چيكه


Friday, November 21, 2003

عشق من!
چقدر بدبيني. چرا فکر مي‎کني مريم اولين و آخرين بود؟
گفته بودم که خيلي خاصم.

0 comments

........................................................................................

Friday, November 14, 2003

لحظاتي بعد از تمام شدن باران است که آتش تماما خاموش شده. زمينِ نمدار انعکاس محو تيرهاي چوبيِ سوخته‎ را در خود دارد. از وراي تصوير صورتم توي شيشه پنجره طبقه دوم، نگاهشان مي‎کنم با لبخند.
آدمهايي را به تيرها بسته‎اند همه با صورتهاي آشنا. روبروي هرکس هم تفنگداري دوزانو روي زمين نشسته با باراني آبي.
قاعده يک تک تير است و کسي آنقدر نامرد نيست که تک تير را به هدف بزند. به هدف هم که نخورد بازي تمام است.
صورتهاي آشنا مي‎خندند. خنده قشنگشان مي‎کند. براي همين بازي که تمام شود، خواهم رفت پايين و همراهشان خواهم خنديد.
بخار سفيدي از روي زمين بلند مي‎شود که توي باد به سمتي خيز بر مي‎دارد و محو مي‎شود.
تفنگها را نشانه مي‎گيرند. پيش از آن که فرصت محو شدن لبخندم را بدهند مسلسل وار شليک مي‎کنند.
يعني قواعد بازي را اشتباه خوانده‎ام.

0 comments

........................................................................................

Friday, November 07, 2003

ماشيني از سر کوچه پيچيد. طبق عادت ايستاد و خيره شد به راننده. ماشين سرعتش را کم کرد و کنارش ايستاد.
به راهش ادامه داد. امتداد نگاه راننده را تا انتهاي کوچه روي خودش تصوير کرد. داستانش را ته کوچه ول کرد.

0 comments

........................................................................................

Friday, October 31, 2003

زنگوله‎ها همه جا هستند. روي ميز، کنار کتابها، زير تخت، آويزان ديوار و معلق توي هوا ميان بوهاي آشنا.
همه منتظر باد و حرکتي که به صدا در آيند. بعضي‎ها سبک‎ترند و کم صدا‎تر. با هر تکاني که
مي‎خورند موسيقي جديدي مي‎نوازند و تصويرهايي مي‎پاشند پايين که مثل پولک توي نور برق مي‎زنند. تصويرهايي که گاهي ساعتها چرخ مي‎خورند توي هوا به همراه غبارهاي معلق و گاهي يک راست مي‎افتند پايين.
خوب است که سکوت مطلق باشد و گاهي تلنگري به يکي از آنها بزني.
اما از ترس سکوت هي همه را با هم تکان مي‎دهي. نغمه‎هاي در هم، سر و صدا مي‎شوند و تو هرگز گوش تيز نمي‎کني براي يک نغمه جديد.

0 comments

........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

از روي خط شکستدار نيمرخ و سرشانه سياه شخص روبرويم مي‎ديدمش.
چشمهايش را که مي‎گرداند، گاهي که به من نگاهش مي‎افتاد، تعجبها و هيجانهايش که هر لحظه چهره‎اش را تغيير مي‎داد...
اصلا بعضي‎ها خوب بلدند از صورتشان استفاده کنند.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

گفتم زياد سيگار مي‎کشي.
يا نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد چرقي فندکش را صدا داد و بازدمش همه جا را تار کرد.
صداي ضعيفي از لابلاي تاري گفت: آمده بود.
- گفتي؟
- فرق کرده بود. يک جور... يک جورِ... يک جور خوبي.
- قرار بود...
- نشد.
بلند شدم. راه افتادم به سمت در. يا نديد يا خودش با به نديدن زد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

عشق من!
دستهايت را به من بده، ببرم بشورم.

0 comments

........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

همين که تا به حال هيچ آسماني به زمين نيامده خودش مايه تسلي خاطر است.

0 comments

........................................................................................

