|
Friday, August 29, 2003
● وقتي ميديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
........................................................................................و دنبال ميکردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد ميکشيد، جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم ميدريد که: زندگي نخواستم. 8:07 PM 0 comments Tuesday, August 26, 2003 ........................................................................................ Friday, August 22, 2003
● جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
........................................................................................با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق ميافتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش ميرود. يکهو ميبيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نميداني کجاست جيغ ميکشي. اصلا درست نيست. 1:41 PM 0 comments Wednesday, August 20, 2003 ........................................................................................ Friday, August 15, 2003
● خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
........................................................................................من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بيصدا و موزون لمسش ميکنم. روز اجرا به اين صحنه که ميرسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام ميگردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را ميشکنم و چشمهايم را باز ميکنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار ميدانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است. مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند ميشوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم ميافتد که هيچ از او نميدانم نه اسمي نه نشانهاي. گم شده است و من بينشان ماندهام. نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟ 11:23 AM 0 comments Wednesday, August 06, 2003 ........................................................................................ Sunday, August 03, 2003
● يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبکسرانه گرفتهاند.
........................................................................................چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق ماندهاند بالاي رشته نخ. انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و ميانه نخ لحظهاي نوسان سريعي کرده و خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و يکهو همه چيز همانطور مانده. دستهاي از مچ آويزان و قطرهها و من، که ساعتهاست محوشان شدهام. 1:01 AM 0 comments
|
ايميل
|