|
Wednesday, November 22, 2006
tout passe
●
........................................................................................ما دقيقا نفهميديم چه اتفاقي افتاده. فقط تا يکي دوماه ديديم رنگ لباسهايي که توي ايوانشان پهن ميشود سياه است. مدتي که گذشت، باز هم آمدند و رخت پهن کردند. همان رنگارنگ ها را. 9:45 PM 13 comments Friday, November 17, 2006 don't get your hopes up ........................................................................................ Tuesday, November 07, 2006 عشق من! ........................................................................................ Friday, October 20, 2006 wrong love or loving wrong
● هر بار که ازنزديک مغازه رد شد راهشو کج کرد و اومد تو و گفت: خيلي مخلسيم.
........................................................................................حتي يه بار هم دلم نيومد بهش بگم مخلص با سين نيست. 4:47 PM 9 comments Sunday, October 15, 2006
● کي فکرشو ميکرد کار به اين جاهاي باريک بکشه. گنج السلطنه زن اول حاجي از آن زنهاي سفيد مفيد و ابرو پيوسته بود که به قول خودش اصل و نسبش به خان و خوانين قاجار ميرسيد. بفهمي نفهمي بر و رويي هم داشت. مو داشت عين شبق. همينطور ريخته بود رو شونههاش شلال شلال. يه تکون که ميداد دل حاجي از اين رو به اون رو ميشد. اولا حاجي يک خانوم عسل خانوم عسلي ميکرد که بيا و ببين. اما يه دو سه سال که گذشت کم کم ازش سرد شد. بس که گنج السلطنه بچهاش نميشد.
........................................................................................خلاصه حاجي بيچاره با اجاق کورياش ميسوخت و ميساخت تا اين که قسمت شد و يه روزي تو يکي از اين سفرا حاجي زول الملوک رو ديد. تو همون نگاه اول دل حاجي عينهو پسر تازه بالغ هري ريخت پايين. هي استغفار کرد، هي شيطون رو لعن و نفرين کرد، هي خودشو به اون راه زد، ديد نخير هرچي اون چشم و ابروي پيوسته و تاب موهاي عينهو خرمن گنج السلطنه رو تو ذهنش تصور ميکنه، بيشتر داره نمک گير بر و روي سبزه زول الملوک ميشه. خلاصه مونده بود حيرون. آخرش ديد که نه خير، روا نيست اين همه مال و املاک و تجارت بلا وارث بمونه. دل رو به دريا زد و قبل از سفر ماچين، زول الملوک رو عقدش کرد و آورد شهرشون. حاجي که رفت ماچين به هواي آوردن جنس، اوضاع خونه کمي بهم ريخت. گنج السلطنه که مثال يه شير زخمي بود مترصد فرصت نشسته بود که تير اول رو کي شليک کنه. بهونه گيريها و خرده فرمايشهاش به کنار، هنوز يه هفته از رفتن حاجي نگذشته بود که بدون توجه به بيتابيهاي زول الملوک، جلوي کلي مهمون و غريبه تيريپ روشنفکري گذاشت و در اومد که: به خدا اگه حاجي با يه دونه از اين موبور اروپاييها يه شب رو صبح کنه من که بهش افتخار ميکنم. زير چشمي هم يه نگاهي به زول الملوک کرد و موهاشو يه وري تاب داد و پشتشو کرد. صداي کر کر خنده از چند نفر بلند شد. هيشکي هم نگفت ماچين کجا اروپا کجا. زول الملوک رو ميگي ديگه شد يه گوله آتيش. اول گفت: حاجي از اوناش نيست. گنج السلطنه گفت: اوا تو حاجي رو نميشناسي. مرده ديگه. سنگ که نيست. بعد هم يه چشمکي زد به اشرف السادات که مگه نه؟ اونم پقي زد زير خنده. زول الملوک يه قطره اشکي که لاي مژههاش گير کرده بود با يه حرکت پلک، تکوند پايين وهيچي نگفت. فردا صبح، همه همسايههاي حاجي با صداي جيغ از خواب بيدار شدند. رو پشت بوم که اومدن گنج السلطان رو ديدن که جيغ زنان با کله بي مو دور حياط ميدوه و يه دسته موي مشکي بلند توي دستشه. 12:52 AM 5 comments Tuesday, October 10, 2006 the right question rather than the right answer
● امروز فکر کرديم بايد به زودي تلفنهاي اي دي اس ال اختراع شود. هميشه وصل باشي بدون اشغالي خط تلفن.