Monday, September 22, 2003

عشق من!
بالاخره يک روز عکست را مي‎گيرم، نگاتيوت مي‎کنم.
تا چاپ شوي، هر کاري که دوست نداشتي انجام مي‎دهم.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

نوار را توي ضبط مي‎گذارد.
و تو مي‎داني که با آهنگ "مرا ببوس" روي صورتت خم خواهد شد
و به "عشق من" که رسيد محکم بغلت مي‎کند
و با "ترکم نکن" اشک در چشمانش حلقه خواهد زد.
پس حتما مي‎داني که آهنگ "يکي ديگر" شروع نشده بايد فرار کني. ميله کنار تخت زيادي تيز است.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 29, 2003

وقتي مي‎ديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
و دنبال مي‎کردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد مي‎کشيد،
جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم مي‎دريد که: زندگي نخواستم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

دلم برات کوتاه شده.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 22, 2003

جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق مي‎افتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش مي‎رود.
يکهو مي‎بيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نمي‎داني کجاست جيغ مي‎کشي.
اصلا درست نيست.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

........................................................................................

Friday, August 15, 2003

خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بي‎صدا و موزون لمسش مي‎کنم.
روز اجرا به اين صحنه که مي‎رسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام مي‎گردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را مي‎شکنم و چشمهايم را باز مي‎کنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار مي‎دانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است.
مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند مي‎شوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم مي‎افتد که هيچ از او نمي‎دانم نه اسمي نه نشانه‎اي. گم شده است و من بي‎نشان مانده‎ام.
نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

ترسيدم اگر سکته کنم همه جهان بتپَد.

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبک‎سرانه گرفته‎اند.
چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق مانده‎اند بالاي رشته نخ.
انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و
ميانه نخ لحظه‎اي نوسان سريعي کرده و
خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و
يکهو همه چيز همانطور مانده.
دستهاي از مچ آويزان و
قطره‎ها و
من، که ساعتهاست محوشان شده‎ام.

0 comments

........................................................................................

Monday, July 28, 2003

بعد از دو سال و نيم دفاع از تزي به نام "بررسي الگو پذيري مسکن در تهران، پيشنهاد الگوي بهينه مسکن در محله يوسف آباد"
روز دفاع بي‎حس بودم تقريبا. پشت تريبون که قرار گرفتم اول صدام مي‎لرزيد. اما کم کم از اينکه طنين داشت و همه ساکت بودند خوشم آمد.
نشستم يک گوشه و گوش دادم به صداي خودم. دستم را زده بودم زير چانه و نگاه مي‎کردم.
فکر مي‎کردم اين هيات داوران که با آن صدا چيزهايي يادداشت مي‎کنند بيکارند؟ چشمهايشان را ببندند، گوش بدهند که صدا چه طنين خوبي دارد توي اين اتاق.
بعد فکر کردم کاش آواز مي‎خواندم. يادم نيست شايد هم خواندم. فقط يادم هست که به خودم آمدم ديدم بي‎خيال صداها شدم و تمرکز کردم روي رنگ نور که هي عوض مي‎شود. هم روي صورت کسي که پشت کامپيوتر نشسته، هم روي يک تي‎شرت سفيد، که انقدر توي تاريکي پيدا و پنهان ‎شد تا اينکه ديگر ديده نشد.
چراغها که روشن شد، همه براي يک نفر دست زدند و داوران رفتند که داوري کنند.
روي ميز نشسته بودم و پاهايم را تکان مي‎دادم وقتي که برگشتند و پشت ميز صف کشيدند و بقيه همه ايستادند و گفتند: شما را با معدل 18.5 مهندس اعلام...
باز همه دست زدند و من نفهميدم که اعلام کردند يا نکردند.
حالا هم من ماندم و اين جمله که براي همه تکرار مي‎کنم: تمام شد. تمام شد. تمام شد.
فقط مي‎دانم اين مرحله و خط هم مثل همه خطهاي ديگر فقط رد شدن از رويش درد داشت. اين طرف و آن طرف باز همان است که هميشه بوده.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 24, 2003



ابراز وجود

0 comments

........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

- بالاخره چهار شنبه وقت دفاع گرفتم.
- بهتر ديدم که قبول کنم سال 82 شده و مجبور شدم به اين خاطر تمام نسخه‎هاي رساله رو عوض کنم!
- هنوز نمي‎دونم بايد چه احساسي داشته باشم.
- اميدوارم تا اونروز انقلاب فرهنگي نشه! (بنا به قانون مورفي بعيد مي‎دونم نشه!)
- هنوز نقشه‎ها آماده نيست. دو نقطه دي!

0 comments

........................................................................................

Friday, June 06, 2003

ديشب يه شلوار رو زير کردم.
از کجا بايد مي‎دونستم آدم توشه؟

0 comments

........................................................................................

