چيكه


Wednesday, December 25, 2002

چون که هميشه يه مقصر هست،
عشق من!
مي خوام اون تو باشي.

0 comments

........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

ساعت دوازده ونيمه شبه. مياد تو اتاق. من دراز کشيدم.
يه نگاه بهم مي کنه.با لبخند.
مي گم: چيه؟
مي گه: مي خوام آخرين نگاها رو بهت بکنم. و مي ره.
خوشش مياد بهش بگم داداشي اما من بهش مي گم کوچولو. اينجوري عقده تفاوت قد چهل سانتي مون کمي تلطيف مي شه!
يهو مي ترسم. نکنه بميره و من بهش لينک نداده باشم! جوونه ديگه. و حساس!

0 comments

........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

حالا که يادم رفته ساعت 12 شب توي سرازيري آجودانيه ماشينم دو دور دور خودش چرخيد،
حالا که يادم رفته مسير نيم ساعته دو ساعت طول کشيد،
حالا که يادم رفته قيد ترمز را زده بودم،
حالا که ضربان قلبم را نمي شنوم،
حالا که ديگر چراغ خطرِ هزار ماشين جلوتر از من توي چشمم نمي زند،
و حالا که يادم رفته در سرازيري يخ زده اگر آدم و ماشين جلوي من بيايد هيچ کاري از دستم بر نمي آيد،
حالا،
ليوان نسکافه ام را مي گيرم دستم،
از پشت پنجره اتاق گرم و نرمم به آسمان قرمز بيرون زل مي زنم و با خودم فکر مي کنم: آه! چه رومانتيک.

شايد شعري هم در وصف لطافت برف گفتم.

0 comments

........................................................................................

Friday, December 13, 2002

يک جاده برفي است با چند رديف رد پا.
سکوت و هيچکس
پايم را درون جا پاها مي گذارم.
عميق و فرورفته
مي روم تا جايي که از ردپاها تنها يک رديف مي ماند.
ممتد و کشيده
مي ايستم.
آرام و خيره به روبرو
پايم را از جاي پا بيرون مي آورم.
مطمئن
تنها نيستم.
حالا
کسي کنار من راه مي رود.
گيرم کمي جلوتر

0 comments

........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

و بر شماست که روي جمله زير صد بار کليک کنيد. باشد که رستگار شويد.

شب شراب بيارزد به بامداد خمار!

0 comments

........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

اينجا چيزهاي خوبي پيدا مي شه

0 comments

........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

نمي دانم چرا هي بي قرار ثبت اين لحظه ها هستم. شايد براي اينکه يک روز از لابلاي انواع سندها بيرونشان بکشم گرد و خاکشان را فوت کنم، لبخند ابلهانه اي بزنم و بگويم: هي! من زندگي کرده ام!
انگار وقتي مرده اي فرقي هم مي کند.

0 comments

........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

هواشناسي
برف اول هم که بياد و تو نباشي،
ديگه همه چيزاي خوب اومده و تو نبودي
فردا،
ديگه خيالم راحت شده!

0 comments

اين خيلي خوبه که!
رسما بهش حسوديم شد...

0 comments

........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

صداي در


و ناقوس ناباوري
                      - با پژواکي در خاليها-
مکرر مي خواند
که رفته اي
که رفته اي
که رفته اي

0 comments

........................................................................................

Monday, November 25, 2002

معلومه. طبق يه قانون نامعلومي معلومه. اينکه درست روزي که فرداش تحويل کار داري بارون مياد.
و فقط همون روزه که هيچکس به ماشين احتياج نداره. و تو از شدت کار، حتي شست پات رو هم بيرون نمي توني بذاري، چه برسه به اينکه يک سر بري خارج از شهر.
وتنها همون روزه که آنچنان ساز زدنت مي گيره که جناب "ليست" جلوت کم بياره.
و همون روزه که آنچنان سوژه هاي ناب بر ذهن نا متمرکزت هجوم ميارن که هرچي شاعر و نويسنده است بره هوا بخوره.
و يکتا! همان روزه که تمام رنگهاي آبرنگ از توي کمد برات آواز مي خونن. و سرت براي اولين بار در 65 سال گذشته درد مي گيره. و سرما مي خوري. و تن درد مي گيري. و ناگهان زن مي شي. و باز هم ناگهاني کمبود محبت پيدا مي کني.
و درست همون شبه که هنگامي که پيه تا صبح بيدار موندن رو به تنت ماليدي، دوستي بسيار قديمي پس از 65 سال ناگهان ياد تو ميافته، ديگه دوريت رو نمي تونه تحمل کنه و به سوي تو مي شتابه. مياد که شبي رو تا صبح به جبران روزهاي از دست رفته با هم سر کنيد.
همه اينا طبق يه قانون نامعلومي معلومه.

(چقدر اين متن شبيه کتابهاي آسماني شد!)

0 comments

........................................................................................

Saturday, November 23, 2002

تو آدم بشو نيستي . حتي با "ع".

0 comments

........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

دارم فکر مي کنم چرا اينقدر تا به حال حرکات ناگهاني سوسکها برام چندش آور بوده.در حالي که تنها مشخصه اشون همينه وگرنه مثل مورچه ها هستند. کمي هم پاهاشون درازه.
امشب نيم ساعته به يک سوسک 7 ميلي متري با بالاتنه کِرِم و پايين تنه قهوه اي و کمربند مشکي خيره شدم و حرکاتش را دنبال مي کنم. همه اش خودم رو جاي اون مي گذارم و تصور مي کنم چي فکر مي کنه وقتي تو سايه درز کمد ايستاده، وقتي به يک لکه روي ديوار مي رسه، وقتي از رنگ سفيد مي ره روي ديوار زرشکي رنگ، چرا يه دفعه تند مي کنه ؟ وقتي مي ايسته اين کش و قوسها براي چيه و تکون شاخکها؟ وقتي به اون ديوار بزرگه مي رسه گيج مي شه؟ داره از نور فرار مي کنه؟ چرا دوباره بر مي گرده؟ حالا نمي شد نره؟ چرا بهم نگفت؟ خودش نمي دونست داره مي ره؟ نمي شد بگه براي چي؟ يه دفعه؟ چرا بي صدا؟
هواي سرد. هواي نمناک. بويِ چوبِ سوخته. صداي خِش خِشِ جاروي رفتگر.
روزها گذشته. خِش. خِش. هفته ها گذشته. خِش. خِش .من نشمردم ولي گذشت. خِش. خِش. بازهم مي گذره بدون اينکه من بشمرم.
مي شمرم. يک. گوشي رو بر مي دارم. يک.شماره مي گيرم. يک. زنگ مي خوره. يک. حرکاتش رو مي بينم. يک. از روي تخت تا تلفن. يک. دو قدم بزرگ.
- بفرماييد؟
معلومه. که من قطع مي کنم. معلومه. داشتم شک مي کردم . معلومه. هرگز چيزي بوده . معلومه.
بوي دودِ . چوبِ سوخته. پنجره ي باز.
دو چَشمِ خيس و درشت. دو چَشمِ خيس ودرشت. دو چَشمِ خيس و درشت.
اين کلمات کجا انعکاس پيدا مي کنن؟ توي کدوم خالي؟ اينجا که خالي نيست. من هستم. عددها هستند. صدا ها هستند. بوها هستند. ديوارها هستند. لکه هاي روي ديوار هستند. سوسکهاي ريز اتاقم هستند.
سوسکها! سوسکِ ريزِ قهوه اي. روي ديوارِ من! من بايد به اون خيره بشم. يه سوسکه 7 ميلي متريه با بالاتنه کرم و پايين تنه قهوه اي. روي ديوار اتاقم داره راه مي ره و من دارم فکر مي کنم که...

0 comments

........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

خوب مهم نمي شم!
انگار چيکه همينه که هست. برم يه فکري به حال خودم بکنم!

0 comments

........................................................................................

Friday, November 15, 2002

font صفحه روعوض کردم. محض تنوع. قيافه‌اش جدی تره. سايز حروف رو هم کمي بزرگتر کردم. حالا نوشته‌هام مهم به نظر ميان.
بايد ياد بگيرم يه جوری font حرفام رو هم بزرگ کنم.
محض تنوع فقط.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

عشق من!
چقدر دلم می خواست الان بهم زنگ می‌زدی و منم خیلی رومانتیک از ته دل بهت می‌گفتم:
عزیزم! برو گم شو!

0 comments

........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

هيچ مي دونستين پشت آدم نصفه نيمه وخورشيد خانوم و گولي و پينکفلويديش و عمو گارفيلد و چنته وخاطرات مشبک و امير قويدل و خرمگس و زن نوشت و نفيسه گالري و احسان ودنتيست و سايه و حتي چيکه يه آدم نشسته؟
آره آره نشسته عين خودشون هم هست. خيلي خوبه!

0 comments

اين تصويرها جنسش خوب نيست
به چشمانم رنگ پس مي دهد
با يک نگاه لکه دار
قبول کنيد کمي سخت است
کسي پاک کننده مرغوبي سراغ ندارد؟

0 comments

........................................................................................

Friday, November 01, 2002

هي از پرواز کلاغ سياه مي خوانم و هي همه غمگينند و هي من اما حس خوبي دارم. برايم زيباست اين انتخاب و تحسينش مي کنم. پرواز خوانده بودش و پس يعني رهايي. پرواز يا هر چه باشد، رهايي است براي او و خودخواسته.
هي من تايپ مي کنم و هي اين هلياي سه سال و نيمه آستين مرا مي کشد که آزاده جان چرا آهنگِ پيانوي ناراحت گذاشتي. بيا خودت آهنگِ پيانوي خوش بزن.
حالا بنشينم اينجا بغض کنم و اشک؟
نه. بلند مي شوم بروم براي هليا آهنگِ پيانوي خوش بزنم.

0 comments

........................................................................................

Saturday, October 26, 2002

به آساني مي گذارم همه چيز را به خواب و رويا وصل کند تا من هم شيرجه بزنم نگاه نکرده.
تنها سه لغتِ بايد بايد بايد* را ازجايي مي خوانم و با سه قدم سبک دورخيز مي کنم.



*شعر پنجره فروغ


0 comments

........................................................................................

Tuesday, October 15, 2002

کارهام خيلي زياد شده. اگر طي چند ماه آينده تزم رو تموم نکنم، احتمالا ديگه نمي کنم و اين مساله خيلي جالب نخواهد بود! بنابراين احتمالا تا مدت زيادي به اينجا نمي تونم اونجوري که مي خوام برسم.
کلي نوشته ها ي نا تمام، آدمهاي نديده، عکسهاي نگرفته، نقاشي هاي نکشيده و مسافرتهاي نرفته مونده که به اين خاطر انجام نمي شه.
واقعا دوست ندارم اينجا رو تعطيل کنم ولي فکر کنم بهتره يه مدت شير رو سفت کنيم! تا ببينيم چي مي شه.


0 comments

گفتم منو از زندگيت درز بگير.
يادم رفت بگم اضافه ها رو قيچي کن.
حالا گير کردم لاي درز زندگيت و نه من کسي رو مي بينم، نه کسي منو.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, October 08, 2002

در باد صداها لرزانتر مي شود
درباد شعله ها رقصانتر مي شود
در باد سيگارها زودتر به ته مي رسد

در باد همهمه اي است وهمناک
در باد نمي توان ايستاد

در باد فکرها پر از خاک ...
فکرها

در باد.........باد باد............باد

در باد فرياد گم مي شود
در باد داد داد داااااااااااد ـــ......ـــ.............. ـــ...............ـــ
الفهايش ده تا مي شود و مي افتد و داد در باد مي لرزد.

در باد کلماتِ در باد
............پرا............................... کند
د.....................ست
............ها.................ت.........................
.... پر................................ه
...................... تا........................ب
کا................................ ش
هوووووووووووووووو

0 comments

........................................................................................

Monday, September 30, 2002

تصوير:
زانوهاي لاغرش را بغل کرده. خيلي خالي خيره شده...
تصوير را در کنج اتاق مي گذارم. نگاهش مي کنم.
پاهايش کشيده است و رنگش پريده... مات نگاه مي کند.
حالتي سفيد است.
سفيدِ کنج نشينِ مات.
راه ندارم به آن هاله سفيد و سخت کلافه ام مي کند. ذره اي دنيايش رامتصور نيستم مگر سفيدياش را که آن هم هاله اي است از بيرون.همه چيز درون آن هاله سفيد است و پشت آن زانوان لاغري که محکم بغل کرده.


***

تصوير: پنجره
زرد مي شود، سفيد. نارنجي، قرمز و سپس آبي تيره که نشت مي کند از لابلاي شيشه. شيشه آب مي شود و جريان مي يابد با آبي بعد از غروب. اما سرمه اي و سياه که مي رسد، مي ايستد با حضورِ نور اولين چراغ.
بُغ مي کند و کهير مي زند صورت شب. مي شود پر از ستاره. همان بيرون مي ماند کز کرده ولب ورچيده. تماشا مي کند تا افول چراغ برسد ونشت کند درون. تنها سياه اما. بي ستاره.


***

تصوير:
بلند و کشيده، ايستاده کنار پنجره. آنجا که هاله نور مرزهاي نه چندان منحني بدنش را ترسيم کرده. هيئت سياهي است با مرزهايي از نور. رو به پنجره پشت به من.
حس مي کنم مرزهاي سياه عبورم مي دهد. اما اين سفيدي نفوذ ناپذير است.
نامرئي ام براي دنيايش همانگونه که دنيايش براي من. از نامحسوس براي همه حواسم.

***

تصوير:
فرو مي ريزد، رام مي خوابد، بخار مي خيزد. باد و غبار در سفيدي بخار مي پيچد و باز فرو مي ريزد. اين چرخه ابدي درونم هم مي پيچد
.
***

تصوير:
نمناک است و باران....
باران هميشه مسحورش مي کند. نگاهش مي کنم. يک زيبايي دور.
***
آرام و بي حرکتم و لبانش بدنم را شکل مي دهند. گويي خميري در دستان يک مجسمه ساز . پرو خالي.
***
لمس مزرهایش با تمام جسمم.
ناشناخته، جزیی از چرخه درونش شده ام.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, September 25, 2002


اگه راس مي گي که دوستم داري يه دسته از اين گلا برام بیار.

عکس از national geography july 2002

0 comments

........................................................................................

Sunday, September 22, 2002

کاش تو زندگي هم يه دکمه undo وجود داشت.
خداييش چي مي شد؟
به نظرم يا اين کامپيوتر خالي بنديه يا زندگي. ترجيح مي دم زندگي باشه. ممنونم.

0 comments

نمايشگاه عکسهاي سهراب دريا بندري گالري سیحون 10 صبح تا 7 بعد از ظهر تا پنجشنبه 4 مهر.
نه بابا تبليغ چيه. خواستم بگم خوشم اومد از کاراش.

0 comments

ديلينگ ديلينگ ديلينگ
صداي چرخ چاهه که سطلي که من توش هستم رو داره بالا مي کشه.
دايره سفيد بالاي سرم بزرگ و بزرگتر مي شه و من گوشي رو بر مي دارم. صداي چرخ چاه هم قطع مي شه.
- الو سلام
- سلام؟
- خواب بودي؟
-آره.
يادم نيست که اينجا بايد بگم نه.
- خانومي دلمون براتون تنگ شده
-هوم.
من تو خواب و بيداري نمي فهمم راست مي گه يا مي خواد حال منو خوب کنه. فکر مي کنم اگه بيدار بشم مي فهمم که اينا خيلي با هم فرقي هم نداره.
اما من هنوز خوابم و نمي فهمم فرق اينا رو.
- منم همين طور
بدون صداي چرخ، من آروم بر مي گردم ته چاه

0 comments

........................................................................................

Wednesday, September 18, 2002

دو کلمه
اومده بودم احساساي عجيب غريب الانم رو خيلي کوتاه بنويسم.
ولي حالا مي رم. اون دو تا کلمه سياه بالا هستن. خودشون همه چيز رو براتون تعريف مي کنن.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, September 17, 2002

برو تو! نترس!
لباسشويي، خوب که چرخاشو زد، ديگه تو شدي عشقِ پاکِ من!

0 comments

........................................................................................

Monday, September 16, 2002

مي نشينم.
يک عالمه دلتنگي مي نويسم.
مي گذارمش سر در شهرو نشان همه مي دهم.
همه که دلتنگ شدند، خيالم راحت مي شود.
مي روم يک دل سير با همه شان حرف مي زنم.
شايد طفلکيها دلشان باز شود.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, September 11, 2002

نشسته بودم نبود
بلند شدم
شُرّه کرد روي زمين
غروب که آمد
بلند شد
و ناپديد
شبها تنها ترم

0 comments

........................................................................................

Tuesday, September 10, 2002

هيجاااان؟ ...
هوا هم که دوباره پاييزه. هر سال همينه؟...
دلم براي هيس تنگ؟ نه نشده. فقط هي گرفته...
جنابعالي کار ديگري بلد...
بهرام صادقي در 48 سالگي ...
اي واي خيلي بد شد...
بله حتما مطمئن باشيد که...
تب که دارم...
سلام! مدتهاست به فکر شما افتاده ام....
آب يخ. شيش بار تا صُب. بعدش...
الو؟ از احوال پرسيهاي...
به قول red hot chili peppers
Far from my brain is where I'll beeeee
کابوس؟ متشکرم. صرف شد....
چِلِپ. چيليک. شُر
فال شمس
بر جه طرب را ساز کن عيش و سماع آغاز کن خوش نيست آن دف سرنگون ني بي نوا آويخته
هه!

0 comments

خيلي دلم مي خواست کتاب دوم و سوم اون زمزمه پاييني رو بذارم اينجا اما وقتي نوشتمشون ديدم اصلا خوشم نمياد ازشون. يه جور ديگه بايد بشن. عجالتا در حد يه زمزمه باقي بمونه تا ببينيم چي ميشه.

0 comments

........................................................................................

Thursday, September 05, 2002

خود نوازي
الهي بميرم واسه خودم.

0 comments

ترحم طلبي
تب دارم.

0 comments

مظلوم نمايي
دوروغ گفتم. من خيلي مريضم.

0 comments

غُر
مَمَّريــــــــــــــــــــــــضم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, September 03, 2002

تا شنبه

0 comments

........................................................................................

Friday, August 30, 2002

زمزمه مي کردند سريع. که ندا آمده بود زمزمه کنيد.
سريع،
آنگونه که تنها خود بشنويد.

