چيكه


Wednesday, November 22, 2006

tout passe
ما دقيقا نفهميديم چه اتفاقي افتاده. فقط تا يکي دوماه ديديم رنگ لباسهايي که توي ايوان‎شان پهن مي‌شود سياه است.
مدتي که گذشت، باز هم آمدند و رخت پهن کردند. همان رنگارنگ ها را.

13 comments

........................................................................................

Friday, November 17, 2006

don't get your hopes up
- عزيزم تو عشق مني!!
-برام بي ام و مي خري ;;) ؟
-تو فقط عشق مني.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, November 07, 2006

عشق من!
-کاشکي من گربه بودم، اونوقت تو منو داشتي.

7 comments

........................................................................................

Friday, October 20, 2006

wrong love or loving wrong
هر بار که ازنزديک مغازه رد شد راهشو کج کرد و اومد تو و گفت: خيلي مخلسيم.
حتي يه بار هم دلم نيومد بهش بگم مخلص با سين نيست.

9 comments

........................................................................................

Sunday, October 15, 2006

کي فکرشو مي‌کرد کار به اين جاهاي باريک بکشه. گنج السلطنه زن اول حاجي از آن زنهاي سفيد مفيد و ابرو پيوسته بود که به قول خودش اصل و نسبش به خان و خوانين قاجار مي‌رسيد. بفهمي نفهمي بر و رويي هم داشت. مو داشت عين شبق. همينطور ريخته بود رو شونه‌هاش شلال شلال. يه تکون که مي‌داد دل حاجي از اين رو به اون رو مي‌شد. اولا حاجي يک خانوم عسل خانوم عسلي مي‌کرد که بيا و ببين. اما يه دو سه سال که گذشت کم کم ازش سرد شد. بس که گنج السلطنه بچه‌اش نمي‌شد.
خلاصه حاجي بيچاره با اجاق کوري‌اش مي‌سوخت و مي‌ساخت تا اين که قسمت شد و يه روزي تو يکي از اين سفرا حاجي زول الملوک رو ديد. تو همون نگاه اول دل حاجي عينهو پسر تازه بالغ هري ريخت پايين. هي استغفار کرد، هي شيطون رو لعن و نفرين کرد، هي خودشو به اون راه زد، ديد نخير هرچي اون چشم و ابروي پيوسته و تاب موهاي عينهو خرمن گنج السلطنه رو تو ذهنش تصور مي‌کنه، بيشتر داره نمک گير بر و روي سبزه زول الملوک مي‌شه. خلاصه مونده بود حيرون. آخرش ديد که نه خير، روا نيست اين همه مال و املاک و تجارت بلا وارث بمونه. دل رو به دريا زد و قبل از سفر ماچين، زول الملوک رو عقدش کرد و آورد شهرشون.
حاجي که رفت ماچين به هواي آوردن جنس، اوضاع خونه کمي بهم ريخت. گنج السلطنه که مثال يه شير زخمي بود مترصد فرصت نشسته بود که تير اول رو کي شليک کنه. بهونه گيريها و خرده فرمايشهاش به کنار، هنوز يه هفته از رفتن حاجي نگذشته بود که بدون توجه به بيتابيهاي زول الملوک، جلوي کلي مهمون و غريبه تيريپ روشنفکري گذاشت و در اومد که: به خدا اگه حاجي با يه دونه از اين موبور اروپايي‌ها يه شب رو صبح کنه من که بهش افتخار مي‌کنم. زير چشمي هم يه نگاهي به زول الملوک کرد و موهاشو يه وري تاب داد و پشتشو کرد.
صداي کر کر خنده از چند نفر بلند شد. هيشکي هم نگفت ماچين کجا اروپا کجا.
زول الملوک رو مي‌گي ديگه شد يه گوله آتيش. اول گفت: حاجي از اوناش نيست.
گنج السلطنه گفت: اوا تو حاجي رو نمي‌شناسي. مرده ديگه. سنگ که نيست. بعد هم يه چشمکي زد به اشرف السادات که مگه نه؟
اونم پقي زد زير خنده.
زول الملوک يه قطره اشکي که لاي مژه‌هاش گير کرده بود با يه حرکت پلک، تکوند پايين وهيچي نگفت.
فردا صبح، همه همسايه‌هاي حاجي با صداي جيغ از خواب بيدار شدند. رو پشت بوم که اومدن گنج السلطان رو ديدن که جيغ زنان با کله بي مو دور حياط مي‌دوه و يه دسته موي مشکي بلند توي دستشه.

5 comments

........................................................................................