........................................................................................11:16 PM 7 comments Saturday, September 30, 2006 phobic...
● يک خانم رهگذر ميانسال شيک پوش خوش چهره در جواب سلامم گفت: سلام عزيزم!
........................................................................................ديگر از اينکه ميانسال و شيک پوش و خوش چهره بشوم نمي ترسم. 10:41 PM 4 comments Tuesday, September 26, 2006
● کمي جلوتر از صداي تلق تلق کي بورد و چليک چيليک موسِ کنار دست، يک پنجره مشبک قدي است.
........................................................................................خانه آجري چند طبقه قرمز رنگي آن طرف کوچه است. با بالکنهايي از جنس همان آجر. يکي از توريها که باز باشد، تا ته يک راهروي دراز پيداست که از يک سمت طولش نور ميگيرد. ته راهرو يک تلفن نارنجي رنگ است که روي يک ميز قهوهاي پايه کوتاه گذاشتهاند. هر از گاهي پيرزني از داخل يکي از اين خانهها بيرون ميآيد. آرام. آنقدر که حوصلهات را حسابي سر ببرد. از ته راهرو سايه سياهرنگ لنگ لنگان نزديک ميشود، به نور بالکن پا مي گذارد، مي چرخد، نيم رخ ميشود و مينشيند و ديگر جز سر سفيدش چيزي نميبيني. دقيقهها بعد سرش را بالا ميآورد. آرام کمرش را راست ميکند بين راه گيسهايش تاب ميخورد تا اينکه نيمه راست شود. بر ميگردد و از نور خارج ميشود. شايد از خيره شدن به آن تلفن نارنجي رنگ خسته ميشود، با خودش ميگويد بروم هوايي بخورم. بعد به هواي اينکه زنگ تلفن شنيده از جايش بلند ميشود که باز همان قدر آرام راه بيافتد سمت تلفنِ ته راهرو. برسد و ببيند که زنگي ديگر نميزند. کمي خيره شود. به گوشهايش شک کند. به راه رفتنش نفرين بفرستد و باز دوباره راه بيفتد سمت بالکن. جلوتر از آن خانه همان سمت کوچه گنجشکي سريع جست ميزند روي سيمهاي برق. تاب ميخورد و به سرعت چپ و راستش را نگاه ميکند. فضلهاش را دو طبقه پايين تر مياندازد. دوبار ديگر به چپ و راستش نگاه مي کند و ميپرد ميرود. جلوتر؟ هيچ. من نشستهام اين سوي خيابان اين سوي پنجره مشبک قدي. 10:54 PM 0 comments Thursday, September 21, 2006 And So It Is...
● پالتوي شقّ و رقّي پوشيده است. کلاه شاپو و کراوات هم دارد. خانم هم کيف چرمي مشکياش را با دو دست جلويش آويزان نگاه داشته. پالتواش پوست به نظر ميرسد. جلوي موها بالا جمع شده و ماتيک تيرهاي بر لب دارد.
........................................................................................بيحرکت و راست ايستادهاند با آن تيپهاي آلامدشان. شکي نيست آن لحظهاي که داشتند منجمد ميشدند توي آن عکس سياه و سفيد، در مخيلهاشان هم نميگنجيد که چه داستانها خواهند ساخت سالها بعد. و حتي سالها بعدتر. وقتي که نشانه بودنشان تنها همين کاغذي است که صورتهاي بي تفاوتشان را به تصوير کشيده است. 10:52 PM 1 comments Tuesday, September 12, 2006 Nothing's changed
● مگه اون موقع ها که ماهواره و اينترنت نبود چي کار مي کرديم؟ باباهه مي نشست يه گوشه جير جير کنان مشق خط مي کرد. مامانه ميل بافتنيهاشو به هم مي زد. من و داداشه هم باهم مسابقه مي داديم ببينيم کي با تُفش حباب بزرگتر و پايدارتري درست مي کنه.