کتاب اول
از دريا بخار بر مي خاست. بخار، حلقه هاي مِسي بود که بالا مي رفت. بالا مي رفت و حلقه ها تنگ تر مي شد و به خورشيد که مي رسيد دور گلوي خورشيد مي پيچيد و خفه اش مي کرد.
خورشيد تمام دود مي شد و خاکستريِ خورشيد، مي شد حلقه هاي مِسي .
خورشيد، حلقه هاي مِسي مي تا باند و تنگ تر مي شد. حلقه ها مي پيچيد دور دستان زن و زن مي درخشيد و خورشيد، زن مي شد.
زن مي خنديد و هوا مِسي مي شد و باد که مي وزيد، هوا، حلقه مي شد.
حلقه هاي مسي تنگ تر مي شد و مي پيچيد دور آب. آب، گرداب مي شد و گرداب، حلقه هاي مسي مي شد که مي پيچيد دور گيسوي پري دريايي.
گيسوي پري دريايي در تنهايي مسي رنگش خاکستري مي شد و طوسي، مس مي شد. حلقه هاي مسي. که شناور مي شد و تنگ مي شد و مي پيچيد دور آتشفشانهاي درياها.
آتشفشان يکپارچه خاکستر مي شد و خاکستر پراکنده مي شد ومي آميخت با هرچه خاک.
خاک و خاکستر، طوسي مي شد و طوسي
مِس
مي شد.

0 comments

........................................................................................

Monday, August 26, 2002

رشته رشته موهاي آب
مي دود دررودخانه سَرَم
مي بينم که درخت،
برگهايش را مي دواند در آسمان
ريشه هايش قد مي کشند عميق
کوهها ايستاده روي قله ها
پايه هاي زمين مي شوند
آواز پرنده را مي خواند و
گلها آويزان،
تاب بازي مي کنند


چشم هم مي گذارم و همه چيز ايستاده
چشم باز مي کنم و ديدم بودشان مي کند

گاهي،
تنها پلک مي زنم و تصوير
مي رود،
مي ماند،
جايي پشت پلک
به همين سادگي

به سادگي رودخانه روي سرم
وگيسوان ريخته به دريا

0 comments

........................................................................................

Friday, August 23, 2002

نمي خواستم اينطوري بشه.
يه دفه يه صدايي اومد و من هول کردم. چشمم افتاد به گلدون. فکر کردم صدا از اونه.
از بالا انداختمش پايين. باز صدا اومد و من چشمم افتاد به ليوان و فکر کردم صدا از اونه.
از بالا انداختمش پايين. باز صدا اومد و من هول کردم.
يه دفعه چشمم افتاد به صندلي و فهميدم صدا از اونه. از بالا انداختمش پايين اما يه کم بعدش باز
صدا اومد و من هول کردم. چشمم افتاد به در که باز شد و يکي اومد تو. فکر کردم صدا از اونه.
از بالا انداختمش پايين. چند لحظه بعد باز يه صدايي اومد و من هول کردم.
در همين حال چشمم افتاد به آينه. فکر کردم صدا از اونه.
آينه رو با عکس توش از بالا انداختم پايين. بازم صدا اومد.
حالا ديگه حسابي هول کردم. چون نمي دونم چرا من پايينم و چشمم افتاده به يه عالمه چيز که تو آينه هزار تا شده. ديگه هيچکدوم هم بالا نيستن که بندازمشون پايين.
چرا اينطوري شد؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 21, 2002

يه تيکه احساس دارم.
وصلش مي کنم بهت با سنجاق قفلي.
خوب ديگه، کاري نداري؟

0 comments

احساس مي کنم زندگي و افکار آدمها مثل يک صفحه شطرنجي بزرگ است. با بي نهايت مربعهاي ريز.
در هر لحظه از زندگي، بعضي از آنها پررنگ مي شود و در نتيجه در هر لحظه مجموعشان تصوير خاصي تشکيل مي دهد که همان تصوير فکر است در آن لحظه. اين مربعها مدام پررنگ و کم رنگ و خاموش و روشن مي شوند . رنگ به رنگ تصوير مي سازند و ما حس مي کنيم و فکر جريان دارد.
ديروز در خانه يک دوست چند ساله بودم که داشت مي رفت. چله تابستان نسيم مي آمد. اين خنکي وسط تابستان هميشه برايم دلهره مي آورد. نمي فهمم چه اتفاقي مي افتد درونم. انگار تصوير هايي که تشکيل مي شوند را نمي توانم تشخيص بدهم و کلافه ام.
عجيب است. بعضي لحظه ها هم هست که همه اين خانه ها روشن است و رنگ به رنگ. عجيب تر اين است که همه تصوير ها را مي بينم. به يک اندازه واضح. يک دفعه انگار اين صفحه بُعد مي گيرد و لايه لايه مي شود و همه تصاوير، مثل نقاشي هاي روي شيشه پشت سر هم قرار مي گيرند. همه از لابلاي هم پيدا.
ديوانه کننده است اين لحظات. ميخکوب مي شوم. ميخکوبم مي کنند اين تصاوير.
چقدر همه روشنند و چقدر آشنا و هر کدام چه حجم زيادي از احساس درونم ايجاد مي کنند.
تا مرز انفجار مي رسد گاهي.
شايد منفجر که شوم، صفحه شفاف شود و دوباره جريان سکوت. اما نه. اين لحظه هاي پر چگالي خيلي کميابند.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 20, 2002

- تو را دوست دارم : )
- اِ؟ از کي تالا "تو" ضمير جمع شده؟

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 18, 2002

پاي صحبت درخت که مي نشيني
روزها از زندگي و شبها از مرگ حرف مي زند
باور کن حوصله ات سر مي رود
مدام تکراري است
و کُند
دَمَش يک روزِ تمام و باز دَمَش تمام شب طول مي کشد
حالا فکر کن ميان حرفهايش بخواهد نفس عميق بکشد
که نمي کشد
هرگز هم از هيچ هيجاني نديدم،
نفس در سينه حبس کرده باشد
که هميشه و هميشه،
بهار آمده و پاييز ريخته و زمستان خفته
بي اشتباه

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 14, 2002

بوي رخوت انگيز نيکوتين از حوله بغل دست به مشام مي رسد. چشمهايم را مي بندم. وسوسه را با رويا خاموش مي کنم.
آفتاب که رويم مي تابد انگار شعاعهايش با تک تک سلولهاي پوستم مي رقصد. من هم عين اين ديوانه ها لم مي دهم و لبخند مي زنم به رقصشان. بوي خوش روغن و عطرهاي دخترانه پشت چشمهاي بسته ام.
باز مي کنم چشمم را و پلکهايم گازي به تصوير مي زند. مزه آبي مي دهد و هزاران رنگ و آدمهاي براق.
آبي و صدايش را که بغل مي کنم سرد مي شود و سکوت ناگهان. حتي صداي نفسهايم را نمي شنوم.
يکي مي گويد اينجا لازم نيست نفس بکشي.
من هم همانجا مي مانم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 13, 2002



اين همون نقاشيه است که کشيدنش حالم رو خوب کرد.

0 comments

رنگاشم که برگشت سر جاش که..

0 comments

هيچي...

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 11, 2002

هلياي سه ساله ديشب مهمون ما بود بعد از سه روز خواب مداوم و افسردگي و بي حوصلگي و بي انگيزگي، خيلي از بودنش و از وراجي هاي خلاقانه اش خوشحال نبودم مي خواستم بازم بخوابم انقدر بخوابم تا حوصله ام از خوابيدن هم سر بره. هليا پيشنهاد داد بيا باهم نقاشي بکشيم. اول چون حوصله نداشتم يک کاغذ A4 و يکي دوتامداد رنگي بهش دادم. چند دقيقه نگذشته بود که هر دو طرف کاغذ را خط خطي کرد و گفت :"يکي ديگه ميخوام" اول آمدم يک کاغذ بيخودي ديگه بيارم که ديگه واقعا دلم سوخت.آخه بچه ها واقعا هيچ گناهي ندارن. يه کاغذ 50 در 70 آوردم چسبوندم به ديوار. هزار نا مداد شمعي هم ريختم جلوش. اولش گفت آخه اين که ديگه نمي شه پشتش رو هم کشيد. گفتم تو اين هرچي بکشي ديگه کاغذت تموم نمي شه.
از ذوق داشت مي ترکيد. همينطور آدمهاي گنده مي کشيد ولي کاغذش تموم نمي شد. يک ريز هم حرف مي زد و داستان مي ساخت و شخصيتهاي داستانهاش رو مي کشيد.
خورشيدشو سبز و صورتي کشيد اونم پايين کاغذ. اونم نه يکي دوتا. چندتا! آخه هزار تا رنگ داشت ديگه که بايد همه اشون رو استفاده مي کرد. خورشيد هم که هميشه زرد نيست. ما چه مي دونيم وقتي مي ره پشت کوها چه رنگي مي شه.
يه سري آدما چَکَل(!) بودن يه سري هم مو داشتن. يکيشون هم شيطوني کرده بود افتاده بود يه دندونش شيکسته بود. اما زودي قرار بود جاش يه دندون خوشگلتر در بياد. درست مثل خود هليا! بعد برگشت به من گفت نگا کن ما زير لبمون چي داريم؟چونه. برا اينا هم بايد چونه بکشيم واسه همشون يه مشت خط خطي کرد که شد چونه.
گفت گُل بلد نيستم. يه گل براش کشيدم يه ساقه داشت يه برگ داشت چهار تا گلبرگ. گفت ياد گرفتم. يه ساقه کشيد يه برگ کشيد با هزار تا گلبرگ صورتي که تمام ساقه و برگها رو پوشوندن.
يه عالمه نقطه کشيد بعد گفت آزاده جان بيا براي اين دونه هايي که من کشيدم يه جوجو بکش!
ماهي کشيد تو رودخونه اما چون زير آب بود ماهيه، ديده نمي شد!
همه اينا رو که کشيد، هنوز کاغذش کلي جا داشت که يه عالمه باد بادک بکشه لا بلاي تمام چيزايي که کشيده یود. بادبادکم بهم توضيح داد چيه. يه چيزيه که نخش دست ماست خودش تو آسمونه!!
هليا شب رفت خونه اشون. اما نقاشي اش که اندازه خودش بود هنوز رو ديواره.

0 comments

تا چندين ماه پيش يعني درست قبل از اينکه وبلاگ را شروع کنم و نوشتن تقريبا جزيي از زندگي روزمره بشود سناريو به اين ترتيب بود
يکي: سلام. چطوري؟
من: خوبم.
يکي: چه خبر؟
من: امروز چيزي نوشتم.
ديشب بعد از يک سال و نيم يک نقاشي آبرنگ کشيدم. اين نقاشي ام از ديشب تا حالا شده جواب "چه خبر؟"!

0 comments

........................................................................................

Saturday, August 10, 2002

آدمهاي بي حجم
هيچ دقت کرديد چقدر حرکات بعضي از آدمها واقعا متعلق به خود آنهاست؟ حرکات دست، عضلات صورت، نحوه راه رفتن، نشستن و حتي نفس عميق کشيدن. انگارمنشا همه اين حرکات تنها از درون خودشان است و جزيي از وجودشان. شبيه هيچ کس و هيچ جاي ديگري نيستند. اينجور آدمها حجمشان از بدنشان بزرگتر است. انگار فضاهاي خالي هم بخشي از آنهاست. امکان حضورشان، بخشي از حضورشان است که با خودشان جمع مي شود. چون وقتي حتي به صورت فيزيکي نيستند، هستند.
برعکس بعضي آدمها هستند که انگار حتي اجزاي بدنشان هم مال خودشان نيست چه برسد به حرکات و رفتارشان. انگار صبح که از خواب بلند شده اند انها را به خود وصل کرده اند. اينها حجمشان از بدنشان کوچکتر است و براي ديدن حجم واقعي شان بايد تمام اين اضافات را ازشان کم کرد.
حالا از بعضيها آنقدر کم مي کني که فقط نگاهشان مي ماند. نگاهي که اغلب آن را هم از تو مي دزدند.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 09, 2002

دوراسMarguerite Duras
کتاب "عاشق" مارگريت دوراس يا به قولي دورا، در نوامبر 1984 جايزه گنکور را به خود اختصاص مي دهد. اين کتاب آنقدر پر فروش مي شود که از آن به عنوان " پرفروش ترين کتاب قرن در فرانسه" ياد مي کنند. "عاشق" به بيش از 50 زبان دنيا ترجمه مي شود ودانشجويان بسياري آن را به عنوان متن پايان نامه تحصيلي خود انتخاب مي کنند.
نکته جالب اينجاست، درست همين موقع دوراس به اين گمان مي رسد که قطعا رمانش غلط خوانده شده و متعاقد مي شود که نوشتن همواره چيزي است از جنس "عزلت" و اين که نويسنده " دلمشغولي خويش" را دارد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

يهويي حالم بد شد از رنگاي سايتم. خيلي دلگير بود. بهتر شد. نه؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 07, 2002

پک پس از پُک عميق فرو مي رود
غليظ بيرون مي آيد
بي شکل
تنها منحني است وثانيه اي بعد همه محو شده
بلند مي شوم
و پک ديگري به افکارم مي زنم

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 06, 2002

خيابان پنجم دوستگاه دوم از سمت راست. رزرو کردم براي فردا. بد نيست بک سري بزنيم. چند وقت است دوستت نداشتم. برويم کمي دوستت بدارم.
راستي يادت باشد ساعت کوک کنيم بايد هر شش ساعت يک بار ببوسمت.

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 04, 2002

گفت خونه امون اونجاست. بالاي کوه کنار خط برفها.
همچين چِشاش از خوشحالي برق مي زد که من ديگه نپرسيدم وقتي برفا آب شد خونه اتون کجاست.
گفتم شايد به اينش فکر نکرده باشه.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 02, 2002

بهش گفتم توهم برام بنويس
گفت آره....
"آره" يه چيزايي هم بعدش. يه چيزايي که من کلمه هاش رو يادم نمياد از بس که بي معني بودند براي خودش و براي من. تنها احساسي که ازاون کلمه ها بهم دست داد چيزي شبيه اينا بود " آري ...مي توان ... همواره ... بايد ... مسلم است که..." و نمي دونم چي. يه جمله پر از خالي.
تصويري که مياد تو ذهنم اين شکليه: يه نخِ نازکِ آبي آسماني، پيچ خورده بين دو تا مربع سرمه اي رنگِ کمي براق.
يعني فهميدم که الکي مي گي و تازه از اون مهمتر، انگار ديگه مهم هم نيست...

0 comments

........................................................................................

Thursday, August 01, 2002


پيست اسکي ديزين!!!


0 comments

هلياي سه ساله با اون چشماي گِردش هيجان زده به من مي گه:آزاده جان من هنوز خيلي شجاع نشدم چون از سوسک مي ترسم ولي از شير نمي ترسم.
من اولش مي خندم اما بعد يه کم راجع به شجاعت خودم فکر ميکنم به چيزايي که فکر مي کنم نمي ترسم ازشون.


0 comments

........................................................................................

Friday, July 26, 2002

تک قطره نگاهِ يخزدهء ماه
در چهاردهمين روز گشودن پلکهايش
نگاهي که شيشه مي کُنَدَم
لُخت
دلهره هر ماه
زير اين تک نگاهِ مردمکِ سفيدِ چشمِ بزرگِ شب

0 comments

........................................................................................

Monday, July 22, 2002

درست امشب
درست ساعت يک يعني همون 12 اصلي
آخه بارون وسط تابستون؟ تازه با رعد و برق؟ تازه اينطور بي هوا؟
مي شه همه اينا رو به خودم بگيرم؟

0 comments

توضيح:
گزارش زير کاملا واقعي است. هرگونه تشابهي ميان شخصيتهاي زير با خودم و مامانم اينا شديدا تاييد مي شود!
.....
آه زندگي! آه هستي! آه امروز! آه من! آه ربع قرن!.
....
بيست و پنج سال پيش در چنين روزي ساعت ده و ده دقيقه صبح روز سي و يک تيرماه توده داغ و خيس و لزجي را روي شکم مادرش گذاشتند. هردو از مرگ نجات پيدا کرده بودند. اما هوا واقعا گرم بود.
....
نه ماه قبل از بيست و پنج سال پيش در يک شب پاييزي: اي واي حواست کجاست( بقيه اش سانسور شد!) "يک سوتي" تيتر صبح روز بعد روزنامه ها بود.
....
دو روز قبل از بيست و پنج سال پيش: تالاپ....... صداي افتادن مادر خانوم از پله در حاليکه يک سيني طالبي در دست دارد به گوش مي رسد. گفته مي شود قصد او صرف طالبي به همراه همسر گرامي در اين آخرين روزهاي دور از ونگ زدنهاي آتي يک "من"بوده است. شاهدان اذعان دارند مادر خانوم تا ساعتها نتوانست از جايش برخيزد. بعد از ساعتها ولي توانست.
....
بيست و پنج سال پيش در چنين روزي: کودکي را در حاليکه بي خيال داشت با بند نافش طناب بازي مي کرد هول کردند و گفتند اوهوي بازي بسه دِه بيا بيرون ديگه. کودک مزبور ناگهان يادش رفت که مشغول طناب بازي بوده و هم اکنون بايد بالا بپرد. درنتيجه ناگهان همه چيز به هم گره خورد، از جمله گردن ظريف کودک به بند ناف. متعاقبا حالتي همانند خفگي به او دست داد. اما او خود هنوز نمي دانست چون تا به حال خفه نشده یود.
دقايقي بعد نيروهاي خود سر موسوم به گروه فشار در حالي که براي رد گم کني لباسهاي سفيدي پوشيده بودند و براي ناشناس ماندن به صورتهاي خود ماسکهاي پارچه اي زده بودند.به زور متوسل شده و کودک بازيگوش را به زور فورسپس بيرون کشيدند.
گفته مي شود کودک چون بازيچه اش را از دستش گرفته بودند و او را از جاي گرم و نرمش با زور بيرون کشيده بودند ناگزير به سلاح گريه متوسل شد. تا بدينوسيله مشت محکمي به دهان هر کي که شد بزند.چون در آن لحظه شخص خاصي را نمي شناخت.
....
بيست و پنج سال بعد از بيست و پنج سال پيش در چنين روزي:
آخيش چه رُند شدم! ربع قرن!

0 comments

........................................................................................

