چيكه


Thursday, February 20, 2003

بچهه، عينکيه. با دو تا پاي لاغر، تا زانوي مامانش مي رسه. چادر سياه مامانش رو گرفته. سرشو برمي‎گردونه. چشمش به من و ژاکت قرمزم که مي‎افته نگاهشو کليد مي کنه روم. در حاليکه دستشو گرفته به يه پارچه سياه که تو باد تکون مي خوره. جلو مي‎رم قدم به قدم با پارچه سياه. که اون پسر موبور، با چشاي گنده انقدر به پشت خم نشه، براي اينکه يه تيکه رنگ ببينه.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

چي کار مي تونستم بکنم؟ سر چهارراه گيرم انداخته بود. چاقو رو گرفته بود جلوي صورتم و همينطور تکون مي‎داد. برق تيزي‎اش چشمم رو مي‎زد.
صورت سياهي داشت و موهاي ژوليده‎، دهن گشاد و دندوناي يکي در ميون.
جز اينکه ازش يه دونه بخرم، راهي هم داشتم؟

0 comments

........................................................................................

Thursday, February 06, 2003

نزديک نياييد. عقبتر. خوب شد.
وقتي دور مي ايستيد، راحت مي شود عکستان را گرفت، قاب کرد و براي هميشه به ديوار زد.

0 comments

........................................................................................

Sunday, February 02, 2003

عشق من!
سراسر زمين را کفپوشي خواهم ساخت از ميخ
و رد پاي قرمزت را تا آخر دنيا دنبال خواهم کرد.

0 comments

........................................................................................

Home