چيكه


Friday, August 29, 2003

وقتي مي‎ديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
و دنبال مي‎کردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد مي‎کشيد،
جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم مي‎دريد که: زندگي نخواستم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

دلم برات کوتاه شده.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 22, 2003

جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق مي‎افتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش مي‎رود.
يکهو مي‎بيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نمي‎داني کجاست جيغ مي‎کشي.
اصلا درست نيست.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

........................................................................................

Friday, August 15, 2003

خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بي‎صدا و موزون لمسش مي‎کنم.
روز اجرا به اين صحنه که مي‎رسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام مي‎گردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را مي‎شکنم و چشمهايم را باز مي‎کنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار مي‎دانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است.
مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند مي‎شوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم مي‎افتد که هيچ از او نمي‎دانم نه اسمي نه نشانه‎اي. گم شده است و من بي‎نشان مانده‎ام.
نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

ترسيدم اگر سکته کنم همه جهان بتپَد.

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبک‎سرانه گرفته‎اند.
چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق مانده‎اند بالاي رشته نخ.
انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و
ميانه نخ لحظه‎اي نوسان سريعي کرده و
خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و
يکهو همه چيز همانطور مانده.
دستهاي از مچ آويزان و
قطره‎ها و
من، که ساعتهاست محوشان شده‎ام.

0 comments

........................................................................................

Home