Friday, July 19, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي
توي سررسيد که مي نويسم حس مي کنم روزها پايان دارند. يک دفعه انگار موضوع روشن مي شود. کادر بندي کرده اند برايت و قالب دارد. خيلي صريح گفته اند که روز شنبه اجازه داري 20 سطر بنويسي اين مجوز ادامه دارد تا 4 شنبه. پنج شنبه که مي رسد، احساست را بايد در 15 سطر جا کني و جمعه 5 خط. همه از پيش تعيين شده . هميشه هم يک جور. تو هم تن مي دهي وشايدهرگز به ذهنت نرسد که ممکن است همه اينها حساب شده باشد. اين سطرهاي حساب شده و هرروز هم به همان صورت. حسابِ چه کسي خدا مي داند . شايد هم اصلا حساب خودِ خود خدا.
از جايم بلند مي شوم. به ذهنم مي رسد که براي همين است که عصر جمعه ها اين همه دلگير مي شود.
مي گويم ببين امروزحتي سررسيدت هم برايت جايي ندارد. بلند شو برو جايي. آخر مگر غير از اين است که وقتي حجم داري، جا مي خواهي ؟ مگر حجم نداري؟ حجم دارم. جا داري؟ جا ندارم.
از بالاي کوه مشرف به شهر دارم نگاه مي کنم. تمام شهرِ شبانه پيداست. موج چراغها و ماشينها را مي بينم اين موج و حرکت يعني آدمها. همه شان يعني آدمها. دلم مي خواست ميان اين همه آدم، يک نفر آنقدر آغوشش بزرگ بود که "همه"ي من درونش جا مي شد. همه ي همه ي همه ي من. هميشه تنها بخشي از من انگار جا دارد و بقيه يا زيادي است يا دور ريختني. اين مي شود که گاهي-البته فقط گاهي- بد جوري بلا تکليف مي مانم و کلافه.نمي دانم با بقيه "من" که بيرون مانده از اين آغوش چه کنم.
پس تنهاييت کجا مي رود؟
حالا که اينجا نشسته ام اخم مي کنم.چرا اين سوال؟ فکر کنم تنهايي را مي شناسم. شوخي مي کنيد. معلوم است که مي شناسمش. بيشتر از هر چيز ديگر. و دوستش دارم، زياد. که اگر نبود هرگز خلقي صورت نمي گرفت.اما مي دانم و مطمئنم، شما هم مطمئن باشيد که وقتي درون آن آغوش مي روم آن را جا گذاشته ام. جايي. تا هر وقت زيادم شد يا زيادِ آن آغوش شدم،"همه"ي خودم را بردارم و بروم. رهايش کنم و بروم. بيايم بيرون از آن آغوش و برگردم پيش تنهاييم...
ولي يا هستي آنجا يا نيستي. نصفه نيمه ديگر ندارد. دارد؟
تمام.
***
از بس که عادت کردم به کم حرفي، حتي وقتي باز هم حرف دارم مي خواهم نقطه بگذارم و بگويم تمام. عادت به نقطه کردم و نقطه گذاري.
هي نقطه مي گذارم بي هوا و هي زندگي مي شود نقطه ميان حرف و نقطه ميان احساس و نقطه ميان تماس و نقطه ميان اشک.
نقطه هاي مياني که مي بُرند و قطع مي کنند. زندگي را مي کنند تکه تکه و قطعه قطعه و همه چيز را نا تمام.
مي ترسم. شايد اسمش اين باشد. ترس. مي ترسم که "زيادي" شوم. وقتي هم که زياد شدم نابود مي شوم. پس کم مي کنم خودم را. کم مي شوم. طبيعتم کم مي شود. خيلي کم. بعد که از بيرون نگاهم مي کنم "کمي" مي بينم و باز مي ترسم شايد. اين بارجور ديگري.
***
براي نوشتنم تنها يک بهانه به کوچکي يک کلمه نياز داشتم و براي قصه ام به يک جمله شايد کوتاه. اما نقطه شد تنها بهانه ذهنم. بهانه اي که هيچ بعد و شکلي ندارد.
اينها همه بازي است فکر مي کنم. شايد. ولي ديروز بود يا روز ديگري که فهميدم بعضي بازيها تنها از کلمه بر مي آيد. پس نوشتم تا بازي شروع شود.
***
آفتاب داغ است. آرام راه مي روم. به خودم مي گويم شروع کردي. فرض هم که نوشتي. همه سطرها را هم پر کردي. بسنده مي کني به آن تعداد خطهايي که به تو داده اند؟
نمي شود اينقدر کم نباشي؟ ميان سطرها بنويس. تکيه مي دهم به عقب کف دستهايم هنوزروي ميز . چگونه ميان سطرها بنويسم؟ فاصله خطها را زياد کنم؟ اگر نوشتن نيامد؟ آنوقت ميان خطها خالي مي ماند و نبودنش مي کوبد توي ذوق. توي چشم. مي خواهي هزار کلمه بنويس، هزار نُت بنواز. مهم نيست. تنها آن سفيدي و آن سکوت است که مي بيني و مي شنوي. سياه تر و صدا تر از همه کلمات و نتها.
موسيقي تمام مي شود. کلمات به پايان مي رسند. آنچه که مي ماند پس از سکوت نهايي است و بعد از نقطه پاياني. شروع رشد و نِمُوّش در ذهن آن لحظه پايان است که هميشه مي آيد.
پايان مي آيد. نقطه هم مي آيد ناگزير.حقيقت دارد. نقطه مي آيد مگر آن که جمله را تمام...
تمام که نکني، سيل نقطه است که سرازير مي شود آن انتها. مي بيني؟
من که مي گويم چه بهتر! شايد سوارش شوي آنوقت مگر نه؟ سوار سيل نقطه ها. نترس.
نقطه که رسيد. ما مانديم و حرفهاي نزده. ما مانديم و ترس شروع جمله بعدي. ما مانديم و جاي خالي که رويش را با نقطه پوشانديم.
باز هم ترس. ترس جاهاي خالي ترس کم داشتن.اين جاهاي خالي است، يا نه،اصلا اين تصوير خالي ماندن است که مي ترسانَد.

***
غروب شد. هوا آبي است.آبي تيره.از کجا شد نمي دانم. اين که دشمن شدم با کلمات. زبانم رنگ شد و آواز و قلم مو و ساز. عکس هم گاهي.
شايد چون کلمات، از جملات به آساني مي افتند. جمله را مي تواني نيمه بخواني. اما آواز را همه مي شنوي. رنگ را همه مي بيني. اختياري نيست در درک ناقصش. من که مي گويم خداست او که اختيار را مي ربايد با رنگ و آواز و نقشش.
اما خداي يک خواننده شدن؟ شايد ناممکن نباشد. چه مي دانم.
خود تو چند کلمه را جا انداختي از اين متن. در اين دنياي تند خواني و سرعت و ايجاز و اختصار و کار.
کار و کار و کار.
راستي از کي کار شد بهانه خوبي براي همه فراموشيها و حواسپرتيها و بي توجهي ها؟

***
ديروز به خودم گفتم بنويس. جواب دادم نوشتنم نمي آيد. اما انگار همان شد که شد. نوشتم.
حالا نوشتم. همه اينها را هم مي خواهم بگنجانم درون تاريخِ يکي از اين روزها.
روزهايي که هميشه سه شنبه اش بعد از دو شنبه اش مي آيد و هرگز جور ديگري را متصور نيست. سه شنبه متحجري که اگر دوشنبه يک روز نيايد محال است پايش را در تاريخ بگذارد. همين مي شود که اگر سه شنبه ننويسي يعني يک روز ننوشتي و مي شود يک جاي خالي. اما حساب نمي کند هرگز کسي، که شايد دوشنبه يک روز تنبلي اش بيايد و بخواهد سه روز طول بکشد. و تو دوشنبه را نوشته باشي، سه روز بعد که سه شنبه شد باز هم بنويسي و شش روز بعد که چهار شنبه آمد باز ... و هرروز ...بي نقطه ...و پيوسته........
سوارش شو! سيل نقطه ها را مي گويم! اين دفعه مال تو.

***
تمام شب بيدار ماندم. روشنايي صبح چه ترسناک است. وقتي تمام شب نخوابيدي. ناگهان سرت را بلند مي کني و مي بيني دارند سفيدي مي ريزند قطره قطره توي شب و حل مي شود. بعد روز به همين نرمي قطرات حل شونده مي رسد. اين همه پيوسته.
باورت نمي شود که شب تمام نمي شود، حل مي شود در روز و روز تمام نمي شود ، فرو مي رود در شب و کششي است ابدي ميان شب روز و جرياني است مدام. حالا تو هي نقطه بگذار ميان دو روز. اگر يکي از اين شب تاصبح ها که بيدار ماندي فهميدي که شب همان روز است فقط کمي سياه تر و روز همان شب است، کمي سفيد تر، ديگر شايد سخت تر باور کني که دوشنبه هرگز تمام شود و جداگانه، سه شنبه اي باشد. با نقطه اي ميان اين دو.
تويي که شبها مي خوابي، وقتي که مي خوابي حواست نيست. نقطه مي گذارند برايت و تو حواست نيست.
***
همه چيز تمام مي شود اما در واقع به دروغ به اجبار.من هم اينجا نقطه مي گذارم. اما تو بگذار سيل بيايد....

ادامه خواهد داشت ( اما جاي ديگري شايد)

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 18, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي 2
....

0 comments

........................................................................................

Wednesday, July 17, 2002

آشتي با کلمات و نقطه ها و جاهاي خالي 1.
....

0 comments

........................................................................................

Sunday, July 14, 2002

چرا اين را نمي خوانيد؟؟؟

بعد هم اينکه:
آقاي سردوزامي متشکرم به خاطر راهنمايي ها و نظراتتان در باز نويسي ها.

0 comments

........................................................................................

Saturday, July 13, 2002

اگه مي شه..
يکي يه کلمه بگه من باهاش جمله بسازم.
يا يه جمله بگه من باهاش قصه بسازم.
يا يه قصه بگه من باهاش خيال بسازم.
يا يه خيال بسازه من توش شنا کنم.
يا يکي شنا کنه من تماشاش کنم.
يا يکي تماشا کنه من عکسشو بگيرم.
يا يکي عکس بگيره بده من نگه دارم.
به خدا خوب نگه مي دارم.


0 comments

........................................................................................

Friday, July 12, 2002

هي خودمو جاي تو مي ذارم بعد مي بينم جاي خودم خالي مونده.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 11, 2002

........................................................................................

Monday, July 08, 2002

صبح با آهنگي که دوست داشتم از خواب پا شدم. هوا درست همون جوري بود که دوست داشتم. صبحانه اي که دوست داشتم رو آماده کردم در سکوتي که دوست داشتم خوردم. روسري آبي که دوست داشتم رو پوشيدم. با رنگايي که دوست داشتم آرايش کردم. نواراييکه دوست داشتم رو برداشتم و راه افتادم به سمت اونجايي که دوست داشتم. اونجايي که هنوز نمي دونستم کجاست.
يک... شروع
دو... شيب
سه... اتوبان
چهار...نود
پنج...صدو سي
شيش @#!*^؟ يا دنده عقب؟
هيچکدوم. به اينجا که رسيد کم کم همه چيز روون شد. درست همون طوري که دوست داشتم. جاده بود و کوهستان و پيچ و سنگ. سنگ و صخره و هواي کوهستان و بادي که با سرعت مي پيچيد.. تنها هوايي که دوست دارم.
جاده عمامه
ميگون
فشم
شمشک
ديزين
يکي گفت چله تابستون و برف؟ گفتم يعني نيست؟ يه جوري نگام کرد. منم ديگه نگاش نکردم.
برگشتم به خودم گفتم ببين اگه هواي ابري که دوستش داري نمياد پايين خوب تو برو بالا. اگه برف که دوستش داري، نمياد پيشت تو برو پيشش. خوب مي رم. رفتم. رفتم بالا. رفتم پيشش. پيچ و پيچ و کوه و سنگ. رسيدم بهشون. باد و هواي ابري و برف. چله تابستون! خودم دستام رو کردم توش.
و بعد از اين همه، ساعتها نشستم اون بالا پيش همه چيزايي که دوستشون داشتم. فکر کردم به همه چيزايي که دوست دارم.
دير که شد ديدم وقتشه. وقتشه برگردم پيش اونايي که دوستشون دارم. به همشون بگم امروز چقدر همه اش
هي، دوستشون داشتم.




0 comments

عشق من!
خودت مي دوني که چقدر دوستت دارم. پس مي ذارمت يخچال که خراب نشي. انقدر نمي خورمت تا تصوير لذت خوردنت هميشه باهام باشه. در يخچال رو هم قفل مي کنم. نمي ذارم دست هيشکي بهت برسه.
اينطوري ديگه هميشه هستي.
من خيلي خوشحالم. توچي؟
از تو يخچال صداي سر تکون دادن مياد....
پس اونم خوشحاله.

0 comments

........................................................................................

Saturday, July 06, 2002

يه دقه هيشکي نگاه نکنه.
مي شه؟
مي خوام حسابي خيره بشم به همتون.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 04, 2002

آخ که برف چه آرامشي داره!
به دوستِ مهندسم گفتم :عاشق سکوتي هستم که برف با خودش مياره..
گفت:آره خوب برف عايق صوتيه و صداهاي اضافي رو که به طور معمول مي شنوي، جذب مي کنه.
ديدم راست مي گه . از اون روز که متوجه اين قضيه شدم ديگه سکوتش برام جذاب نيست. چون مثلا احتمالا يونوليت هم همون خاصيت رو داره.
ديدين کسي تا حالا تو يونوليت عاشق بشه؟؟؟

0 comments

........................................................................................

Tuesday, July 02, 2002

ساعت نيمه شب و سيزده دقيقه...ساعت نيمه شب و سيزده دقيقه... بوق بوق بوق بوق
تَق
خش ش ش ش ش ش خش ش شش ش خش
عرق....
گرم. خيـــــــــــــــــــــــــــــــــــس
نفس
نفس
نفس نفس
نقاط نوراني
خودخواهي.
مالِ من. هميشه
صبح
يک جاي خالي
حجم منفي
توهم؟

0 comments

........................................................................................

Sunday, June 30, 2002

زنگِ نزده.
يکي گفت:
در مصرف زنگ صرفه جويي کنيد.
يهويي يه دفه شد
که زنگ نزد تلفنه.
اين که خراب شد،
يهويي يه دفه شد.
مام پيش هر کي برديمش،
درست نشد.
نه که ديگه زنگ نزنه.
اگر هم زد اونجوري که بايد، نزد.
مام از پريز کشيديمش بيرون.
اونوقت اينطوري شد،
که هي از اون ور بوق آزاد زد و اين ور،
هیشکي گوشي رو بر نداشت.
نه که انداخته باشيم دور،
-تلفنه رو مي گيم-
از پريز کشيديم بيرون فقط...
ببينم
پس اين شد
که ديگه زنگ نزد؟

0 comments

گاوي در نشخوار گذشته.
ذهنم.

ببري در خوابِ دريدن و
آبي که در خيال خيس است.

صخره هايي که بُخارند و
عشقي که وهم است.

فعلهاي صرف شده دريک زمان تنها.
ماضي استمراري.

استمراري که هميشه فقط ماضي است.

هميشه ماضي مي شود.
هميشه ماضي مي شد.

مي شد.
مي شد؟

تنها ماضي شدنش هميشه "مي شود".

0 comments

........................................................................................

Friday, June 28, 2002


animal instinct cranberries
هزار بار...none stop

0 comments

نيست به خدا نيست. چطور بگويم که باور کنيد. نبود. تا چند لحظه قبل نبود. اما يک دفعه انگار هجوم يکباره سيل به يک آبگير کوچک که همان چشم باشد و بر هم ريختن ناگهاني همه چيز.
مي آيد. نمي آيد. ظاهر مي شود.
جرقه يک تک ضربه روي دَف.
بي طنين.
يک پلک زدن ناگهاني از سر ترس .
مي خواهم بگويم که کوتاه است. اما مي ماند آمدنش در لحظه است. اما مي‌ماند. باور کنيد همه چيز فرق مي کند . همه تصاوير قديم هجوم مي آورند يکباره و من سُست شده ام سُست.
تنها به خاطر همان يک چيزي که اينطور ناگهاني در آن نگاه مي بينم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, June 27, 2002

بلند مي شود و مي رود.
وقتي نگاهش مي کنم آن طور آرام کنار پنجره سيگار دود مي کند با خيال راحت، خيره شده به باند فرودگاه، آرامش دارد. اما من اينجا خوابيده ام، گويا منتظر. منتظر که نمي دانم چه کند. يا از کنار آن پنجره لعنتي کنار بيايد يا اقلا نگاهم کند شايد.
از همان دور.
بعد از اين همه حرکت انگار بي قرار شدم از جاي خودم بيرون آمدم و خودم را گم کردم. حالا مي خواهم يکي مرا بگيرد محکم، که فکر نکنم شناورم. دلم مي خواهد پناه بگيرم.
واي چقدر ضربه پذير مي شوم اين جور موقعها.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, June 25, 2002

اگر انسانهاي اطرافمان نبودندو يا هيچکس چيزي به خاطر نمي آورد، آيا باز هم باور مي کرديم که اتفاقي افتاده است؟

0 comments

همينطور که مداد را مي گيرم تو دستم ناخود آگاه کلمات زير ميان رو کاغذ:
..به سهمگينيِ سهمِ سايه ي سراسر سياهِ من.

چشمهاي خوشگلش يک لحظه نگران مي شه، نگاهم مي کنه و کمي بعد زير همون مي نويسه
" هست و نبودم رو مي ريزم توي يه دونه دستمال
که يادگاري بود و نيستنته
و راه مي افتم به دنبال سهمگيني سهم سايه ات که داره به سرعت دور مي شه..."

0 comments

........................................................................................

Sunday, June 23, 2002

مرسي براي لينکها!

0 comments

بهش گفتم: صداي دوم سازم مي شي؟
گفت بايد فکر کنم.
نفهميدم کجاش فکر داره..

0 comments

........................................................................................

Friday, June 21, 2002

پام گرفت به گوشي تلفن و همه تيله هاي دور و برش پخش شدن. پام گرفت به تلفن، پام گرفت به... پام گرفت ... من پيداش نمي کنم. بايد بنويسم که پام... اما دستم بنده، دارم ...پام گرفت به...نيست. پام گرفت و همه تيله هاي سبز گنده ولوووو شدن تق تق تق.
شُررررررررررررررر
ششششششششششششششش
تلفن.
دنبالش می گردم و پيداش نمي کنم
پا مي دوني کجاست تلفن؟

0 comments

سه تا صفحه از دفتر سپيد رو روي وب پيدا کردم.



آدرسشو مي فروشم!!!!!

0 comments

........................................................................................