Sunday, June 01, 2003

شده گاهي صبح که بيدار شدي حس شيريني يادت افتاده باشد، حسي بي‎شکل.
توي روز بارها سراغت آمده باشد يکباره، انگار که ناگهان از فراموشي بيرون آمدي.
هي بيايد، گرچه محو و بداني که هست. تنها بايد به يادش بياوري.
با لبخند کمرنگي آويزان شيرينيِ محوش بشوي و بگويي خوب است. هست!
تکه‎هاش آمده باشند و رفته باشند با کلمه‎اي که يکهو گفته شده، با يک نت لابلاي آهنگ.
با نوري که يک دفعه بريده بريده افتاده توي اتاق و با هر بار که از درگاه اتاق رد شدي.
و ميان اين آمدنها تو يکهو ديده باشي‎اش.
و يکباره شکل دار شده باشد.
و يکباره فهميده باشي که اين همان است که ديگر نيست.
انگار که يک روز بي‎خاطره و بي‎زمان شده باشي. انگار که فقط ميانه‎ها يادت مانده باشد.
انگار که هيچ چيزي هرگز تمام نشده باشد.
ماندي. مي‎ماني.

0 comments

........................................................................................

Monday, April 21, 2003

يک چند تا لينک:
داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است.
وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم.
يکي از نوشته هاي کوتاه:
" تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... "
بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت مي‎برم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است.
تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا مي‎شود.
اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش!
اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته مي‎شوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد.
فعلا همين.

0 comments

........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

"هنوز دفاع نکردم." جمله‎اي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کرده‎ام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
انقدر کار خرده ريز پيش مي‎آيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نمي‎دانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه.
شديدا از تصور جلسه دفاع مي‎ترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که مي‎بينند.
اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمره‎اي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد.

مي‎گويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين مي‎کنم. حالا مي‎خواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود!

0 comments

........................................................................................

Monday, April 14, 2003

زيادي دست و پا مي‎زند.
نمي‎داند که کافيست پاهاي کشيده‎اش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخواني‎اش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد.
چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين مي‎کنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
ماشيني مي‎ايستد. نا خود آگاه توجهم جلب مي‎شود. پنجره سمت من پايين مي‎آيد.
صدايي مي‎گويد:" مي‎شه سوار شي؟"
مردد جلو مي‎روم. دقيقتر نگاهش مي‎کنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي.
تلنگري به سيگارم مي‎زنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم.
مي‎گويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم"
چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا مي‎کنم؟ سوار مي‎شوم. تشکرآميز نگاهم مي‎کند. درها را قفل مي‎کند و من يک لحظه مي‎ترسم. سعي مي‎کنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين مي‎دهم و دود را فوت مي‎کنم بيرون.
سيگار دستش نيست. آرام مي‎راند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا مي‎شود. صورت استخواني خوش فرمي دارد.
بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا مي‎شوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برمي‎گردد. نمي‎دانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند.
ماشينها ايستاده‎اند. با سر اشاره‎اي به سمت چپش مي‎کند ومي‎گويد:" توي يکي از اين خونه‎ها هستن"
صداي خوش طنيني دارد. چيزي نمي‎گويم. سکوت مي‎کند.
خيره مي‎شوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار مي‎دهم.
پوزخند مي‎زند.
"ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين مي‎کنم. منتظر!"
پک آخر را عميق مي‎زنم و سيگار را پرت مي‎کنم بيرون.
کنار نگه مي‎دارد. قفل در را باز مي‎کند.
"مرسي که سوار شدي. خداحافظ."
به طرفش برمي‎گردم. روي صورتش مکث مي‎کنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت.
چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

اينجا حداقل تا سيزده بدر به روز نمي‎شود.
نه. جدي.

0 comments

........................................................................................

Thursday, February 20, 2003

بچهه، عينکيه. با دو تا پاي لاغر، تا زانوي مامانش مي رسه. چادر سياه مامانش رو گرفته. سرشو برمي‎گردونه. چشمش به من و ژاکت قرمزم که مي‎افته نگاهشو کليد مي کنه روم. در حاليکه دستشو گرفته به يه پارچه سياه که تو باد تکون مي خوره. جلو مي‎رم قدم به قدم با پارچه سياه. که اون پسر موبور، با چشاي گنده انقدر به پشت خم نشه، براي اينکه يه تيکه رنگ ببينه.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

چي کار مي تونستم بکنم؟ سر چهارراه گيرم انداخته بود. چاقو رو گرفته بود جلوي صورتم و همينطور تکون مي‎داد. برق تيزي‎اش چشمم رو مي‎زد.
صورت سياهي داشت و موهاي ژوليده‎، دهن گشاد و دندوناي يکي در ميون.
جز اينکه ازش يه دونه بخرم، راهي هم داشتم؟

0 comments

........................................................................................