........................................................................................اِي بدي هم نمي گذشت. 8:05 PM 9 comments Sunday, September 10, 2006 Relativity
●
........................................................................................-عشق من! چند تا دوستم داري؟ - ممم...قد دو تا هندونه! - همين؟ - تو دو تا هندونه بخور ببينم ميتوني؟ 9:15 PM 3 comments Tuesday, September 05, 2006
● بخت برگشتگي شاخ و دم ندارد. وقتي بخواهد برايت ببارد مي بارد. حالا هی باور نکن. فکر کن فقير و بدبخت باشي و يکهو نويسنده داستانت تصميم بگيرد تو را از اين فلاکت نجات دهد. مي نويسد که صبح که تو از خواب پا شدي يک مرتبه متوجه یک گياه خيلي بزرگ توي باغچه خانه اتان مي شوي. مي آيي بکني اش به گمان علف هرز مي بيني که خير بزرگتر از اين حرفهاست. مادرت را صدا مي کني و همسايه ها و بچه توي کوچه و بزرگ محله که چه شده؟ يک ترب به چه گندگي داخل حياط ما سبز شده. بي هوا. و اين يعني بخت. حالا اينکه بايد آن آواز مسخره را بارها بخواني و خودت را مسخره و مضحکه خاص و عام کنی هيچ.(بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا و الخ) انقدر سرگرم کشيدن بيرون آن ترب بزرگ از زميني که فکر نمي کني، گيرم که بيرون هم آمد. آخر ترب به فقر و بدبختي تو چه سودي مي تواند برساند. تازه مي ماند سر دلت. تا مدتها باید سوپ ترب بخوری و نفخ کنی و دم بر نياوري.
........................................................................................9:35 PM 3 comments Saturday, September 02, 2006
● در زندگي مهم نيست چقدر زياد لحظه هاي خوشي داشته باشي. مهم اينه که تا چقدر مزه اونها بمونه.
........................................................................................9:09 PM 3 comments Wednesday, August 23, 2006 Eternally ........................................................................................ Wednesday, August 16, 2006
● يک گاز
........................................................................................لورنزو سر پا ايستاده بود و به زحمت با انگليسي دست و پا شکسته براي مستر احمدي از پشت موبايلي که مرتب قطع و وصل مي شد توضيح مي داد که چرا نتوانسته جواب تلفنش را بدهد. مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت و عينکش را که سر مي خورد روي دماغش جابجا مي کرد. نمي دانم استيصال لورنزو بود يا آن فضاي سنتيِ بازارِ پشتِ ميدانِ نقشِ جهان که پيرمرد بيچاره را وادار مي کرد مرتبا تعارف کند که "سيت داون پليز" روي يک پشته پالان پشمي 8:57 PM 3 comments Wednesday, August 09, 2006
● براي ما خداها پرسپکتيو برعکس عمل ميکند. هرچه بالاترميرویم، بزرگتر ميشويم.
........................................................................................9:15 PM 1 comments Tuesday, August 08, 2006
● عددها را از همان يک دو سه شروع ميکرديم تا ده. بعد از ده تا بيست. از بيست تا صد که همان يک جور عددها اضافه مي شد و ميرسيديم به صد، هزار، مليون، مليارد، بيليون بعد هم اسمهاي من درآوردي تريليارد زيليارد و همينطور...
آخرين باري که از معلمم پرسيدم بعد از اين عدد چيست، خوب يادم مانده. بي حوصله گفت تا هر چقدر صفر که بخواهي مي تواني جلوي يک عدد بگذاري و اين عدد همينطور بزرگتر شود. چند روز اول هي صفر گذاشتم. يک خط، يک صفحه، صد صفحه. همهاش پوززني عدد قبلي. اما دفترچه هم که تمام ميشد باز هم ميشد صفر گذاشت. خسته شدم. حقيقتش يک جورهايي خيالم هم راحت شد. تا هر جا که جلو بروي هنوز تا بينهايت، بينهايت مانده. چرا بيخود جوش بزني؟ شايد همان ده برايم بس بود به تعداد انگشتهاي دستم. يا 20 به اضافه انگشتهاي پايم. يا سي به تعداد بند انگشتهاي دستم. يا 200 به تعداد استخوانهايم. يا 500 به تعداد ماهيچهها. مهم نبود. مهم فقط همين بود که کمي ازبيشتر از صفر را بلد باشي که هرچه از دورتر نگاه مي کردي اين بازي اعداد مسخره تر ميشد و باز فقط همان "کمي" از صفر بيشتر بودي. 10:29 PM 2 comments
● يک بازي اختراع کرده ام که صداها را مبهم بشنوم. يک کاري مقابل گوش تيز کردن. اينطور احساس مي کنم بقيه هم چيزي را که نميخواهم نمي شنوند.
........................................................................................9:48 PM 0 comments Friday, August 04, 2006 ........................................................................................
|
ايميل
|