Wednesday, June 19, 2002

اگر همه مردم به جاي حرف زدن از دهانشان آواز بيرون مي آمد، آنهم به زبان لاتين که هيچکس نفهمد، فقط فکر کنيد به حجم حرفهايي که نمي زدند مردم!
فکر کنيد آنوقت چه وقت هايي حرف مي زدند! فارغ از نشخوار کلمات و عباراتِ در واقع بي معني که تنها تخليه ناقص است و رفع تکليف. بعد باز هم فكر كنيد اگر به ازاي هر کلمه حرف از مردم پول مي گرفتند، چقدرمفيد تر حرف مي زدند.
-ببخشيد چقدر ديگه وقت داريم؟
-كم
من كه مي روم سراغ همين دنيا که حرف تويش پولي باشد يا آوازي.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

سنگر و قمقمه هاي خالي نوشته بهرام صادقي، انتشارات زمان، مجموعه داستانهاي كوتاه . خيلي عاليه. فكر كنم داستانهاش رو به خوبي مي شه چند بار خوند. ظرافتهاي خاصي داره در زبان و لحن و فرم داستان نويسي.

0 comments

........................................................................................

Monday, June 17, 2002

پياده از زنجان تا خود ماسوله
ماسوله كه رسيديم من ديگه جدا شدم از گروه كه مي‌خواست تو اين هوا توي خونه بشينه استراحت كنه. بارونِ ملسِ نم نم كه انگار بود و نبودش خيلي فرق نمي كنه. يه بارون مست يا high!. يه پيرزن كه يه زير انداز تو دستشه و من تگاش مي‌كنم و الكي خوشم مياد ازش اما مي بينم ساك تو دستشه پر از ليف و عروسك بافتني. فرار! نمي‌خوام بخرم. مياد جلو من هم فرار نمي‌كنم. نمي‌دونم چرا.
مي‌گه در حاليكه زيراندازش رو داره مي‌اندازه رو زمين: بيا بشين.
همين! فقط مي‌خواد بشينم كنارش يه كم حرف بزنه. شروع مي‌كنه: تلويزيون داشت روضه امام حسين نشون مي‌داد، يه كم گريه كردم. بعد روضه علي‌اكبر داد ، بازم گريه كردم. روضه امام خميني كه شروع شد ديگه تلويزيون رو خاموش كردم. دلم خيلي گرفته بود گفتم بيام بيرون يه كم دلم وا شه. نگا مي‌كنه به آسمون كه يه دفعه برق مي‌زنه و با يه حالتي مي‌گه ببين اينم از آسمون كه داره گريه مي‌كنه.
يه كم مي‌بافه و برام داستان مي‌گه. مي‌خنده و مي‌گه همه از اينجا جوراب و ليف يادگار مي‌برن تو هم از من اين داستان ها رو يادگار ببر.
يه كم گله مي‌كنه از روزگار و تنهايي و بي‌كسي. اما نه با غيظ. نه با حسرت. يه جور راضي.
مي‌گم مادر حيف اين هوا و اين منظره ها نيست كه دلت بگيره. مي‌گه آره راس مي‌گي. بارون خوبه.
يه دختره اومد يه بار به من گفت مادر من عاشق شدم چي كار كنم؟ براش خوندم
هركه گويه عاشقي آسانه
كافر نبينه كه درد بي درمانه.
مي‌خنده هر از گاهي غش غش مي‌خنده.
منم با شيطنت ازش مي پرسم: مادر تا حالا خودت عاشق شدي؟
يه دقه بافنتش رو قطع مي‌كنه و مي‌خواد لحنش تغيير نكنه اروم مي‌گه من عاشق نشدم اما عاشق داشتم چند تا.
نگاش مي‌كنم و مي‌دونم كه حسابي عاشق شدني هم بوده اون موقعها. صورت سفيد گرد و اندام ريز نقش.
به من مي‌گفتن بيا با من ازدواج كن. من مي‌گفتم من كه پدر مادر ندارم. با برادرام هستم فردا اگه آسيبي شد من چيكار كنم؟
قديما كه اختيار دختر دست خودش نبود. يه روز مي‌ديدي خونه پر شده از آدم و شيرينيه. مي‌پرسيدي چيه مي‌گفتن دختره رو مي‌خوان شوهر بدن...
آه مي‌كشه و باز به آسموني نگاه مي‌كنه كه برا من داره مي‌خنده و واسه اون گريه است.

0 comments

کسي مي دونه چرا لينک آرشيوم به هم ريخته وقتی یه سیسستم نظر خواهي گذاشتم. و تازه همون نظر بدهيد هم رفت وقتي اومدم ارشيوش رو درست کنم؟
(بگو اخه بلد نیستی چرا مي کنی)

0 comments

........................................................................................

Friday, June 14, 2002

مي‌گه گريه نكن من غصه مي‌خورم.
حالا ديگه گريه هم نمي‌تونم بكنم.

0 comments

نمي‌فهمم كه هست يا نيست. ظواهر امر كه مي‌گه هست. فقط واقعا نمي‌دونم چيه يه حس عجيب كه باور نمي‌كنه . مي‌گه همه‌اش الكيه. شايد از بس كه مرگباره امروز اينطوري شدم. خوابهايي كه ديدم. از ماشين قراضه‌اي كه هيچ جا نمي رفت و رودخونه و انگشتاي قطع شده عموجان و بريدن يه انگشت باقيمونده‌اش با چاقو . خوشحالي از بيدار شدن از اين خواب گرچه با زنگ تلفن و گرچه باز پشت تلفن يه صداي مردده كه خبر مرگ مي ده كه گرچه خيلي نزديك نيست اما دوستش داشتي و هنوز زود بود و بعد فكر مي كني راجع به همه كساني كه ممكنه بميرند يه دفعه مي‌بيني كه از معلم پيانوت خبر نداري شايد مرده باشه بعد از همين فكر گريه مي كني كه اونم كه اين همه كاردرست بود مرد و هيچي به هيچي حالا تو هي توي راه رسيدن به يه جايي كه همچين آدمايي هستن دست و پا بزن و بغض و بعد پشت يك صفحه باز هم خبر مرگ و وصيتنامه و زندان و بعد هلياي كوچولو که دندونش شكست و خونه 58 متري با سه نفر ادم اوووووووووووون سر دنيا كه خفه بشن همه توش و شب و آبي وهم انگيزِ غروب و زنگ كه مي‌خواد زودي قطع كنه كه فردا براي اينكه زودي برسه بره يه جاي ديگه كه بهونه است تازه فردا هم كه زودي مياد مي خواد زودي بره......خلاصه اينطوري مي‌شه كه آدم مي‌فهمه از 80 سال عمري كه مي‌كنه شايد فقط چند روزش حسابه.
بي‌خيال. امروز رو هم درز گرفتم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, June 13, 2002

جاده لشگرك رو كه ميري به سمت شمشك، سر دوراهي ديگه چپ نمي پيچي مي ري راست اينقدر ميري تا ميرسي به يه زنجير. بعد چون منطقه حفاظت شده است حدود 20 دقيقهاي بايد "چونه" بزني تا راهت بدن. تا يه كم كه پياده ميري ديگه منظره ها تحمل ناپذيرن! جدي ميگم كاملا ميموني كه "من" چي كار كنم غخه پس؟! يه مشت خر قلت ميزني تو چمناي سبز بعد فكر مي كني كه اينجور موقها مي گن كاش يه چيز ديگه از خدا خواسته بودم. چرا؟ من همين رو واقعا خواسته بودم! بعدش از يه تنگه بهمن گرفته كه رد ميشي ميرسي به دشت خيره ميشي به نقش اين. كوههاي عظيم دو طرف با يه دشت صاف وسط اينا. همينطور از لابلاي كوهها رد مي شي و فرم ديوانه كننده اين كوهها محسورت ميكنه. وسط اين دشت پره از بركه و گودالهاي كم عمق آب. توي همه اين گودالها پره از بچه قورباغه. همچين سياه و ريز و زشت! جلوتر ها همه كه ميري يه لكههاي سياهي هست رو زمين كه يعني گودال به تدريج خشك شده و همه اينا مردن. يه لحظه فكر كن روي دور تند بخواي اينا رو ببيني. اون مرز گودال كه هي تنگ تر ميشه و اين جونورها هي به هم نزديكتر ميشن و حالا تصور كن همه آدما يه همچين اتفاقي براشون بيفته! تمام دنيا جمع ميشه دوباره تو يه نقطه!
شب يه جايي ميمونيم كه شايد نيم ساعت همه 16 نفر مبهوت شدن. اصلا باورم نميشه كه روي زمين همچين جايي وجود داشته باشه.دماوند بزرگ رو بروت و يه ماه گرد يه كم اونورترش. پايين هم دشت سبز و پر از گلاي زرد و پرنده هايي كه همينطور مي خونن اما اينقدر ريز هستن كه اصلا پيدا نيستن و حس اين رو داري كه يكي گرد نُت توي هوا پخش كرده باشه.
فردا صبح سپيده صبح از پشت دماوند و چندين و چند رودخانه غُران پر آب كه يكي شون نزديك بود من رو ببره. هيجان عجيبي بود و خلاصه اين كه نمي دونستم خوشحال باشم از اين كه امسال اين همه بارون اومده يا نه!
بهشت روي همين زمينه نه مگه؟.
ديدي بعضي لحظه ها توش هستي و ازش لذت مي بري و بعضيا بعدا كه از بيرون نگاش مي كني؟ تو تمام اين دو روز پياده روي دشت لار من توي لحظه ها بودم. همينه كه الان نميدونم برام چي مونده و سخته دوباره خلق كردنشون. اونم وسط اين شهري كه ديدن دماوند يه اتفاق نادره.

0 comments

خوشم نمياد
بادم نمياد
نوشتنم نمياد
اونم نمياد

0 comments

........................................................................................

Saturday, June 01, 2002

حالا من مي گم بي خيال اين حرفا يه دقه تصور کن يه شيب ملايم رو با يه چمنِ يه دستِ کوتاهِ سبزِ ملس از اونايي که حسرت گاو بودن رو به دلت بندازه بعد روش آروووم غلت بخوري بياي پايين.
چشات که باز با شه هي چمن مي بيني هي آسمون هي چمن هي آسمون هي چمن هي آسمون بعد...
شايد هم قبل. زمين گرده ديگه نه؟

0 comments

........................................................................................

Thursday, May 30, 2002

دلم يه چيز خوب مي خواد...
خوب؟؟؟؟؟

0 comments

حرف نزدني هم داريم؟؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 29, 2002

درياچه آرام يک ضربدر دوي آبي بود.

0 comments

دماوند يه دماغ گنده است.....
من مي گم عملش کنیم

0 comments

........................................................................................

Sunday, May 26, 2002

دشت لار
تمام راه يه دماوند جلوي چشمم بود. يه حس عميق کنارم.
بيشتر بگم؟

0 comments

از نوشته هاي چنته خوشم مياد.
از اين يکي هم همينطور

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 22, 2002

اگه بارون نياد يه چند روزي ميرم دشت لار . دشت نوردي و ماهيگيري و اينا
حالا سوال دارم. اگه امشب بارون بياد من خوشحال بشم يا نه؟

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 18, 2002


خود نقدي کاملا جدي بر غلامرضا يا اتو کريتيسايزاسيون( بر وزن اتو بيوگرافي) مجالي براي پزوهش در سيستم هاي دنياي امروزي کمي هم از cosmogenics.*

سه ...دو...يک
برداشت اول غلامرضا روايت جامعه اي است که در آن گربه ها همانند خروسها آدم هستند و رنگشان هم مهم نيست. آنچه مهم است نگنجيدن درون قالب است و بزرگي....کات
سه...دو...يک
برداشت دوم نويسنده خواسته است با اين سبک به خواننده آزادي کامل بدهد تا هرگونه که دوست دارد در مورداين نوشته فکر کند. مي تواند آن را بزرگترين اثر ادبي تا کنون خلق شده بپندارد يا آن را ژاژخايي محض بداند و نويسنده را مستحق گوجه فرنگي.مهم اين است که اين نوشته در تعداد خوانندگانش ضرب خواهد شد پس غلامرضا مساوي است با "تعداد خواننده " تا فضا و برداشت. فضاهايي که در اذهان زيادي - اگر نگوييم جاودانه شده- مدتي ماوي گزيده است. آيا جالب نيست فسفر هاي ديگران را قرض گرفتن؟
....کات
يک...دو...سه....چهار...........
برداشت برداشت است مهم اين است که کسي "چيزي" بر دارد. "چه چيزي" مهم نيست. در اين دنياي کثرت گراي امروزه هر "خلقي" به خودي خود ارزشمند است. حداقل ارزش غلامرضا اين است که ديگر کسي داستان غلامرضا را نمي نويسد و مي رود پي چيز ديگري. اين است که يک سيستم( به معني مجموعه اي از اتفاقات که يک روند را تشکيل مي دهد) انباشته مي شود و به سوي chaos قدم بر مي دارد تا آنجا که متلاشي شود و سيستم ديگري آغاز گردد. تاريخ تمامي حرکتهاي هنري ادبي فلسفي همين سير را نشان مي دهد.
ميان پرده: براي کشتنش بايد اول ميزادمش
حرف بايد زده شود از هر نوع. خوب و بد وجود ندارد. همين است که سانسور يعني درجا زدن يعني عقده يعني نچرخيدن اين چرخِ رشد، به اوج رسيدن، متلاشي شدن و دوباره آغازيدن اين بار از نقطه اي ديگر.
پي نوشت: علي رغم آن چيزي که ممکن است به نظر برسد مطلب بالا کاملا جدي است هرگونه نظري داريد در مورد غلامرضا يا نوشته هاي بالا برايم بنويسيد.
*آيا خوشحال نيستيد که من هيچ وقت براي نوشته هايم تيتر نمي گذارم؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 15, 2002


"غلامرضا يک آدم بود".
از اين جمله بديهي تر؟بچه بود يا بزرگ خيلي فرق نمي کنه.
"غلامرضا يک گربه بود'.
از اين جمله بي ربط تر؟ چه رنگي بود هم باز خيلي فرق نمي کنه.
غلامرضا يک خروس بود.

معتقدند که غلامرضا گربه ها رو دوست داشت، خروسها رو هم مي خورد.
غلامرضا؟ غلامرضا کيه؟ غلامرضا. غلامرضاااااااااااااااااا...
- چيه؟ اومدم.
- بيا توپ بازي.
- چرا توپ بازي؟
-خوب بيا گربه بازي.
- بازي بازي با گربه هم بازي؟
- هشت بار گفتي بازي اگه يه بار ديگه هم بگي بازي حسابمون درست مي شه.
گربه و خروس با غلامرضا که نمي دونم اسم گربه همسایه مونه يا يه آدم.
غلامرضا آدم بود.آهان يادم اومد.!!!!!!!اينجا بايد لبخند بزنم و بگم- خيلي دلسوزانه البته- آخــــــــــــــــــــــــــي! نازي! علامرضا! اوهوم.
غلامرضا فقير بود. خيلي فقير. نون نداشت بخوره.
سبزي پلو مي خورد. اونم بي نون. گاهي هم با ماهي. اما خداييش دلمون بسوزه ديگه چون وقتي مي گن "نون نداشت بخوره" خيلي زشته اگه دلمون نسوزه و سرمون رو کج نکنيم و نگيم: آخـِـــــيییی!!!!!!!.
غلامرضا غذاش که اضافه ميومد مي ريخت جلوي حيوونا.
کدوم حيوونا؟
خروسه ديگه.
آهان!!!!! خروسه که اسمش غلامرضا بود.
خروس ماهي نمي خورد. ولي برنج مي خورد. کلي هم کيف مي کرد. اصلا عرش رو سير مي کرد.از اون چشماش مي شد فهميد. اينا همه باعث مي شد صبح ها که از خواب پا مي شه از ته دل داد بزنه: غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ، غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
گرچه بعضي از اين آدماي خود خواه و دُگم فکر مي کردند يه چيز ديگه مي گه. و رو حرفشون هم پافشاري مي کردند. تا حدي که تو کتاباي درسي نوشتند: خروسه ميگه قوقولي قوقوقو
ماهياي اضافي رو کي مي خورد؟
ماهي رو يا خود غلامرضا تا تهش مي خورد يا گربه هه.
يادمه همون گربه هه که اسمش غلامرضا بود.
در اينجا راوي يه نفس عميق مي کشه در حاليکه به رو برو خيره شده و چايي تو نعلبکي اش رو هورت مي کشه ، مي گه
هوووم....
يکي بود يکي نبود. غلامرضا يه آدم بود. آخ غلامرضا عجب آدمي بود.
بزرگ. خيلي بزرگ. اون آدم خيلي بزرگي بود. و تک. يگانه . بي همتا و صد البته" بزرگ". اينقدر بزرگ که در هيچ قالبي نمي گنجيد. در نتيجه هميشه پابرهنه بود. چون قالبي نبود که بتونند باهاش براش کفش بسازند. هرچند من تا به حال هيچ گربه اي نديدم که کفش بپوشه. با همه پابرهنگي اش غلامرضا انقدر وقت و بي وقت سر و صدا کرد که آخرپَرهاشو کندند و خوردنش. بي سبزي پلو . بي ماهي. بي نون. بقيه اش رو هم ريختن جلوي غلامرضا اما چون غلامرضا گوشت تلخي کرده بود نفرينش گرفت و غلامرضا جا به جا جان داد.
بعد که غلامرضا سير شد احساس کرد که آخ آخ عجب آدم بزرگيه ها. انقدر بزرگ که حتي جلوي پاي خودش رو هم نمي ديد. عظمتش همه جا رو گرفته بود. جالب اينجاست که اون روز به روز هم بزرگتر مي شد و احترامش واجبتر.
به همين خاطر همه به احترام غلامرضا از جلوش کنار مي رفتند. انقدر همه کنار رفتندو انقدر غلامرضا آدم بزرگي شد که همه از کناره هاي کره زمين يا همون سايبر اسپيس افتادتد پايين...
وقتي هم که ديگه هيچ کس نبود، ديگه نه اثري از غلامرضا موند نه هيچ گربه و نه هيچ خروس ديگه اي...

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 11, 2002

کاش کسي با من حرف مي زد. تلفن را برداشتم شماره را گرفتم...
حالا چقدر حالم بهتر شده. يک صداي آرام بخش که مي گفت "هستم" و "اکنون" هم وجود دارد. جوابي هم نمي خواست حرفش را زد و رفت. چقدر خوب است که هميشه هست. اين صداي پس از شماره صد و نوزده.

0 comments

........................................................................................