Thursday, February 06, 2003

نزديک نياييد. عقبتر. خوب شد.
وقتي دور مي ايستيد، راحت مي شود عکستان را گرفت، قاب کرد و براي هميشه به ديوار زد.

0 comments

........................................................................................

Sunday, February 02, 2003

عشق من!
سراسر زمين را کفپوشي خواهم ساخت از ميخ
و رد پاي قرمزت را تا آخر دنيا دنبال خواهم کرد.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

3-
گاهي اين تلفن هم زنگ مي زنه. صدايي مي پرسه چه خبر ومن با هيجان شروع مي کنم به تعريف که یکهو، چشمم به نور کمرنگ پشت پرده ميافته و يادم مياد که اين صدا هم مال همون پشت پرده است. همونيه که بهش مي گن واقعيت. و اون هيچي نمي فهمه از اتفاقاتي که براي من افتاده. يادم مياد که اون بيرون، پشت پرده، همونجايي که گاهي نور کمرنگي هست، يه قوانيني وجود داره. کسي وقايع خوابهاش رو واقعي حساب نمي کنه. پس جواب مي دي هيچي. خبري نيست. من همه اش خونه بودم. تا حالا هم خواب بودم. هيچي. خبري نيست.

صدا که حرف مي زنه و تعريف که مي کنه با هيجان، من لحظه اي شک مي کنم: نکنه زندگي اون بيرونه توي همهمه، توي خيابونها؟ اما خيابون جاييه که در هر لحظه، هيچکس اون جايي که بايد باشه نيست.
خوبه حرف هم زياد طول نمي کشه. من فقط شنونده هستم و حرفي براي اون بيرون ندارم.

شايد کم کم بشه. مي شه. که اين مرزهاي هر لحظه کمرنگ شونده کاملِ کامل يادم بره و پرده هم پشتي نداشته باشه و همين دنياي سه متر در چهار متر من انقدر انبساط پيدا کنه که همه چي توش جا بشه ومن هي بخوابم و هي خواب ببينم و هي زندگي کنم.
توي واقعيتِ خودم.


0 comments

........................................................................................

Tuesday, January 28, 2003

2-
دنياي صبحها آنقدر کمرنگه که ساعتها به خودم تلقين مي کنم که هي! واقعيت، اون نورِ پشت پرده است. نه آدمها و فضاها و مکانهايي که تمام شب توي خواب ديدي يا قبل تر تخيل کردي.
بيدار که مي شم فقط چند لحظه خيره مي شم و برمي گردم به دنياي خواب. مي خوابم و مي خوابم و مي خوابم و در خواب، مي بينم.
در خواب حرف هم مي زنم با تصوير هاي پررنگ. کارگردان خوابها. همه کاره تخيل. هيچ واقعيتي هم نيست که خيال من رو تصحيح کنه.
تغيير، تنها نور پشت اون پرده است که کمرنگ و پررنگ مي شه. به عنوان ته مونده واقعيت.

0 comments

........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

1-
مدتهاست که فضام روزها و روزها همين ديوارهاي آلبالويي رنگه که کسي نيست توش. صداها از اين کامپيوتر بلند مي شه يا تلفن بغلش. بوها هم از پنجره اي مياد که يه روز به تمام شهر ديد داشت.
وقتي که انقدر ساختمون بلند جلوش قد کشيد که ديگه شب، هيچ درياي چراغي ديده نشه، پرده اش رو کشيدم و پنجره رو کردم ديوار.
زندگي هم که محدود بشه به اين ديوارها يه جاي ديگه شروع مي شه. خيلي وسيع تر.
دنياي ذهني.

