي لاغر، تا زانوي مامانش مي رسه. چادر سياه مامانش رو گرفته. سرشو برميگردونه. چشمش به من و ژاکت قرمزم که ميافته نگاهشو کليد مي کنه روم. در حاليکه دستشو گرفته به يه پارچه سياه که تو باد تکون مي خوره. جلو ميرم قدم به قدم با پارچه سياه. که اون پسر موبور، با چشاي گنده انقدر به پشت خم نشه، براي اينکه يه تيکه رنگ ببينه.
........................................................................................5:24 PM 0 comments Tuesday, February 11, 2003
● چي کار مي تونستم بکنم؟ سر چهارراه گيرم انداخته بود. چاقو رو گرفته بود جلوي صورتم و همينطور تکون ميداد. برق تيزياش چشمم رو ميزد.
........................................................................................صورت سياهي داشت و موهاي ژوليده، دهن گشاد و دندوناي يکي در ميون. جز اينکه ازش يه دونه بخرم، راهي هم داشتم؟ 10:25 AM 0 comments Thursday, February 06, 2003
● نزديک نياييد. عقبتر. خوب شد.
........................................................................................وقتي دور مي ايستيد، راحت مي شود عکستان را گرفت، قاب کرد و براي هميشه به ديوار زد. 8:59 PM 0 comments Sunday, February 02, 2003
● عشق من!
........................................................................................سراسر زمين را کفپوشي خواهم ساخت از ميخ و رد پاي قرمزت را تا آخر دنيا دنبال خواهم کرد. 11:19 AM 0 comments
|
ايميل
|