Friday, May 10, 2002




تمام سطح جاده خيس بود از برف ديروز و تازه آب شده بود. پيچها را که بالا که مي رفتي به گرماي بالا تر که نزديکتر مي شدي يک دفعه همه باهم بخار مي شدند. انگار به احترام تو بر مي خاستند. يک احترام سفيد از سطح جاده. يعني که برو. همينطور برو. يا خوش آمدي با يک لبخند و نگاه معني دار که فقط تو مي فهمي.
فکر کنم به سطح پايين تري از احساس رسيده ام وقتي که مي نويسمش. چون يک دفعه به خودم آمدم و ديدم شايد نيم ساعت است که در اين پيچ و خمها رانندگي مي کنم اما سکوت شده در ذهنم و بي هيـــــــچ کلمه اي همينطور هي تصوير فرو مي برم.
باچشم؟ نمي فهمم با کجا. اگر بخواهم تجسمش بدهم مي گويم آن پشت کره چشم درست همان جا که وصل مي شود. آن پشتش، آن جايي که چسبيده ، از همان جا نفس مي کشيدم انگار فرو مي رفت و بيرو ن نمي آمد و منبسط مي شد هرچه که درون بود. گويا بخواهد مماس شود با...
انگار تصوير مي کشيدم تو. مثل هوا و انگار قطره هاي ريز آبي که بپاشي رويش، تازه مي شد.
مَکِشي بي وقفه بين تصاوير ومن.

اما هيچ کدام از اين ها "اين" جا نبود. جاي ديگري بود که فقط حس بود و کلمه نمي شد. کجا بودند کلمات در آن لحظات؟ نکند من هم اصلا نبودم؟ آگر ساعت نبود شايد من هم نبودم اين نيم ساعت.
Et puis j'ai ton image plantée dans les yeux.*
موسيقي است که گرچه مدام هست اما انگار پر رنگ و کم رنگ مي شود.. . و گاه به گاه موجود...

سايه ابرها يک طوسي نرم و خوشرنگ مي سُرد روي برفهاي سفيد. برفهايي که چه رام نشسته اند بر دامن اين خداي يخ زده. چه غريب است که ابرهم سايه داشته باشد اين قدر ريز...

لکه ها ي خون هم به همين زيبايي پخش مي شوند به همان زيبايي که سايه ها خورد مي شوند و تکه پاره بر دامنه کوههاي برف گرفته.
اين جا نه تو هستي و نه هيچ،
هيچ.
Je n’attends plus que toi pour partir… pour partir…**


*و سپس تصويرت را در چشمها کاشتم.. ( je pense encore a toi,Francis Cabrel
**براي رفتن به جز تو منتظر هيچ نيستم... (Petite Marie Francis Cabrel







0 comments

........................................................................................

Thursday, May 09, 2002

اولين انيمشن زندگيم رو ساختم خيلي خوشحالم! 4 ثانيه 120 فريم 5 مگابايت! انقدر خوشگله که نگو!
الانه است که والت ديسني بياد التماسم کنه برم واسشون کار کنم.من که حوصله اشون رو ندارم. کاش وبلاگ منو نخونن!
نتيجه اخلاقي اعتماد به نفس چيز خوبیه.
افاضات ابوي: .آفرين خيلي جالبه دخترم ولي اين چيزي که ساختي به کارتزت چه ربطي داره؟

من پس از تفکر زياد: به خدا اگه بدونم!

0 comments

زياد بناي ماندن نداشتي
فقط از هواي بهاريم پرسيدي که گفتم: هنوز بهاريم. يک آن خوب يک آن غمگين.
گفتي عجب... پس حسابي خاکستري هستي
گفتم نه بيشتر يک آبي تيره
لبخند زدي و گفتي پس غمگين عميقي هستي
....و رفتي

0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 08, 2002

چه خوب است که مي توانم برايش شعر بخوانم.
ساعتها تمام کتابهايم را ورق بزنم تا برايش قطعه مناسبي پيدا کنم.
اما عجيب است. بين اين همه شعر هيچکدام نمي گويند "همه چيز خوابگونه خوب است"

0 comments

........................................................................................

Saturday, May 04, 2002

وقتي رفتي باد مي آمد و سبز در زمينه طوسي تيره بود
داشت که ببارد طوسي تيره و مي رقصيد سبز
نمي دانم چرا متي به روايت انجيل، وقتي نبودي آهنگ ديگري بود
نمي دانم فقط چرا وقتي نيستي بودنت را اين همه زيبا حس مي کنم
با تصوير زندگي مي کنم با اشباح انگار واقعيت هميشه زيادي مي شود و خفه ام مي کند.


0 comments

........................................................................................

Friday, May 03, 2002

همه چيز چقدر خوب و لذتبخشه. کمي که فکر مي کنم مي بينم اين يک حالتي هست که مدتهاست آرزويش را داشتم.
آزاد آزاد آزاد.
به جاي خيره شدن به سي سانتي متر جلوتر خيره مي شوي به دورها دورها دورها دور...
وقتي که پسيکاتو هاي ويلنسل را مي شنوي واحساس مي کني با تار هاي بدن دارد نواخته مي شود يا مثل دياپازوني که تشديدت مي کند.
يک جايي نزديک ستون فقرات.
بدنت هم تار دارد و فقط بعضي وقتها با بعضي زخمه ها نواخته مي شود.
نگاه کردن به دور، کش آمدن زمان يا شايد ايستاندنش ولي نه... بيشتر فاصله اي که بين دو ثانيه متوالي ايجاد مي شود. زماني که در اينجا نيستي حساب نيست! يا شايد هم فقط همين حساب است؟
همه چيز درست .
شعر مي نشيند موسيقي مي نشيند.
کلمات هم مي نشينند.
باد هم که مي آيد انگار.
اصلا گويا همه چيز به من منتهي مي شود.. باد براي من مي وزد و در من مي پيچد. انگار که "من" من من بخشي از اين سمفوني بزرگ هستم بدون اينکه هيچ تلاشي کنم. يا شايد هم گامي هستم که همه موسيقي ها در آن گام نواخته مي شود.
خودم نواخته مي شوم. نواختن از خانواده نوازش بدون هيچ تلاشي.
و کلمات هم مي آيند بدون هيچ تلاشي. و وقتي در يک فاصله کوتاه "هيچ تلاشي" بار ها تکرار مي شود اين یعني رواني و جريان و سياليّت.


0 comments

........................................................................................

Wednesday, May 01, 2002

اولين نوشته بعد از دو هفته
انگار وقتي بعد از مدتها سکوت مي خواي حرفي بزني بايد حرف مهم و خاصي بزني .هر وقت نوشتن در يک دفتر رو مي خوام شروع کنم ازصفحه دوم شروع مي کنم. جذبه اون صفحه سفيد اول که جايگاه خاصي در سر تا سر دفتر داره انقدر آدم رو مي گيره که نمي تونه بنويسه. نمي دونم چيه يک جور ناخالصي( من اسمشو مي ذارم) در همه اولينها و در همه موارد خاص هست که باعث مي شه آدم خودش نباشه و همه چيز بيشتر متاثر از شرايط باشند تا اون چيزي که بايد. همه اين ها رو مي گم که آخر بگم من امروز نمي نويسم! از فردا شروع مي کنم که هيچ روز خاصي نيست و به هيچ موقعيتي زنجير نشده.

0 comments

........................................................................................

Thursday, April 18, 2002

درزبان فرانسه لغت پاستور(pasteur) به معني چوپان است. در جامعه شناسي هم يک اصطلاحي داريم به نام "پاستورال". که به معني نوعي حس نوستالژي و دلتنگي است براي برگشتن به طبيعت. اين را امروز از پدر يکي از دوستام ياد گرفتم. در راه برگشت به خانه داشتم فکر مي کردم و به نظرم لغت پاستورال خيلي خوش آهنگ آمد. بعد هم که هوا اينطوريه من نمي فهمم چرا اينقدر خوبه! بعد همه کوهها بد طوري خوشگل بودند. من عاشق کوهم. يک حس مردانه خوبي داره. اصلا هواي کوه رو انگار فقط به عنوان نفس قبول دارم. بعد توي ماشين داشتم "متي به روايت انجيل" باخ رو گوش مي کردم توي اين هواي طوسي و بادي که مياد و توي اتوبان هاي خلوت. موسيقي باخ هم با يک همچين صداهاي آسماني بد جوري جواب مي داد. اين شد که به خودم گفتم تو که سه روز بي تکنولوژي بودي اينقدر حالت خوبه بي خيال شو ديگه. طرف کامپيوتر و اينترنت نيا.
من بدجوري شرمنده ام که جواب چند تا اي ميل رو ندادم. ولي "پاستوراليته"!!!! نمي ذاره من چه کنم؟
بابا خيلي امسال بهاره چه خبره؟
اينه که در کمال صحت و سلامت يه دوهفته اي من رفتم "پاستورال" بشم!

0 comments

........................................................................................

Sunday, April 14, 2002

گاهي وقتها فکر مي کنم بهترين فحشي که به کسي مي تواني بدهي اين است که بگويي برو گم شو. آخ چه لذتي دارد وقتي که با پاي خودت مي روي که گم شوي. بي مکان و گاهي بي زمان همه چيز يک دفعه اوج مي گيرد و مي جوشد و بيرون مي ريزد. بدون هيچ سدّي. بارها خودم را ول کرده ام و شايد ساعتها در کوچه و خيابان ها پرسه زدم. يک بار به خانه گفتم مي روم سفر. ساعتِ سه بعد از ظهر. نرفتم و ماندم دراين شهر شلوغ. از ساعت سه به بعد ديگر براي هيچ کس در اين جايي که بودم وجود نداشتم! حسِّ عجيبي بود وصل نبودن به هيچ جا وجود نداشتن براي هيچکس. در يک شب زمستاني جايي که خيابانها به زندگي روزمرّه خود ادامه مي دادند. تصوير پرسه زنان من تکه اي وصله شده و نامرئي بود، براي اين همه تکاپو.
***
کسي در خيابان نبود ساعت دو و نيم بعد از ظهر.هيچکس مثل من ديوانه نشده بود يا شايد هم عاقل، آن روز رگباريِ نه حتي باراني. ساعتها راه برود زير باران، خيس و آبچکان. آب همه شمشاد هاي شهر رابتکاند. متلک بشنود درشت!! از بالا و پايين از آدمهاي زير سقف و به هيچ جايش هم نباشد. چه کيفي دارد شب تا صبح از زور سرفه نخوابي و حالا ساعد هايت از زور سر ما بي حس شوند.

0 comments

........................................................................................

Saturday, April 13, 2002

بادکنک ات ترکيد.
رفتي.
يادت باشد برگردي و صدايش را گوش کني

0 comments

........................................................................................

Thursday, April 11, 2002

يک خواب نوشته
همه جا کرم رنگ بود...نه .. کمي تيره تر. هيچ خطي در فضا وجود نداشت...نه خط سقف نه خط ديوار نه خط کف.. يک دست کرم رنگ
تنها پيشخوان چوبي کم عرضي بود که از جلوي من شروع مي شد همان طور معلق و وصل به هيچ حا يک صفحه چوبي به عرض کم پيچ مي خورد و مي رفت تا حل مي شد در همان رنگ کرم.
رنگ هيچ چيز با چيز ديگري فرق نمي کرد و هيچ سايه روشني نبود. تنها جلوي روي من، ناگهان، يک جعبه مستطيل شکل کوچک بود که تويش پر از رنگهاي نارنجي و زرد و قرمز بود مخلوط و در هم پيچيده
بعد....

وقتي آمدي خودت رانديدم
از سايه ات فهميدم که روي مستطيلِ کوچک من افتاده بود
وقتي آمدي در مسير نور بودي انگار
پس قطع کردي مسيرش را و سايه انداختي
روي مستطيلِ نارنجيِ روشنِ من
نديدمت اما فهميدم که آمدي

0 comments

آدم وقتي گيرش مياد و همينطوري دق کرده از زمين و زمان به اولين چيزي که دم دستش مياد گير ميده
ديشب اينطوري بودم. اولين چيزي هم که دم دستم بود وبلاگ بود.گفتم مي رم به عنوان حسن ختام مينويسم
"من ديگر نخواهم چکيد"
خوب ديشب ديشب بود الان الانه
مي چکم پس مي چکم هيچ ربطي هم به هستي ام نداره.


0 comments

........................................................................................

Monday, April 08, 2002

مجسمه.
تجسم.
ساکت و آرام با چشمهاي بسته اين کلهءِ گچي به من خيره شده، با چشمهاي بسته.
آويزانِ ديوار اين قالب گچي. يادگار يا هرچيز ديگر، به هر حال هست. شايد حتي زنده تر از گوشت و پوست و خون و عرقي که بالاي سرم هست. يا نيست و تنها تصوير است. مجسمه است که عشق مي ورزد به من. با همان سماجتِ گچي، خيره شده و سهم مي خواهد و مي دانم آنکه بالاي سر من است سهمش را داده. حالا آزمندانه سهم مرا نيز مي خواهد اين مجسمه سمج گچي.

0 comments

........................................................................................

Sunday, April 07, 2002


آنقدر نگاهش نکردم که حشرات روي آن تخم گذاشتند
انقدر که بچه ها يشان بيرون آمدند و ذره ذره جويدندش
نوش جانشان، که اکنون
به جاي آن "نيستي"،
حشرات را دوست دارم
ار بس که زود مي ميرند
و تا بودنشان "زياد" مي شود
نا بود مي شوند
با يک حرکت.
و من مي مانم و آن بي نهايتِ عدم

0 comments

........................................................................................

Friday, April 05, 2002

ازبس که مي خواهي و "نيست"،
بزرگ مي شود و يک دفعه مي شود همه چيز.
از بس که هي مي خواهي و نبوده.
که اگر "بود"، "بزرگ" نمي شد
خواهشِ تقسيم بر نيستي
مساوي است با بي نهايت.
اين است راز بزرگ عاشق شدن.
شايد اگر "بود" از يک هم کمتر بود...

0 comments

........................................................................................

Tuesday, April 02, 2002

Dance me...

0 comments

عاشق زبان فرانسه هستم. شنيدنش حرف زدنش. دستور زبانش. مفاهيمش. نويسنده هاي فرانسوي نويس را هم دوست دارم.در حال حاضر شيفته مارگريت دوراس ام. زني واقعا قابل ستايش. با نثري موسيقي وار با جملاتي در هم ريخته و جابه جا از لحاظ فعل و فاعل و مصدر که به مدد ترجمه هاي خوب آقاي قاسم روبين همان گونه باقي مانده است. کتاب "مُدِراتو کانتابيله" را که خواندم تقريبا ديوانه شدم! به همين عشق او که کتابهايش را به زبان اصلي بخوانم و کوندرا شايد، سراغ زبان فرانسه رفتم که البته مدتها پيش هم با آن آشنايي اندکي داشتم. اما چند روز پيش وقتي سراغ جزوه هاي يک سال پيشم رفتم ديدم تقريبا يادم نيست. من که کم کم داشتم به فرانسه هم چيز مي نوشتم. پس چه شد؟ فکر کنم جرقه اين همه آشفتگي يک دفعه از همان جا زده شد.
راستي کسي نمي داند چرا کتاب "کُندي" (La Lenteur ) کوندرا به فارسي ترجمه نمي شود يا در مورد کتابهاي او در ايران بايد گفت چرا قصابي نمي شود!

0 comments

........................................................................................

Friday, March 29, 2002

چه قدر دوست دارم نوشتن را ولي مي دانم اگر بخواهم درست بنويسم، نوشتن بايد تمام زندگيم بشود و کارو انرژي فراواني مي برد. خيلي زياد. از مطالعه بي وقفه و تمرين گرفته تا هزاران تجربه که بايد پيشش بياوري تا خوراک فکري داشته باشي. کاربسيار سختي است ولي سختيش برايم مهم نيست. مهم اين است که آيا حاضرم از تمام علايق ديگرم و بيشتر همه از حرفه ام بگذرم. چقدر بد است که در اين دنيا فقط يک بار زندگي مي کني. اگر به تعداد دلخواهت زندگي داشتي مي توانستي يک بار نويسنده شوي ، يک بار نقاش يک بار شاعر يک بار عکاس يک بار معمار يک بار فوق ليسانس مديريت يک بار مهندس کامپيوتريک بار فلسفه بخواني يک بار آهنگساز شوي يک بار نوازنده حرفه اي. يک بار مزرعه دار باشي يک بار کارشناس مسايل اجتماعي. يک بار قهرمان تنيس جهان بشوي و يک بار صخره نورد باشي آخ که من چقدر دلم مي خواست مي توانستم صخره نوردي کنم. نبرد شيريني است. همه اش تقصير اين رشته بي در و پيکر ماست که ما را همه کاره و هيچ کاره کرده.
الان که دارم اين ها را مي نويسم سه تا صفحه ديگر باز کرده ام و دارم در هرکدام يک چيزي تايپ مي کنم. يکي نامه به يکي از وبلاگ نويسان يکي طرح يک داستان تازه يکي هم همينطور براي خودش باز است. شصت و پنج تا دفتر دارم هرکدام مخصوص يکي از حالات رواني است در بعضي ها خاطرات روزانه مي نويسم در بعضي ايده هايي که به نظرم رسيده در بعضي غر ميزنم در بعضي عشق مي ورزم به زمين و زمان.

0 comments

آي حرص خوردم ديروز از دست يه مشت آدم آحمق انقدر که مي خواستم تمام هيکلشون رو درسته بکنم زير لجن.!! عوضش اومدم خونه اين زيريه رو نوشتم.
زبونم لال کسي به خودش نگيره.. .

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 28, 2002

ميان پرده !

از اين به بعد کتابي صحبت ميکنم
به برادر کوچکترم مي گويم
حال شما چطور است
روز را به خوبي گذرانده اي؟
روي "هــ" تاکيد مي کنم از ته حلق چون همين است که هست.
من روشنفکرم
من نويسنده ام
بزرگ!
اين را روزي صد بار جلوي آينه تکرار مي کنم.
سيگار بهمن کوچک دود مي کنم
يا زر يا تير يا کوفت
هرچه مزخرف تر بهتر
چون سيگار خوب مال بورژوا هاست
و از کودکي به ما آموخته اند که " بورژوا فحش است"**
شايد کلاه بافتني به سر بگذارم
با ريش بلند
تابستان گرمم شد سوراخش مي کنم
قهوه ام را بي شير مي خورم با اخم.
عينکي مي خرم يا مي کشم با مداد چشم دور چشمانم.
گِران.
عينکي با دسته "خاص"
گاهي عميــــــــــــــق به نا کجا که همان روبرو با شد، خيره ميشوم
درست همان هنگام که همه دارند من را نگاه مي کنند
بايد فکر کنند من بس فرق دارم با ايشان و چه گريز پا ست اين رشته افکارم
کتاب شعر فلاني را در دست مي گيرم
بعد مي گويم چه "ناب" است چه "ناب"
بلند حرف مي زنم اما فقط بعضي لغات را که آنها را هم بلند شنيده ام
مدرنيسم، اومانيسم، پست مدرنيسم،
چه سوررآل شده ام؟
و اينها را آنقدر بلند مي گويم که ميز بغلي هم بشنود.
راستي يادم رفت مارک شورتم "کَلوين کِلاين" است
و وجود ندارد چيزي که برايم جالب باشد
بَه چه روشنفکرم.