0 comments

........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

امشب همه نوارها مرتب چيده شده اند. منم. و تک چراغم. و کتاب روبرو.
ديشب، ديشب بود.
نوارها به هم ريخته بود، موسيقي مدام عوض مي شد، چراغها روشن بود، ورق پاره ها پراکنده و من هي قدم مي زدم لابلاي خش خش اين کاغذ پاره ها.
صدايي هم مي آمد. صداي بمي.
اما امشب،همه نوارها صاف، کنار ضبط ايستاده اند. من دراز کشيدم. تک چراغ است. و کتاب روبرويم.
صدا کجاي امشب جا مي شود؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

ديشب يه جمله خیلی بامزه شنیدم "خيلي روان مثل يک چوب روسي دوستت دارم"! نميدونم اصلا جمله مال کيه در عین حال هم نميدونم آدم بايد از شنيدن اين جمله چه احساسي بهش دست بده !
***
يک سال پيش چيکه با اين چند جمله شروع شد.
***
سالگرد، مرگ، تولد
هر چقدر تعليق خوبه، هرچقدر پيوستگي خوبه، نقطه هم خوبه. نقطه هايي بتوني توي اين چرخش و حرکت، چند لحظه اي، دستت رو بهش بگيري آويزونش بشي و دور و برت رو نگاه کني.
سالگرد يکي از اون دستگيره ها ست.
***
مرور، نگاه، ياد آوري
مي دوني وقتي شروع کردي تو کوچه خاطرات قدم زدن، خيلي وقته مردي؟
***
فردا سالگرد شروع چيکه است بايد يه متني براش بنويسم. بايد؟
يک متن بلند بالا نوشتم پر از تشکر، پر از ياد آوري، پر از خاطرات اين يک سال و آدمهاش و داستانهاش. بعد هم نوشتم "چيکه ديگه تعطيل"
***
چون يک سال شده بايد فيل هوا کرد؟
امروز هم مثل ديروزه. سال مي تونست سي صد و شصت و سه روز باشه. اونوقت امروز همون پس فردا بود که ديگه هيچ روز خاصي نيست.
***
دلم نمياد. عين بچه ام دوسش دارم. يه جور عجيبي بهش عادت کردم. انقدر که حتي ديگه نمي تونم قيافه اش رو عوض کنم.
چه بد.
***
چيکه تا هر وقت که بتونه مي چکه. ربطي به تاريخ نداره. فعلا يه کم بذارين از اين نقطه سالگردش آويزون شه و تاب بخوره.
***
چيکه! عزيزم! مي دونم مدتيه اصلا بهت نمي رسم. منو ببخش يه کم ديگه تحمل کن. جدي ترت خواهم گرفت.
***
تولدشه.... چي کادو آوردين؟

0 comments

........................................................................................

Friday, January 17, 2003

هوا خوب بود.
او خوشتيپ بود.
من کار داشتم.
وگرنه عاشقش مي شدم.

0 comments

اين پست اين آقا منو به ياد خانوم Bjork انداخت. خيلي چسبيد. مخصوصا آهنگ possibly maybe ش!

0 comments

........................................................................................

Tuesday, January 14, 2003

آدامسم رو درآوردم ماليدم رو موکت. يه دفعه احساس کردم دهنم پر از مو شد.
وقتي با دست روش فشار دادم دهنم صاف شد .
بعدا بود که فهميدم به جاي آدامسم دهنم رو در آورده بودم.

0 comments

........................................................................................

Sunday, January 12, 2003



کوچه

0 comments

........................................................................................

Friday, January 10, 2003

عزيزم

خوابيدي؟
يه دقه
-قبل خواب-
يه سفارش بکنم؟
قول مي دم بعدش برم


عشق من!
مي شه يک کاري کني؟


اگه شد
اگه وقتي خوابيدي
خواب رعد و برق ديدي
اگه که زحمتي نيس
برقشو رو بيار پايين،
سي صد و شصت و سه بار
- دو روز دنيا که ارزش نداره! -
روي پنجاه و دوهفته بتکون

سر يک سال که بشه
-بي صدا-
ديگه کاريت ندارم


خيلي خوب
من برم


اما قبلِ رفتنم
اينو هم بهت بگم:
هي بازم برق مي زنه
هي بازم خواب مي بيني
هي بازم يه سال مي شه...


ولي خوب
سر يک سال که بشه
من مي گم:
ديگه کاري نداري؟


بعدشم
تو بگير تخت بخواب
من مي رم خواب ببينم



0 comments

........................................................................................

Friday, January 03, 2003

دلم يه بدن و صورت تراشيده مي خواد با پوست صاف و برنزه.
هان؟
نه.
براي فيلتر قرمزي که خريدم. عکس سياه و سفيد خوبي ازش در مياد.

0 comments

........................................................................................

Home