چيكه


Friday, October 31, 2003

زنگوله‎ها همه جا هستند. روي ميز، کنار کتابها، زير تخت، آويزان ديوار و معلق توي هوا ميان بوهاي آشنا.
همه منتظر باد و حرکتي که به صدا در آيند. بعضي‎ها سبک‎ترند و کم صدا‎تر. با هر تکاني که
مي‎خورند موسيقي جديدي مي‎نوازند و تصويرهايي مي‎پاشند پايين که مثل پولک توي نور برق مي‎زنند. تصويرهايي که گاهي ساعتها چرخ مي‎خورند توي هوا به همراه غبارهاي معلق و گاهي يک راست مي‎افتند پايين.
خوب است که سکوت مطلق باشد و گاهي تلنگري به يکي از آنها بزني.
اما از ترس سکوت هي همه را با هم تکان مي‎دهي. نغمه‎هاي در هم، سر و صدا مي‎شوند و تو هرگز گوش تيز نمي‎کني براي يک نغمه جديد.

0 comments

........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

از روي خط شکستدار نيمرخ و سرشانه سياه شخص روبرويم مي‎ديدمش.
چشمهايش را که مي‎گرداند، گاهي که به من نگاهش مي‎افتاد، تعجبها و هيجانهايش که هر لحظه چهره‎اش را تغيير مي‎داد...
اصلا بعضي‎ها خوب بلدند از صورتشان استفاده کنند.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

گفتم زياد سيگار مي‎کشي.
يا نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد چرقي فندکش را صدا داد و بازدمش همه جا را تار کرد.
صداي ضعيفي از لابلاي تاري گفت: آمده بود.
- گفتي؟
- فرق کرده بود. يک جور... يک جورِ... يک جور خوبي.
- قرار بود...
- نشد.
بلند شدم. راه افتادم به سمت در. يا نديد يا خودش با به نديدن زد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

عشق من!
دستهايت را به من بده، ببرم بشورم.

0 comments

........................................................................................

Home