** از کتاب "زندگي جاي ديگري است" ، ميلان کوندرا.



0 comments


پريشان نامه آزاده در آستانه ربع قرن زندگي.

هزارتا فکر دارم توي سرم اما نمي دانم چه کار بايد بکنم. از بس ذهنم مشوش شده. چند شب پيش خوابِ تمام چيزهايي که من را آزار مي دادند را يک جا دريک طول شب ديدم مجموع همه کابوسهايي که گا ه به گاه مي ديدم همه در يک شب. از امتحان زيست شناسيِ بدون اطلاع قبلي گرفته(رشته من رياضي بود) تا عوض شدن شماره موبايل يکي از دوستانم و اينکه من هر کاري مي کردم نمي توانستم شماره جديدش را از رو بخوانم. از گم شدن توي يک جايي که اصلا نمي شناختم تا زن گرفتن يکي از دوست پسر هاي قبليم در حاليکه مي دانستم فقط براي حرص دادن من اين کار را کرده.
انقدر قاطي کردم که حتي نمي دانم الان حالم خوب است يا بد! نمي دانم متنفرم از همه اطرافم و اطرافيان، يا سخت دوستشان دارم و بدون آنها نمي توانم زندگي کنم.
چون کار نمي کنم فعلا به بهانه پروژه، زندگيم هيچ روال روزمرِّ گي ندارد. و اين از جهاتي خيلي عالي است ولي انرژي زيادي مي برد تنظيم هر روزت وقتي آزادي که هر کاري بکني. چون فکر مي کني وقت داري ولي در واقع براي اين همه کار وقت نيست. پس در نهايت هيچ کار نمي کني. و اين حس بطالتِ حاصل از سرگرداني سخت آزار دهنده است.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, March 27, 2002

- مي گن که آدم به استقبال اون چيزي که خودش انتخاب مي کنه مي ره! پس گريه ديگه يعني چي؟
- آخه آدم مجبور مي شه...
- واااااي! من اين صحنه رو خواب ديدم.
گريه گريه گريه......... اشک...........سکوت و بعد........... نفس يکباره
-به هر حال من هميشه خواستم تو رو بخندونم تا گريه بندازم.
- گريه خوبه
- نـــــــــــــــــــــــــــــه! ولي حالا بي خيال و اين حرفا...
راستي.. کاپيتان هادوک رو ديدم خيلي هم بهت سلام رسوند!
لبخند
- پس مطمئني؟
- اوهوم
-کاملا
- آره!
- بايد بگم باشه ولي توهم حتما هم فکر مي کني الان همه چي به تخممه ديگه؟ چه کنم...
صورت به هم فشرده و يه انقباض ديگه ته گلو
صداهه مي گه اشک خوبه فقط نمي دونم چرا مثل خون همه ازش مي ترسن.
صداهه رو هيچکس نمي شنوه. فقط يکي با همون صداي آشنا با نُتهايي که هرکدوم مي لرزيدند و مي لرزوندنش مي گه: حالا بي خيال. کي ميايي باز کتاب تن تن بگيري؟
لبخند کوچيک. يه زاويه ديگه از فراموش شده ها روشن مي شه. چه واضح يک دفعه.
دوباره خواهش اشک و فشار ته گلو. تهِ ته.
بو، صدا، آهنگِ لرزشِ آوا .مکث. تاکيد همه و همه آشنا.
همه خيلي زياد. در حد انفجار . همه مال من؟؟
چه حافظه اي!
يک.......دو........سه . تموم شد!
حافظه که format بشه ديگه حله!
اينو کي مي گفت؟
يه ماهي
آهان يادم اومد همون ماهيه که هر بار آکواريومش رو دور مي زد از ديدنت تعجب مي کرد. از بس که حافظه اش سه ثانيه اي بود.
يک.....دو.....سه
بعضي لحظه ها خيلي زيادند.
پنج سالشه دختره انگار. با همون لحن بچه گانه مي گه: دلم مي خوااااااااااااااااااااااااااست ...تا مياد تموم کنه حرفشو، اينقدر کشش داده که شده 24 سالش. بعد مي گه کاش فکر نمي کردم. کاش نبودند هزار و يک چيزي که اينقدر آزار دهنده و سمج رسوب کردند. کاش اينقدر چسبناک نبودند مثل قير خيال هايي که هزار بار واقعي تر از واقعيت هستند.
کاش که مي گه صحنه ها ميان جلوش. جرقه مي زنن. بعد هم زجرش مي دن.
شکستنيها مي شکنن. بعضيها هم نمي شکنن.
- من حوصله چسب و اينا رو ندارم. هميشه کثافتکاري مي شه. آخرشم جاش معلومه.
دويد و در رفت دختره. خودشم فهميد يه کم ديگه بمونه چسب و اينا رو دادن دستش و... ديگه مجبوره!
- راست مي گي بي خيال و اين حرفا. مي رم به استقبال اون چيزي که انتخابش کردم. هرچند از سر اجبار. يا از ترس تکرار کاش ها.

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 21, 2002

چند وقت بود با سازم قهر کرده بودم. چرا؟ چه مي دونم چرا نداره که... انگار هرچي بيشتر عاشق يکي باشي بيشتر براش ناز مي کني. بيشتر فاصله مي گيري باهاش. .
امروز رفتم پيشش گفتم عزيزم ببخشيد... هيچي نگفت. گرد و خاکش رو گرفتم. گفتم ببين برگشتم پيشت.... باز انگار نه انگار. روش رو کرده بود اونور اصلا.
نازش کردم. يه بار،دو بار... صدا ازش بيرون مي اومد. اما حرف ؟. اونم مي زد اما اون حرفي که من مي خواستم نمي زد...باز گفتم ببين، امروز هيشکي خونه نيست، صدات مي پيچه تو سکوت. سکوتِ بين نُتهات واقعا سکوت مي شه. يادته چه خوب با هم مي زديم اينجور موقعها؟ في ا لبداهه شروع مي کردم تو هم دنبالش مي اومدي؟ موج مي اومد از درون من و مي پيچيد و شُرّه مي کرد از سر انگشتام بعد هم که ديگه نه من بودم و نه تو...
اما بازهم انگار دلخور تر از اين حرفاست. جواب من رو نمي ده و يه چيزايي واسه خودش مي گه.
نازش مياد! مي گم -خيلي آروم مي گم- ببين عزيزم برات اِتود مي زنم. گام مي زنم.هرچي که بخواي مي زنم....
بعد يه دفه مي بينم که کار کارِ من نيست. نه بعد از اين همه مدت. يواشکي مي گم جناب چايکوفسکي واسطه مي شين من و سازم رو آشتي بدين.
از کتاب Les saisons (فصلها) قطعه ژوئن رو باز مي کنه. بالاش نوشته. Barcarolle. . يعني قايق.
ديگه روش نمي شه عشوه بياد! ناسلامتي فصلهاست و ماه ژوئن و جنابِ چايکوفسکي.
نُتها رو يکي يکي مي ريزه بيرون. اول خجالتي و آروم. بي اعتماد به نفس و کمي لرزون.
اما يه کم که مي گذره ديگه به حرف مياد. خوب خودش نيست هنوز. اوني که بايد باشه. به هر حال زمان مي خواد. مثل من که زمان مي خواستم تا برگردم پيشش دوباره.
بعد من مي بينم نُتها که ميان بيرون حباب مي شن و پخش توي هوا. از چپ و راست در همه جهت. منم دستا مو مي گيرم بهشون مثل يه صخره نورد. مي رم بالا و پايين.
پايين!


0 comments

........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

سه دقيقه مونده به سال نو.
براي همه مبارک باشه...

0 comments

........................................................................................

Monday, March 18, 2002

اگه حالشو داشتين بهم بگين راجع به اين نوشته زيري چي فکر مي کننين.

0 comments

........................................................................................

Sunday, March 17, 2002

مغزم نمي کشه و هي مي خوام مزخرف بنويسم. خوب نمي ياد زورکي که نيست. يعني چه که هرجا مي ري بايد حتما بنويسي. من مي گم يه مشت بديهيات سر ريز کن تا ساکت شي.
مثل شلوار جين ژله اي. بندش رو هم نبند که جيغ يه دفه تو صورتت نکوبه. شاهد باش که سه بار سرنوشت بوده.خيالي ندارم که. پس پروژه چي؟
احساس چوب و در و... فکر نکن چون مشکيه. حواست به اون تو باشه چون مي بيني ننويس.
سايه ديدي حالا سر راه مي رسي. بپيچ. مهم نيست. فردا صبح هم که نويسنده شدي ديگه خيالت تختِ تخت! بگير روش بخواب. خواب ببين چه وقتايي مي توني بنويسي. يارو قول داده بود. اِي وای.!
پنج نفرند. بهم خنديد. خوشحالم.
فردا پس فردا که اومد، حواست باشه. چون امروز ديگه ديروز پريروز مي شه.اينا جريان سيال ذهنند که يارو ساعت بسته دستش و بغلي بوي گند قرمه سبزي مي ده و اون يکي هم هي هي هي هي نگاه مي کنه از بس که يه ذره privacy نيست بعد من مي گم خوش به حالش هر وقت مي خواد راه و بيراه بساطش رو راه مياندازه. تو هم پاشو برو خوب. اخه امين گفت نرو.
هجويات و شطحيات. مانتوش خوشگله.
ببين دختر جان پس فردا ديکه خودکارت آبي مي نويسه. قول مي دم که مي توني توش شنا کني اما به اينجا که مي رسه همه چيز سبز و سياهه. شايد هم يه کم بنفش.با سبز چمني روشن.
ديگه privacy دار شدم.ولي خوب....فوري مي گم چيکار داري شما؟ به شما چه من چي مي نويسم هي روي دفترم سرک مي کشي زير چشمي تازه مهم نيست اين کار رو نکرده باشي همين که فکر اين کار هم از ذهنت بگذره من ميزنم تو دهنت. محکم. چون به تو مربوط نيست تازه بوي قرمه سبزي مونده هم مي دي. آره ميزنم تو دهنت و باز هم مهم نيست که اگه اين کار رو تو ذهنم بکنم . مهم اينه که بفهمي و ديگه فضولي نکني.
پنج شنبه روزاي خوبيه. من از اين به بعد فقط پنج شنبه ها عاشق مي شم.
بيـــــــــــــــــب....بوق ماکرو ويوه . بابا پخت. درش بيار. آروم که نسوزه. اِ نپخته. بذارش تا خوب اسکن بشه استخوناش. تزريقاتشم ديگه کرده.
شيمـــــــــــــي...
.بله همينطوره ايشون ليسانس شيمي هستن خانوم.
بعدش درماني.
نه مطمئنم درماني نخونده. فقط شيمي بدون درماني.
اَه گنده اش نکن آزاده. آخرين بار يکي بود که خيلي گنده اش کرد. بد آورد. چون از بس گنده بود ديگه جايي نمونده بود و بعدش هم اونطوري شد که خودتم حدس مي زني. پس فردا.
شَرَيانِ شَيالِ شِهن
آره بابا اين خيلي روونتره.
بله من اصلا يه زبان ديگه مي خوام لطفا
خواهش ميکنم خانوم ميشه پنجاه سنت. ولي مي تونم بپرسم اين زبان چشه؟
هيچي یه گوسفند بهش چسبيده. کله پاچه بايد خالص باشه.
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....................................
وقتي تو يه زبان "جريانش" از همون اول روي "جيمش" ريب مي زنه . مجبوريم شريانش کنيم. يا "جيم" رو بِبريم "شينِش" کنيم. يا اصلا کاتش کنيم ديگه و تايپش کنيم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, March 12, 2002

ازآنجايي که اينجانب بلد نيستم "نه " بگويم يا اگرهم بگويم هيچکس جدي نمي گيرد و از آنجايي که هندوانه خور زير بغل من بدجوري ملس مي باشد،رييسِ پول نده ي شرکتي که بنده به بهانه کار کردن روي تز از آنجا بيرون آمده بودم،مرا اغفال کرد و در نتيجه طي اين اقدام اين جانب به مدت 10 روز بايد کار و زندگاني خويش را تعطيل نموده شبانه روزي به کار روي يک مجموعه مسکوني هزار واحدي بپردازم،در شرکت آن انسانِ پول نده يِ بيگاري کش . تا مگر مقبول کارفرما افتد.آمين.

شعر نا مربوط:
هر که دارد خط کشي خط مي کشد
از براي رسم زحمت مي کشد..........
پي نوشت: من امشب اعصاب سر و صدا ندارم. به ترقه ها بگوييد ساکت باشند.


0 comments

........................................................................................

Friday, March 08, 2002

زيتون
نمي دانم از کجا به ذهنم رسيد که بعد از اين همه مدت براي اينکه دست خالي پيشش نروم برايش يک شيشه زيتون بخرم.
رسيدم و بي هيچ حرفي همانجا دم در نشستيم و با دست شروع کرديم به خوردن زيتونها.يکي يکي از توي شيشه در مي آورديم و زير دندان له مي کرديم.به همه حتي نگاه هم نمي کرديم فقط به فکر زيتونها بوديم و مزه عجيب و متغيراونها.
شيشه خالي شد وانگار زمان هم ايستاده باشد. مبهوت شديم و خيره به شيشه خالي.بي هيچ حرفي.
بعد هم من رفتم و باز هم نفهميدم از کجا به ذهنم رسيد که بعد از اين همه مدت يک شيشه زيتون بخرم

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 07, 2002

کوتاه ترين داستان کوتاه:"وصبح روز بعد او را اعدام کردند"
متاسفانه نميدونم از کيه اين داستان به محض اينکه فهميدم مينويسم.

0 comments

زنه تا وقتي که فکر مي کرد که زندگيش به اون سرم زرد رنگ بسته است، داشت مي مرد از نبودنش.
اما.وقتي پرستار اومد و گفت مهم نيست خيالش راحت شد و به زندگيش ادامه داد.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, March 05, 2002

يک دختر سه ساله در فاميل داريم که من رسما عاشقشم از بس که ذهن عجيب و غريبي داره.ديروز مي گفت"مادرجون اين گُُُله چه قدر بيني ام رو داره سرگرم مي کنه! "

0 comments

........................................................................................

Sunday, March 03, 2002

مامانم مرخص شد. داداشم کله اش رو تيغ انداخت . حالا بابام با من دعوا مي کنه چرا بچه رو انقدر تشويق کردم. تو يه چيزيت ميشه به بقيه چي کار داري. راس مي گه خوب....

0 comments

........................................................................................