Tuesday, October 10, 2006

the right question rather than the right answer
امروز فکر کرديم بايد به زودي تلفنهاي اي دي اس ال اختراع شود. هميشه وصل باشي بدون اشغالي خط تلفن.

7 comments

........................................................................................

Saturday, September 30, 2006

phobic...
يک خانم رهگذر ميانسال شيک پوش خوش چهره در جواب سلامم گفت: سلام عزيزم!
ديگر از اينکه ميانسال و شيک پوش و خوش چهره بشوم نمي ترسم.

4 comments

........................................................................................

Tuesday, September 26, 2006

کمي جلوتر از صداي تلق تلق کي بورد و چليک چيليک موسِ کنار دست، يک پنجره مشبک قدي است.
خانه آجري چند طبقه قرمز رنگي آن طرف کوچه است. با بالکنهايي از جنس همان آجر.
يکي از توريها که باز باشد، تا ته يک راهروي دراز پيداست که از يک سمت طولش نور مي‌گيرد. ته راهرو يک تلفن نارنجي رنگ است که روي يک ميز قهوه‌اي پايه کوتاه گذاشته‌اند. هر از گاهي پيرزني از داخل يکي از اين خانه‌ها بيرون مي‌آيد. آرام. آنقدر که حوصله‌ات را حسابي سر ببرد. از ته راهرو سايه سياه‌رنگ لنگ لنگان نزديک مي‌شود، به نور بالکن پا مي گذارد، مي چرخد، نيم رخ مي‌شود و مي‌نشيند و ديگر جز سر سفيدش چيزي نمي‌بيني. دقيقه‌ها بعد سرش را بالا مي‌آورد. آرام کمرش را راست مي‌کند بين راه گيسهايش تاب مي‌خورد تا اينکه نيمه راست شود. بر مي‌گردد و از نور خارج مي‌شود.
شايد از خيره شدن به آن تلفن نارنجي رنگ خسته مي‌شود، با خودش مي‌گويد بروم هوايي بخورم. بعد به هواي اينکه زنگ تلفن شنيده از جايش بلند مي‌شود که باز همان قدر آرام راه بيافتد سمت تلفنِ ته راهرو. برسد و ببيند که زنگي ديگر نمي‌زند. کمي خيره شود. به گوشهايش شک کند. به راه رفتنش نفرين بفرستد و باز دوباره راه بيفتد سمت بالکن.
جلوتر از آن خانه همان سمت کوچه گنجشکي سريع جست مي‌زند روي سيمهاي برق. تاب مي‌خورد و به سرعت چپ و راستش را نگاه مي‌کند. فضله‌اش را دو طبقه پايين تر مي‌اندازد. دوبار ديگر به چپ و راستش نگاه مي کند و مي‌پرد مي‌رود.
جلوتر؟ هيچ. من نشسته‌ام اين سوي خيابان اين سوي پنجره مشبک قدي.

0 comments

........................................................................................

Thursday, September 21, 2006

And So It Is...
پالتوي شقّ و رقّي پوشيده است. کلاه شاپو و کراوات هم دارد. خانم هم کيف چرمي مشکي‌اش را با دو دست جلويش آويزان نگاه داشته. پالتواش پوست به نظر مي‌رسد. جلوي موها بالا جمع شده و ماتيک تيره‌اي بر لب دارد.
بي‌حرکت و راست ايستاده‌اند با آن تيپهاي آلامدشان.
شکي نيست آن لحظه‌اي که داشتند منجمد مي‌شدند توي آن عکس سياه و سفيد، در مخيله‌اشان هم نمي‌گنجيد که چه داستانها خواهند ساخت سالها بعد.
و حتي سالها بعدتر. وقتي که نشانه بودنشان تنها همين کاغذي است که صورتهاي بي تفاوتشان را به تصوير کشيده است.

1 comments

........................................................................................

Tuesday, September 12, 2006

Nothing's changed
مگه اون موقع ها که ماهواره و اينترنت نبود چي کار مي کرديم؟ باباهه مي نشست يه گوشه جير جير کنان مشق خط مي کرد. مامانه ميل بافتنيهاشو به هم مي زد. من و داداشه هم باهم مسابقه مي داديم ببينيم کي با تُفش حباب بزرگتر و پايدارتري درست مي کنه.
اِي بدي هم نمي گذشت.

9 comments

........................................................................................

Sunday, September 10, 2006

Relativity

-عشق من! چند تا دوستم داري؟
- ممم...قد دو تا هندونه!
- همين؟
- تو دو تا هندونه بخور ببينم مي‌توني؟

3 comments

........................................................................................