Saturday, March 02, 2002

وقتي داشت مي رفت، نه وقتي داشتند مي بردنش، از بالا نگاش مي کردم. سرش طرف من بود و چشماش بسته. مژه هاي بلندش سيخ بالا اومده بود. هيچ وقت از پشت عينک اينطور پيدا نبود. حالا همه چيزشو گذاشته بود و داشت مي رفت.داشتند مي بردنش.
هي نگاه مي کردم و مقايسه مي کردم شکلش رو با خودم. روي تخت که خوابيده بود همه اش نگران بود.
- معلم علي اومد؟ به فريبا زنگ زدي؟
-آره.... اومد..... مي زنم.
هي مي خوام يه چيزي بگم تا يه کم قوت بگيره، يا خيالش رو راحت تر کنم. شايد هم خيال خودم رو.
گاهي وقتا فاعل با مفعول خيلي فرق نمي کنه. به فرانسوي وقتي مي خواي بگي" دلم برات تنگ شده" مي گي "تو دلم رو تنگ کردي"کاملا جا ها عوض مي شه.
حالا تو نگرانم کردي مي خوام خودتم آرومم کني. پس مي گم: ناراحت نباش همه چي خوب تموم مي شه. اونوقت خيالم راحت شده. دنبال نگاهت مي گردم ولي نگاهم نمي کني. مي خوام گير بدم به نگاهت که گير کني همون تو و نَري.
يه برق مياد و مي ره نکنه اخرين نگاهه؟ ميخندم به خودم از اون بالا. کاري نداره اون بالايي به اين پاييني.کاش آزاده هميشگي الان پيشم بود.بهم مي گفت : ببين اون اصلا عين خيالش نيست. الان هم که اونجا دراز کشيده، منتظر، با چشماي بسته، بي حرکت، نه که مضطرب باشه، حتما داره مِديتِيت مي کنه.
هميشه عکساي جوونياش رو نگاه مي کنم . مي گن خيلي شبيه هم هستين. من نمي دونم.
پير زنه زمزمه مي کنه بالاي سر مريض. فکر کنم داره خيلي آروم براش يه چيزي رو تعريف مي کنه.مثلا يه داستان راجع به يکي با همون مريضي که خوب شد. خوبِ خوب. موهاي سفيدش خيلي خوشگل مثل يه دختر کوچولو از زير روسري اومده بيرون. با دقت هرچه تمام تر داره توضيح مي ده. مي خواد هيچ جزيياتي از قلم نيفته. مي خواد مريضش خوب بفهمه و باور کنه.
يه کم ديگه دقت مي کنم. انگارعربيه. داره دعا مي خونه!
مريض پاهاشو باز کرده داره لاي پا هاشو تميز مي کنه پرستار..پرده رو هم نکشيده. خصوصي ترين نقطه بدنش در معرض نمايشه.
بدنِ(ش). روي اين شناسه مالکيت تاکيد مي کنه مغزم همين که ازش مي گذره اين کلمه. "بدن".
هميشه آدم اينطوري فکر مي کنه.بدنِ"من". آخه کي ميگه مال تواِه؟ تو ساختيش؟چي اش شبيه تواِه؟ کدوم قسمتش به اراده تو کار مي کنه. حتي چشم و نگاه آدم که از همه چيز به "خود" آدم شبيه تره خيلي وقتا بيگانه است. نمي دونم شايد من اينطوري هستم. فکر مي کنم اگه بدنم هيچ حسي رو به مغزم منتقل نمي کرد، اونوقت قرار بود بدنم رو تصور کنم کاملا يه شکل ديگه مي شد. همينه که خيلي وقتا باهاش قهر مي کنم. نچ. مال من نيست پس به من چه.
واي که هنوز هم انتظاره و پرستار مثل يک ترجيع بند براي فکراي منتظرم از جلوم رد مي شه.الان کجاست؟ يه دفعه بدجوري مي ترسم. عجيبه که گاهي ادم فکراش يه دفه خودش رو شوکه کنن.
نکنه فکرام هم مال من نيست؟؟؟؟؟؟؟؟
زنه هنوز دعا ميخونه و غر مي زنه و نچ مي گه.
بابا آخه چطور دلشون مياد اون سينه خوشگل رو بِبُرّن؟ تصور مي کنم چطور خون فواره مي زنه روي یه پوست سفيد. روي اون جاي مهربون.
شب قبل: مادر حرف مي زنه يه آرامش مصنوعي تو لحنشه تو حرف زدنش.
...چند ساعت شده تا حالا؟
شب قبل:خيلي شمرده و آروم صحبت مي کنه:
-الان 6 ماهه. همه گفتن چيزي نيست.من هي گفتم قبل از پريوده بعد از پريوده خوب مي شه. 80 درصد چيز مهمي نيست.
انگار داره ما رو دلداري مي ده. بيشتر از همه خودشو من فکر مي کنم.
...کدوم لباسش تنگه که معلوم بشه؟ خدا کنه ورش ندارن.
"ورش ندارن" انگار يکي "گذاشته" حالا يکي مي خواد برش داره.
يه بيگانه اومده توي اين تني که خودش، بد بيگانه است . بايد برش داشت. اول بيگانه رو. بعد هم اگر بيگانه درگير بود با بدن، تکه اي از بدن رو.
برش دار مال خودت.
شب قبل:- من انتظارشو داشتم به خاطر ارثي که از مادر بزگت داريم.
....ما فکرمي کرديم خودمون مريضيم. حالا مي بينيم همه مريضن.پيرزنه مي گه.
سبزه. سبزه. اَه چرا سبزه. اونم اين سبز بد رنگ و مرده. حالمو بهم ميزنه در و ديوار.عين خط توليد مريض مي ره تو سالم مياد بيرون. بعضي وقتا البته.خنده ام مي گيره. نه بيشتر پوز خندم مي گيره.
- آقاي دکتر من پيچم هرز شده چي کار کنم؟
- نگران نباشين. "برش مي داريم"
1متر... عرض در اتاق هاي بيمازستان 1 متره. من آرشيتکتم و اين تنها کاريه که از دستم بر مياد. متر کنم با چشمام.
آدما ميان و ميرن اوني که وايساده، دست اوني که خوابيده رو مي گيره فشارمي ده و مي گه :"قوي باش" يا "من اينجام". انگار که فرقي هم مي کنه.
شب قبل: انقدر که سعي مي کنه مسلط باشه به خودش بدجوري مصنوعي به نظر مياد همه چيز. هم اين که من مي گم بذار ناهاز فردا رو درست مي کنم خودم. هم اين که مهربون شدم يه دفعه هم اين که بابا رفته خوابيده. هم اينکه برادرم پاي کامپيو تره. هيچ چيزي تغيير نکرده وهمينش خيلي مصنوعيه همه چيز سر جاشه شب قبل. فردا هم باز صبح ساعت 6 پا مي شه باز من هنوز خوابم و باز اون مي ره وفقط اين دفعه اصلا نخوابيده از اضطراب که بخواد بيدار شه.
...وقتي مياد. همون شکليه. من رو هم مي بينه. از لاي چشماي درشتش. من فقط به اون جاي خالي خيره شدم. اونوقت مني که همه چيز برام تخيلاته و ابر و بخار، الآن برام همه چيز به طرز منقبض کننده اي واقعيه.
دلم مي خواد دست بکشم روي اون سطحي که ديگه صاف شده.
اشک هم مياد ولي فقط يه چيکه.

0 comments

........................................................................................

Friday, March 01, 2002

انقدر دلم لک زده براي نوشتن. ولي نمي شه. اميدوارم به زودي بشه. کلي چيز براي نوشتن دارم. فقط اومدم که بگم من زنده ام.(اگه مهمه براي کسي!!)

0 comments

........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

چشمات چرا اينطوري خمار شده و آروم ! ولي فايده نداره و قتي اينطوري نيستي بايد مهربون باشي.
مي گم (تقريبا جيغ مي زنم) واي! چقدر خوبه که هرچي دلم مي خواد مي تونم بگم الان.( مي فهمم چطوري من رو داره مي بينه، تماشاي يه آدم مست مثل اينه که از پشت شيشه دنياي یه نفر ديگه رو نگاه کني ولي تو راهت ندن. دور مي بينيش خيلي دور.)
- خوب بگو
- هان؟؟؟؟؟؟؟؟ تکون مي دم سرم رو.
- بگو هرچي مي خواي
هــــــــــــــــــــــــي!!! نگاه کن چه با دقت داره گوش مي ده!
مي خندم.دوبار سه بار! مقطع. کشدار.از زير چشم نگاش مي کنم و مي گم چرا.خيلي خيلي آروم. اول فقط نگام مي کنه فکر مي کنه دنباله داره حرفم. هيچي نمي گه منتظر. باز مي گم چرا؟ مي خندم يه قهقهه چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ به تدريج هر کلمه اي کشدار تر مي شه.
مي ترسه انگار. نگاهش اينطوريه. چشام برق مي زنه خودم مي فهمم. خوشم مياد که کم مياره اگه شده حتي براي يه لحظه.!
نگو چرا. نه. چرا خيلي کليه خيلي زياده هيچ وقت نگو. باز مي خندم.
مي گم: چرا؟ چي شد؟چرا بودي؟ چرا يه دفعه ناپديد شدي؟ چرا دوباره مي خواي باشي؟. اين کلمه هاي آخر رو تقريبا ناله مي کنم. هرکدوم رو با يه نت خاصي مي گم.
باز همون طوري نگام مي کنه. عين اين هشيار ها. انگار شروع مي کنه به گفتن يه چيزايي. گوش نمي دم. نمي خوام. منطقشو داره مي بافه. حوصله ندارم. به تاب بازي هاي سرم متوجه مي شم. سرم از اينور ميره اون ور. دلم مي خواد بگيرمش تو دستم. آروم از بالا که میفته پايين دستام رو حايلش ميکنم. وقتي گرفتمش حرکت تبديل به يک ژست مي شه.چليک. يه عکس. حالا که سرم افتاده پايين چشم مي دوزم به ذغال هاي منقل. نارنجي و خاکستري. چه شبيه سيگارمه.
خم مي شم که خاموشش کنم گوشه منقل. دستمو مي گيره که نیفتم. نمي افتم نترس خودمو دارم بابا!
***

روي نون لکه هاي خون ديده مي شه. جيگر نيم پخته است. زير دندان ترد. احساس حيوان بودن مي کنم. وحشي. حتي وحشي تر از سگي که داره بيرون پارس مي کنه.
مي گم: چه خوبه که تقريبا خامه!
-آره.يارو مي دونه که من اين طوري دوست دارم. تو هم؟
-آره!. وحشيه!
-اوهوم. تو هم وحشي هستي ولي نمي تونم بگم وحشي تر از من.
-اين باز تهش داره؟.
-نه تموم شد همش. يه قوطي ديگه بگيرم؟
- نه تو بايد رانندگي کني مي توني؟
- آره بابا
- کاش يه شب تا صبح مي شد اينجا بمونيم.
***

اتوبان همت مه داره. عکس مي گيرم. آرم مرسدس میفته پايين کادر. چه خوش ترکيبه لامصب.
- سيگار داري؟
- آره
- اِ تو که باز بهمن مي کشي چي شده.؟
- وينستون قرمز باز گرون شده
- اه بد مزه است مزه گه ميده. و شيرين
- کمربندتو ببند.
- خوب.
من از اين مسير نيومده بودم تا به حال. چه شاهکاره. آخراي همت يه خروجي خاکي داره به سمت لشگرک. وارد که مي شي يه صحنه عجيب. زير پل تاريک و سياه چند تا کارگر ايستاده اند.نگاه مي کنن. انگار منتظرند. او ن طرف پل که روشنه يه نماي غريب. از روي خاک قرمز رنگ بخار داره بلند ميشه. بخار سفيد و غليظ. کارگره رو از کنارش که رد ميشي يه چيزي مي گه اما ماشين مي ره. مي ره تو بخار.
شراب سرم رو سنگين کرده يه کم. ديگه عصباني نيستم..
***

دير کرده. شدم آدم برفي تو اين هوا. هميشه همينطور بوده. خوب تو که زنگ زدي مي گفتي يه ساعت ديگه.
- خيلي معطل شدي؟
- آره.
- هيچي نميگه.
- مي شه کيفم رو بذاري روي پات؟صاف بذار نريزه
يه بويي مي ده. در کيف رو باز مي کنم. واي نه!!! شرابه. چه بويي. همونجا مي رم بالا بطري رو.
- آي! خيابونه اينجا
به درک. ماشين تکون مي خوره و شُرّه مي کنه رو لباسم. بو ميپيچه . هيچي ديگه! تو جاده اگه بگيرنمون کارمون تمومه.
آخ به درک! چه خالي مي شم با اين عبارت!
برف مي باره. برف و شراب به طرزخَفَني رومانتيکه!
لا مصّب صاف مي کنه همه چي رو.
***

برف ريز. ..جاده شروع شده. کنار جاده يه اتاقکه با يه آدم محلي.
- چي مي خواين؟
- پنج سيخ جيگر يه دونه دل با يه جفت قلوه. يه قوطي هم ودکا.
مي شه بريم تو اتاقکه. خودش پيشنهاد مي ده.واي! کجا به غير از ايران اينقدر يه همچين موقعيتي يه "اتفاقه"؟ هر چقر گاهي خفه ات مي کنه اين همه بند و قيد آخ ولي بعضي وقتا بد مي چسبه اين خلافه!
بد مزه است. هر دفعه که مي خورم کاملا مزه سيب زميني خام و روسيه اش رو احساس مي کنم. اول ميسوزونه بعد از يه مدت پيشوني ات يه جورايي مي شه. مور مور مي شه.
***

دير کرده.
نگاش مي کنم. مي گه :دلم تنگ شده بود برات.
تو دلم مي گم اَي جنده( مگه فقط زنها جنده ميشن؟) نگاش مي کنم. ادامه مي ده: براي نگاهت
اي جنده
- براي اينطوري نگاه کردنت.
- چطوري نگاه مي کنم مگه؟
- عين بز!!!
هميشه همينطوريه. هرچي فکر ميکنه رو مي گه بي هيچ سانسوري. ولي راست ميگه شايد. وقتي نگاهش ميکنم انگار هنوز بار اوله و هيچي نمي دونم. وقتي هم که نگاه ميکنم انقدر فرو مي رم توش که گاهي حتي ديگه نمي بينمش.خيلي وقتا يه آزاده ديگه اون بالا وايساده اين يکي رو نگاه مي کنه. اما وقتي کليد ميکنم رو يکي تو نگاه هر دو آزاده انگار يکي مي شن. آره عين بز نگاش مي کنم. زل زده و نادان.
***

- مي دوني مهم اينه که بعد از اون فاصله دوباره وصل بشه اين فاصله ها چيزيه که پيش مياد. اگر بعد از فاصله باز چسبيد اون درسته.
-هِه!!!! قانون مي ذاري؟
- نه!
- قانون مي ذاري. داد مي زنم. داغ کردم داغ.
- نه نه ببين
- قانون داري مي ذاري. اينا رو کي گفته؟ قانون داري مي ذاري. نمي توني. دارم حسابي داد ميزنم. چه خوبه که مي شه داد زد تو يه دکه که چهار طرفش شيشه ايه. هيچکس نيست. تاريکه. برف مياد از هر چهار طرفمون. يه چراغ گازي روشنه. منقلي که جيگر ها روش کباب شده رو هم يارو گذاشته اون پايين تخت.
هر دفعه که خم ميشم سيگارم رو توش خاموش کنم منو مي گيره که نيفتم.
خيلي حالم خوبه. آخ خيلي خوبم. اينو بلند هم مي گم. هيچي نمي گه. چرا سکوت شده امشب. يا من ديگه نمي شنوم چي مي گه.
***

- تگري نزني
شيشه ماشين رو کشيدم پايين.مي پرسم سردت نمي شه؟ صد دفعه ديگه هم تا برسيم مي پرسم. الآن فقط هواي سرد و نمناک برفي رو مي خواد تنم. نه هيچ چيز ديگه.
- سيگارتو خاموش کن بوش دلم رو بهم مي زنه.
با دلخوري مي اندازتش بيرون.
- خوبي الان؟
-آه خيلي!!
- خوب مهمه اينه که تگري نزني.
- فعلا که خوبم. ولي اگه زدم هم خيلي ناراحت نشو.
اون آب یخي که دم صبح پا مي شي مي خوري اونه!!! اونه بهشت.
اون بالابزرگ نوشته"بستن کمربند ايمني اجباري است." چرا اينقدر بزرگه تابلو.
***

چراغهاي نارنجي رنگ توي مه پخش ميشن و محو مي شن. مثل تاش قلم موي ابرنگ رو کاغذ خيس.
خيس رو خيس بهش مي گن.
***

تا صب صد دفه اون بهشت رو تجربه مي کنم.
مامان، بابا،خونه، ساعت.همه ميرن. نه خونه داري نه زمان نه مکان.ساعت هم ديگه هيچ وقت دير نمي شه
با هيچکس ديگه به همچين نهايتي نمي رسي. اَه چرا اينهمه اولين ها بودي تو زندگيم که نتونم تحمل کنم و خرابش کنم. اينا رو نگفتم بهش. به قدر کافي مست نبودم.شايد.
***

- منو ميدون کلانتري پياده کن ميخوام يه کم راه برم.
اي ديوانه. آخه کي تو اين برف الآن اينطوري مست جلوي کلانتري پياده مي شه.راه مي ره تلو تلو خوران با چشمهاي نيمه باز و قرمز. کدوم از اين آدمايي که از اطرافم رد ميشن حال منو مي فهمن؟ اين آقايي که داره چترش رو باز مي کنه؟ نه انگار براي هيچکس نيستم الآن. يه وجود محو. چه خوبه!
***

تازه فهميدم تابلو هاي جاده مال آدماي مست هستن. مي گن برو راااااااااااااااست. حالا چپ. چراغ جلوي ماشين فقط سه متر برف جلو رو روشن مي کنه. چه خوش حالم که راننده نيستم. ميتونم تکيه بدم عقب به حرفاي تابلو ها گوش بدم.
***

چقدر حالت خوبه. چون فکرت و عملت فاصله اش خيلي کم شده، يک دفعه خم مي شي جلو و مي بو سيش. يه روز دو روز. واي چه طول مي کشه!!!!!!!!نفس مي کشم نفس شو.
سرت رو مي اندازي پايين بعدش خيره به ذغالها.داغ و خوب! هم تو هم ذغالها.
از زير چشم با يه سر يه وري مي گم: نمي دونم وقتي عاقل شدم راجع به الآن چي فکر مي کنم.
مي گه: دقيقا همون چيزي که باعث مي شه نهايت لذت رو نبرم از اينجا از تو و از همه چي فکر به همينه..
***

آخه فکر چيه اون موقع شب.توي اون اتاقک شيشه اي دو در دو در دو که از پنج طرفش داره برف مياد. يه جايي تو مايه هاي ته دنيا.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 19, 2002

پريشب خواب خيلي عجيبي ديدم. از پنجره اتاق من رشته کوه هاي شرقي معلومه به اضافه بخشي از جنوب شرقي تهران. خواب ديدم يک روزي که هوا صافه و شهر و کوه ها حسابي پيداست، دارم از پنجره بيرون را تماشا ميکنم که يک دفعه از پشت کوه ها يک موج بزرگ، کف کرده و به رنگ آبي تيره از پشت کوهها بالا اومد. فکر کنيد يک موج به طول تقريبا نصف تهران. منم هرچي داد ميزنم که بياين ببينين (انگار کسي مي تونه کاري بکنه)هيچکس نمياد. خلاصه اين موج پايين کوهها شکست و پخش شد همه جا.نسبتا نرم و آروم همه جا گسترده شد و راهش رو به تدريج باز کرد. به زير خونه ما که رسيد يه تکون آروم بهش داد که دو بار لرزيد. يک لرزش نسبتا ملایم. بعد هم یه دفه همه جا تاريک شد. سياهِ سياه.


0 comments

........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

من معمارم. کار معمار خلق فضا است. تا به حال ابزارم هم سيمان و سنگ و شيشه بوده است. حالا براي خلق فضا،
با يد با حرف و کلمه بتون بسازم و شيشه و سنگ. معماري موسيقي ساختمانها است. بايد با کلمه نت بسازم و موسيقي. ابزارم رو نمي شناسم.
استادم مي گه: اي دانشجوي من که هيچ نمي داني شيشه حس سبکي رو در انسان القا ميکنه هر جا خواستي سبکي رو القا کني از شيشه استفاده کن. براي سنگيني سنگ. بتون سرد است و چوب گرم.
منم دانشجوي سال اول بز تر از اون بزي که وسط دانشکده هنرهاي زيبا کاشته شده مي گم: بله استاد. درست ميفر مايين استاد. اوهوم.
شيش سال مي گذره.
موضوع پايان نامه: الگوي مسکن در شهر نا بسامان تهران. استاد راهنما: جناب آقاي فلان.
حالا مي گم :استاد. من به عنوان يک شهروند شهر زيبا و نابسامان تهران الان خيلي سبکم و توي مغزم باد مياد. و کله ام رو حس نمي کنم. و بدنم مال من نيست. شبها دلم مي خواد توي يه زمين فوتبال با چمن هاي نرم و خيس بخوابم اون وسطه وسط. که هرچي هم توش خر غلت مي زنم نيفتم پايين. پس برم تو شيشه که سبک باشه مثل من؟
استاد چين به پيشاني مي اندازه و مي گه: بله خانوم، بشر از ابتداي خلقت همواره....و فرويد با نظريه تکاملش....و نيچه وقتي نسبيت رو اختراع کرد.......و روانشناس معروف عصر ما به اسم هايزنبرگ....و داروين کافر...
مي گم:( اين دفعه ديگه مي گم) آخه مادر قحبه وقتي نمي دوني مگه مجبوري زر بزني؟
مجبوره.
اون وقت من بايد خط بکشم و فضا بسازم. براي اصغر و صغرا و شايد هم یه آزاده ديگه که دوست داره زير يه ميز مچاله بشه موقع خوابيدن.

0 comments

ده گريه مي کني؟
نه گريه نمي کني
زير بارو ن بودي
من بارو ن دوست دارم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

يوهان سباستين باخ- کنسرتو براي چهار پيانو و ارکستر در لا مينور
اين انسان نبوغ محضه.

0 comments

خودم را به کوچه ي علي چپ زدم
خودت را به کوچه ي علي چپ زدي
خدا خواسته بود که به هم برسيم
امين رجايي به نقل از اين سايت

0 comments

........................................................................................

Wednesday, February 13, 2002


-tea or coffee?
-coffee please
-I m sorry we only have tea
بعدش هم من ميرم.
يه دفه دلم خواست برم خونه و سرناد شوبرت بزنم.
خاک تو سرم که رومانتيک شدم باز. از بس که بي جنبه ام. تا هوا ابري ميشه عاشق مي شم و دلتنگ و لطيف!
اي آدم کيچ!
احساس واقعي دلم مي خواد. از او نا که اسم نداره.
هفته پيش تو کنسرت شهرام ناظري يه خانمي جلوي من نشسته بود. چرق چرق چيپس ميخورد. بعد وقتي شهرام مي خوند. "شيداااااا شدم…" چشماشو مي بست و سرش رو آ روم از چپ به راست تکون مي داد و با يک حسي زير لب زمزمه مي کرد,که آدم بي برو برگرد مي گفت که نخير… خانومه بد طوري شيدا شده.
هرچقدر هم موهاش رو رنگ همون چيپس ها کرده باشه.
آدماي شرطي همين طو ري هستند. هر وقت اين مظاهر «عشق»!! رو مي بينن اتگار دکمه شون رو زده باشي عاشق مي شن. کاملا طبق قوانين از پيش تعيين شده.

0 comments

داشتم یه سري چيز براي يه دوستي مينوشتم. بيرون بودم کاغذ هم نداشتم. فقط يه پاکت. پشت همون شروع کردم به نوشتن وسطاي جمله بودم که يه دفعه کاغذ تموم شد. فقط اينقدر جا داشتم که بنويسم نقطه.
هميشه همينطوره يا کاغذ تموم ميشه يا خودکار. آدم وقتي مي ميره هم همينطوره. انگار وسط يه جمله اي که داري مي نويسي مجبور شي نقطه بذاري. يا در واقع برات نقطه بذارن.
جمله قصار: مرگ يک "نقطه" زود رسه!
بعضي وقت ها وسط جمله ميذارن بعضي وقتها هم خيلي بعد از اينکه جمله ات تموم شده.هي منتظر نقطه مي موني و نمي ذاره کسي اون نقطه هه رو.
من که ترجيح ميدم وسط جمله ام يکي نقطه بذاره تا اينکه منتظرش بمونم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 12, 2002

البوم "سير" کاري از مسعود شعاري و کريستف رضاعي مجموعه بسيار زيبايي است. ترکيبي از موسيقي سنتي با ريتمها و بعضا ساز هاي غير سنتي.

0 comments

...و چقدر دوست داشتم آن نگاه غمگيني که به خودش ميگرفت. ابروهاي کم پشتش را بالا مي برد گويي به من التماس مي کند. در حاليکه برايم شعر مي خواند درباره بز مجه اي که حلقه اشک همواره در چشمانش هست.
همواره هست.
و من مثل نفسي عميق اين ارتباط, اين فضايي که وجود من ايجاد کرده بود را به درون مي کشيدم.
قرار نبود اما شد. همه اتفاقات مثل يک داستان.
گاهي صدايي بوي علفي رنک نوري چنان لحظه اي ايجاد مي کند. به کشيدگي بي نهايت. در اين لحظه آن قدر چيز يک جا جمع مي شود که تو را از خودت بيخود ميکند. بيخود و بيچاره!
بيجاره. خودت را به دست آن ميسچاري و خواسته و خواسته و خود آکاه در آن غرق مي شوي.
آگاه به حجمي که تو ساختي در طول زندگي ات.
تنها اگر مي توانستي بسط پيدا کني تا نهايت ابعاد وجودت. ابعادي که تو ساختي. شايد مماس با بي نهايت.

0 comments

........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

خودش هم نمي دانست چرا. فقط مي دونست تصويري كه توي آينه مي بينه چشماش خيلي گرده. مي شد گفت تقريبا دايره. بــــــــله. يك دايره كامل با شعاع...... مثلا بگيريم دو سانتي متر خوبه؟ خوب خواننده هاي آمريكايي احتمالا هيچي نمي فهمند كه من الان چي گفتم. پس بگيريم نزديك يک اينچ؟ گرچه ممکنه هيچ آمريکايي هيچ وقت اين داستان رو نخونه اما خوب کار از محکم کاري که عيب نمي کنه. پس يک اينچ. عيب هم نداره اگر باور نكنه كسي. چون منم شنيدم. راست و دروغش با گوينده.
به هر حال اين دختر ما ناراحت بود. گرچه اگر اينطور مدام به روش نمي آوردند اين قدر ها هم براش مهم نبود. خوب دايره هم يه مدلشه ديگه. گاهي وقتها كه دزست حسابي مي نشست و فكر مي كرد مي ديد انگار از اول هم اينطوري نبوده است.
ولي هر بار مي امد واقعا به مغزش فشار بياره كه چي شد آخه كه اين طوري شد يه اتفاقي مي افتاد.
چه اتفاقي آخه؟
خوب مثلا مامان صدا مي زد... نه نه فرياد مي زد. نه بازم نه. راستش كلمه مناسب رو پيدا نمي كنم براي توصيف كاري كه مامان مي كرد. يك جور نعره؟ توالي يك سري اصوات با نتهاي عجيب و غريب. نه بابا نت چيه اصلا فركانس اون صوت در غالب نت نمي گنجيد. شدت صوت: غير قابل اندازه گيري. خارج از آستانه شنوايي شايد؟
نه ديگه اونقدر.
ولي خوب اينطوري بود كه هر بار اين دختر ما چند متر از جاش مي پريد. اغراق نمي كنم؟چند متر؟ پس چند فوت؟
يا مثلا زنگ در به صدا در ميومد. حالا چه عيب داره که صداي زنگ هم يه کم بلند باشه. يه کم هم همه چيز بلرزه. مثلا چند تا قاب هم بشکنه. به هر حال سر سه ثانيه بايد در باز مي شد وگرنه اتفاق هاي بدي مي افتاد. هيچ وقت دختر سعي نكرده بود بفهمد واقعا چه اتفاقاتي. فقط مي دونست “بد“. بد بد. در كه باز مي شد مادر بزرگ ظاهر مي شد. عجيب بود كه هميشه از ديدن دختر هيجان زده مي شد و اين فقط شروع بود. اينقدر فشارش مي داد كه چشمهاش از حدقه مي زد بيرون . مال مادربزگ يا دختر؟ خوب بنا به قانون عمل و عكس العمل قاعدتا هردو. من كه نبودم نمي دونم. اينقدر فشارش مي داد که صداي استخوانهاش رو مي شنيد. بعد مراسم ماچ و بوسه بود. دختر تو مدرسه راجع به ماهي هاي بادكش يه چيزايي خونده بود. ولي مادربزرگ اصلا با اونا قابل مقايسه نبود. يك دهن لزج با قدرت مكنده صد اسب بخار. صد؟
آره آره. همين طور بود. مطمئنم. اين مراسم خوشحالي از ديدن نوه عزيز معمولا يك ساعتي طول مي كشيد. بعد از اون هم بر ميگشت تو اتقش باز خودش بود و اينه و اون چشماي عجيب غريب که باز بهش زل زده بودند.
مي گين دکتر بايد مي رفت؟ آره آره يادم اومد دکتر هم رفته بود. بعد از هزار تا آزمايش و معاينه و اينا هيچي نفهميده بود. چون با يه قيافه حق به جانبي در حالي که عينکش رو روي دماغش به عقب فشار مي داد و گلوش رو صاف مي کرد گفت که بعداز مشورت با چندين روانشناس و متخصص خارج از کشور به اين نتيجه رسيده که اون يه باري تو زندگيش بد جوري شوکه شده يا خيلي تعجب کرده. و تا وقتي که نفهمه چرا همينطوري باقي مي مونه. ولي مي دونين كه اون هيچ وقت فرصت فكر كردن نداشت هميشه يك چيزي پيش ميومد.
پدر اون روز دنبال دختر اومده بود. وقتي تو ماشين نشست شروع کرد براي پدر تشخيص دکتر رو تعريف کردن. خيلي آروم و شمرده. در عين حال هم داشت با دقت به صورت پدر نگاه مي کرد. به اين اميد که شايد پدر چيزي يادش بياد. اما ديد که به تدريج ابروهاي پدر بالا مي ره. عضلات اطراف چشمهاش منقبض ميشه. اول يه لرزش آروم. بعد به تدريج اضافه مي شه. يه قهقه مسلسل وار اول يواش بعد بلند بلندتر. فرمون توي دستاش شروع ميکنه به لرزيدن. پاش رو هم به همون تناوب خنده هاش روي گاز فشار مي ده. شايد پنج دقيقه به همين حالت مي گذره. شايد هم يه ساعت. شايد هم يه روز. شايد هم هنوز داره مي ره.
من که خودم اميدوارم وايساده باشه يه جايي.وقت پيدا کرده باشه . شايد يادش بياد.





0 comments

........................................................................................

Saturday, February 09, 2002

صف خانمها. سينما فرهنگ
-يه دعا بخر
-آره خلاصه بعد من بهش اينو نگفتم اما اون وقتي......
-يه دعا بخرديگه
-خريدم ديروز. ....حالا من نميدونم دقيقا .....
-خانم ....
--ده گلاموچيکار داري. خرابشون نکن
- ميديش به من؟
- باز که دازي ميکني.چرا ميکني تو دماغت آخه!
-بدش به من
-مگه نميخوايش؟پس خرابش نکن
-چرا بده من ميخوام بفروشمش!
-خيلي خوب بيا مال تو
ده دقيقه بعد...
-ميفروشمش پنجاه تومن!!!
-اهاي من خيلي گرونتر از اينا خريدم! ارزون نفروشيش!!!
-اون آقاهه اون ور گفت پنجاه تومن بيشتر نميارزه
-نه بابا گرونتره!
-مي خريش؟
-چي؟!!!
--سيصد تومن بخر!
ده تو که گفتي پنجاه تومن!
-خوب باشه
-بيا اين صدي خورد ندارم
-آخ جون گفتم که ميفروشمش!

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

oیک مدتيه خيلي احساس مي کنم حالم خوبه. همه چيز خيلي روون و تحت کنترله. يک بي خيالي خيلي آروم و لذت بخش. همه چي خوبه.از آفتاب که يه دفه ميفته تو يه زاويه اي حال مي کنم. از يه آهنگ که يه دفه وسط يه سري آهنگ ديکه پيداش ميشه اينقد کيف می کنم که انگار معجزه شده انگار خودشه! ته اون لحظه هه همينه که الان شده.
يه سيگار روشن مي کنم. صداشو اونوقت مي شنوم. آخه تو اين وانفساي زندگي کي به صدای سيگار گوش مي ده که تو مي دي آخه آزاده؟
چرق چرق چرق............ بعد يه صداي بازدم.
يه لحظه هايي منبسط مي شن انگار زمانش کش مياد. يه دقيقه ميشه يه ساعت. چگاليش ميره بالا بالا. اينقدر چيز توش جا ميشه که نميتوني تحمل کني. زياده خيلي زياد .زياد و خوب. خوب!
بد جوري همه چيز روونه. نرم و کشيده مثل دود.
ديشب داشتم تو اتوبان صدر ميومدم. پام رو گذاشته بودم رو گاز و د فشار فکر کنم شانس آوردم که خلوت بود يه جورايي. چون اصلا تصور اينکه الان با همون سرعت بخورم به يه ماشين ديگه برام نگران کننده و دور از ذهن نبود. حتي با لذت تصورش ميکردم اون لحظه ای که بر خورد مي کنه اون صدای عظيم . مچاله شدن اين گلوله متحرک.
بند مياد نفس يک لحظه.
یک لحظه. زمان که مي ايسته و بعد..................................
يه نفس عميق...................
اگه فقط مي شد حس انفجار رو تجربه کرد بار ها و بارها. دوباره يکي شد و باز هم انفجار.


0 comments

........................................................................................

Wednesday, January 30, 2002

اگه مهمه براي کسي من خيلی ازportishead خوشم ميا.د....

0 comments

اين خانم جومپا لاهيري کارش درسته ها اولين کتابش جایزه پولیتزر گرفته . ترجمان دردها ترجمه مژده دقيقي که گويا از اون دو تا ترجمه ديگه بهتره يه مجموعه داستانه که من فعلا حال کردم باهاش. فضاهای جالبيِ داره مخصوصا بعضي از تعبير هايي که از زبان شخصيتهاش مي کنه خيلي جالب فضاي ذهنيش رو نشون مي ده. مثلا راجع به ِيکي از شخصيتها اينطور مينويسه" از خودم مي پرسيدم ايا به اين دليل رخت و لباسش هميشه اينطور آراسته و مرتب است که آماده باشد هر خبري را که بر سرش آوار شود با وقار تحمل کند شايد حتي بدون اطلاع قبلي در مراسم تدفيني شرکت کند." يک چنين ديدهايي نسبت به اطراف و بيان کردنشون خيلي ارزشمندند. ذهن گسترده و بازي مي خواد تا آدم نسبت به هر چيزي ديد تازه اي داشته باشد. يک ديد منحصر به فرد. فکر اين که هر چيزی به تعداد آدمايي که با هاش مواجه مي شن تعبير و تاويل داره و هر کدوم از اونها هم مي تونه درست باشه هم آدم رو مي ترسونه هم يه جورایی... نمي دونم چی ولي"يه جورايي" مي کنه ...

0 comments

روز يکشنبه ظهر منتظر تلفن يه دوستي بودم در حالي که روي تختم دراز کشيده بودم. طبيعتا هم مدام به خواب مي رفتم. ولي يه خواب سبک از اون حالتها که فکر مي کنی بيداری ولي وقتي واقعا بيدار مي شي تازه مي فهمي که نچ خواب بودی. تو اين خلسه بين خواب و بيداري که بودم شايد نزديک به سه چهار تا موضوع داستان به ذهنم رسيد و حتي تمام جزييات اون ها رو هم با جمله بندي کامل تو ذهنم تصور کردم. انگار که داشتم براي خودم تعريف مي کردم يک داستان نوشته شده رو. بعد از چند ساعت که بالاخره پا شدم . هیچي اش يادم نمونده بود. فقط يه چيزاي محوي از يکي شون. يه داستاني به اسم گرد! راجع به يه دختري که چشمهاش گرد بود...... اون موقع به نظرم خيلي جالب رسيد. حا لا سه روزه دارم زور مي زنم و نميتونم درش بيارم. دعام کنيد!!!!!!!!!!!!!

0 comments

. برام خيلِي عجيبه. در واقع ديروز پي به اين مساله بردم که من از دخترها خيلِي بيشتر خوشم مياد تا پسر ها! نه اصلا منظورم اين نيست که فکر می کنين! به هیچ وجه لزبين نيستم ولي نمِ دونم قضیه چيه که خيلي پيش مياد که يه دفه يه تيک احساسي با يه دختري بزنم . نميدونم که واقعا غیر عاديه اين قضيه یا نه. ولي خوب مثلا چه اشکا لي داره من به ِه دختري که بغل دستم نشسته بگم ميشه من با شما دوست بشم؟ .

0 comments

........................................................................................

Saturday, January 26, 2002

چند روز پيش يه دوست قديمي رو تو حياط دانشكده ديدم. بعد از شايد دوسال شايد هم بيشتر. يه سلام خيلي معمولي بعدش هم بقيه بر و بچه ها اومدن وحرف و شوخي و خنده. يه نيم ساعتي كه ميگذره مي بينم بايد يه چيزي بگم.
مي گم: خوبي تو؟
يه لبخند و نگاه.
“مي دوني زيباترين جمله زندگيم رو تو بهم گفتي؟“
آره؟“ مكث مي كنم اصلا هيچي يادم نمياد “چي گفتم؟“”
“گفتي خوشحال باش چون داره بارون مياد.“
يه كم نگاش كردم. “راستي؟ من گفتم؟“
بعد يه دفه احساس كردم تنهاي تنها اون وسط يه جاده برفي وايساده داره منو نگاه مي كنه. شايد هم الان كه دارم به اون صحنه فكر مي كنم يه صحنه برفي مياد تو ذهنم.
خلاصه برام خيلي عجيب بود. كه “من“ يك زماني به يك نفر همچين حرفي بزنم و از اون عجيبتر اين كه يادم اومد اون زمان واقعا باور داشتم به يك همچين ايده اي. كه فقط همين كه داره بارون مياد كافيه كهيه شخص به خاطرش خوشحال بشه. همين الان اگه يكي به من اين حرف رو بزنه واقعا بهش مي خندم. به نظرم هم اون جمله به طرز احمقانه اي رمانتيكه !
بخش خيلي عجيب تر ماجرا اينه كه هرچي فكر مي كنم نمي فهمم اون “ من“ بودم يا اين ياروهه كه داره به اين جمله هه مي خنده “منم“ يا اينكه اصلا جفتشون يه داستاني هستند واسه خودشون.

0 comments

........................................................................................

Friday, January 25, 2002

بالاخره تونستم تيتر این صفحه رو درست کنم. خودم رو هم به ليست وبلاگ نويس ها اضافه کنم فکر کنم حالا که ديگه خودم رو مطرح کردم بهتره چیز قابل خوندني بنويسم. به هر حال اگه مجسمه دوست دارين به اينجا یک سري بزنين. اينقدر اجراهاي تر تميز و خوبي داره که کلي خوشحال شدم که مجسمه ساز نشدم. چون از شدت افسردگي دق مي کردم که چرا امکانات نيست و خلاصه از اين جور غر ها!( نه که الان خيلی ميتونم معمار درست حسابي بشم!) ولي خوب اقلا دلم خوشه که معماری کردن کار خييييييييييييييييييلي سختيه باور نمي کنین؟!.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, January 22, 2002

ديشب ِيه جمله خیلی بامزه شنیدم" خيلي روان مثل يک چوب روسي دوستت دارم"! نميدونم اصلا جمله مال کيه در عین حال هم نميدونم آدم بايد از شنيدن اين جمله چه احساسي بهش دست بده !

0 comments

........................................................................................

Home