Tuesday, September 05, 2006

بخت برگشتگي شاخ و دم ندارد. وقتي بخواهد برايت ببارد مي بارد. حالا هی باور نکن. فکر کن فقير و بدبخت باشي و يکهو نويسنده داستانت تصميم بگيرد تو را از اين فلاکت نجات دهد. مي نويسد که صبح که تو از خواب پا شدي يک مرتبه متوجه یک گياه خيلي بزرگ توي باغچه خانه اتان مي شوي. مي آيي بکني اش به گمان علف هرز مي بيني که خير بزرگتر از اين حرفهاست. مادرت را صدا مي کني و همسايه ها و بچه توي کوچه و بزرگ محله که چه شده؟ يک ترب به چه گندگي داخل حياط ما سبز شده. بي هوا. و اين يعني بخت. حالا اينکه بايد آن آواز مسخره را بارها بخواني و خودت را مسخره و مضحکه خاص و عام کنی هيچ.(بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا و الخ) انقدر سرگرم کشيدن بيرون آن ترب بزرگ از زميني که فکر نمي کني، گيرم که بيرون هم آمد. آخر ترب به فقر و بدبختي تو چه سودي مي تواند برساند. تازه مي ماند سر دلت. تا مدتها باید سوپ ترب بخوری و نفخ کنی و دم بر نياوري.

3 comments

........................................................................................

Saturday, September 02, 2006

در زندگي مهم نيست چقدر زياد لحظه هاي خوشي داشته باشي. مهم اينه که تا چقدر مزه اونها بمونه.

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 23, 2006

Eternally
بعضي ها رو جون به جونشون کني رومانتيکن.
خودمو مي گم.

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 16, 2006

يک گاز
لورنزو سر پا ايستاده بود و به زحمت با انگليسي دست و پا شکسته براي مستر احمدي از پشت موبايلي که مرتب قطع و وصل مي شد توضيح مي داد که چرا نتوانسته جواب تلفنش را بدهد. مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت و عينکش را که سر مي خورد روي دماغش جابجا مي کرد.
نمي دانم استيصال لورنزو بود يا آن فضاي سنتيِ بازارِ پشتِ ميدانِ نقشِ جهان که پيرمرد بيچاره را وادار مي کرد مرتبا تعارف کند که "سيت داون پليز" روي يک پشته پالان پشمي

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 09, 2006

براي ما خداها پرسپکتيو برعکس عمل مي‌‍‍‍‌‌کند. هرچه بالاترمي‌رویم، بزرگتر مي‌شويم.

1 comments

........................................................................................

Tuesday, August 08, 2006

عددها را از همان يک دو سه شروع مي‌کرديم تا ده. بعد از ده تا بيست. از بيست تا صد که همان يک جور عددها اضافه مي شد و مي‌رسيديم به صد، هزار، مليون، مليارد، بيليون بعد هم اسمهاي من درآوردي تريليارد زيليارد و همينطور...
آخرين باري که از معلمم پرسيدم بعد از اين عدد چيست، خوب يادم مانده. بي حوصله گفت تا هر چقدر صفر که بخواهي مي تواني جلوي يک عدد بگذاري و اين عدد همينطور بزرگتر شود.
چند روز اول هي صفر گذاشتم. يک خط، يک صفحه، صد صفحه. همه‌اش پوززني عدد قبلي. اما دفترچه هم که تمام مي‌شد باز هم مي‌شد صفر گذاشت.
خسته شدم. حقيقتش يک جورهايي خيالم هم راحت شد. تا هر جا که جلو بروي هنوز تا بينهايت، بينهايت مانده. چرا بيخود جوش بزني؟
شايد همان ده برايم بس بود به تعداد انگشتهاي دستم. يا 20 به اضافه انگشتهاي پايم. يا سي به تعداد بند انگشتهاي دستم. يا 200 به تعداد استخوانهايم. يا 500 به تعداد ماهيچه‌ها. مهم نبود. مهم فقط همين بود که کمي ازبيشتر از صفر را بلد باشي که هرچه از دورتر نگاه مي کردي اين بازي اعداد مسخره تر مي‌شد و باز فقط همان "کمي" از صفر بيشتر بودي.

2 comments

يک بازي اختراع کرده ام که صداها را مبهم بشنوم. يک کاري مقابل گوش تيز کردن. اينطور احساس مي کنم بقيه هم چيزي را که نمي‎خواهم نمي شنوند.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 04, 2006

با مديريت جديد افتتاح شد.

0 comments

........................................................................................

Home