|
Friday, November 21, 2003
● عشق من!
........................................................................................چقدر بدبيني. چرا فکر ميکني مريم اولين و آخرين بود؟ گفته بودم که خيلي خاصم. 10:57 PM 0 comments Friday, November 14, 2003
● لحظاتي بعد از تمام شدن باران است که آتش تماما خاموش شده. زمينِ نمدار انعکاس محو تيرهاي چوبيِ سوخته را در خود دارد. از وراي تصوير صورتم توي شيشه پنجره طبقه دوم، نگاهشان ميکنم با لبخند.
........................................................................................آدمهايي را به تيرها بستهاند همه با صورتهاي آشنا. روبروي هرکس هم تفنگداري دوزانو روي زمين نشسته با باراني آبي. قاعده يک تک تير است و کسي آنقدر نامرد نيست که تک تير را به هدف بزند. به هدف هم که نخورد بازي تمام است. صورتهاي آشنا ميخندند. خنده قشنگشان ميکند. براي همين بازي که تمام شود، خواهم رفت پايين و همراهشان خواهم خنديد. بخار سفيدي از روي زمين بلند ميشود که توي باد به سمتي خيز بر ميدارد و محو ميشود. تفنگها را نشانه ميگيرند. پيش از آن که فرصت محو شدن لبخندم را بدهند مسلسل وار شليک ميکنند. يعني قواعد بازي را اشتباه خواندهام. 4:51 PM 0 comments Friday, November 07, 2003
● ماشيني از سر کوچه پيچيد. طبق عادت ايستاد و خيره شد به راننده. ماشين سرعتش را کم کرد و کنارش ايستاد.
........................................................................................به راهش ادامه داد. امتداد نگاه راننده را تا انتهاي کوچه روي خودش تصوير کرد. داستانش را ته کوچه ول کرد. 10:10 AM 0 comments Friday, October 31, 2003
● زنگولهها همه جا هستند. روي ميز، کنار کتابها، زير تخت، آويزان ديوار و معلق توي هوا ميان بوهاي آشنا.
........................................................................................همه منتظر باد و حرکتي که به صدا در آيند. بعضيها سبکترند و کم صداتر. با هر تکاني که ميخورند موسيقي جديدي مينوازند و تصويرهايي ميپاشند پايين که مثل پولک توي نور برق ميزنند. تصويرهايي که گاهي ساعتها چرخ ميخورند توي هوا به همراه غبارهاي معلق و گاهي يک راست ميافتند پايين. خوب است که سکوت مطلق باشد و گاهي تلنگري به يکي از آنها بزني. اما از ترس سکوت هي همه را با هم تکان ميدهي. نغمههاي در هم، سر و صدا ميشوند و تو هرگز گوش تيز نميکني براي يک نغمه جديد. 11:16 PM 0 comments Saturday, October 18, 2003
● از روي خط شکستدار نيمرخ و سرشانه سياه شخص روبرويم ميديدمش.
........................................................................................چشمهايش را که ميگرداند، گاهي که به من نگاهش ميافتاد، تعجبها و هيجانهايش که هر لحظه چهرهاش را تغيير ميداد... اصلا بعضيها خوب بلدند از صورتشان استفاده کنند. 12:23 AM 0 comments Tuesday, October 14, 2003
● گفتم زياد سيگار ميکشي.
........................................................................................يا نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد چرقي فندکش را صدا داد و بازدمش همه جا را تار کرد. صداي ضعيفي از لابلاي تاري گفت: آمده بود. - گفتي؟ - فرق کرده بود. يک جور... يک جورِ... يک جور خوبي. - قرار بود... - نشد. بلند شدم. راه افتادم به سمت در. يا نديد يا خودش با به نديدن زد. 11:43 PM 0 comments Thursday, October 02, 2003 ........................................................................................ Sunday, September 28, 2003 ........................................................................................ Monday, September 22, 2003
● عشق من!
........................................................................................بالاخره يک روز عکست را ميگيرم، نگاتيوت ميکنم. تا چاپ شوي، هر کاري که دوست نداشتي انجام ميدهم. 11:18 PM 0 comments Wednesday, September 03, 2003
● نوار را توي ضبط ميگذارد.
........................................................................................و تو ميداني که با آهنگ "مرا ببوس" روي صورتت خم خواهد شد و به "عشق من" که رسيد محکم بغلت ميکند و با "ترکم نکن" اشک در چشمانش حلقه خواهد زد. پس حتما ميداني که آهنگ "يکي ديگر" شروع نشده بايد فرار کني. ميله کنار تخت زيادي تيز است. 11:36 PM 0 comments Friday, August 29, 2003
● وقتي ميديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
........................................................................................و دنبال ميکردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد ميکشيد، جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم ميدريد که: زندگي نخواستم. 8:07 PM 0 comments Tuesday, August 26, 2003 ........................................................................................ Friday, August 22, 2003
● جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
........................................................................................با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق ميافتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش ميرود. يکهو ميبيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نميداني کجاست جيغ ميکشي. اصلا درست نيست. 1:41 PM 0 comments Wednesday, August 20, 2003 ........................................................................................ Friday, August 15, 2003
● خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
........................................................................................من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بيصدا و موزون لمسش ميکنم. روز اجرا به اين صحنه که ميرسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام ميگردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را ميشکنم و چشمهايم را باز ميکنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار ميدانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است. مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند ميشوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم ميافتد که هيچ از او نميدانم نه اسمي نه نشانهاي. گم شده است و من بينشان ماندهام. نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟ 11:23 AM 0 comments Wednesday, August 06, 2003 ........................................................................................ Sunday, August 03, 2003
● يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبکسرانه گرفتهاند.
........................................................................................چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق ماندهاند بالاي رشته نخ. انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و ميانه نخ لحظهاي نوسان سريعي کرده و خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و يکهو همه چيز همانطور مانده. دستهاي از مچ آويزان و قطرهها و من، که ساعتهاست محوشان شدهام. 1:01 AM 0 comments Monday, July 28, 2003
● بعد از دو سال و نيم دفاع از تزي به نام "بررسي الگو پذيري مسکن در تهران، پيشنهاد الگوي بهينه مسکن در محله يوسف آباد"
........................................................................................روز دفاع بيحس بودم تقريبا. پشت تريبون که قرار گرفتم اول صدام ميلرزيد. اما کم کم از اينکه طنين داشت و همه ساکت بودند خوشم آمد. نشستم يک گوشه و گوش دادم به صداي خودم. دستم را زده بودم زير چانه و نگاه ميکردم. فکر ميکردم اين هيات داوران که با آن صدا چيزهايي يادداشت ميکنند بيکارند؟ چشمهايشان را ببندند، گوش بدهند که صدا چه طنين خوبي دارد توي اين اتاق. بعد فکر کردم کاش آواز ميخواندم. يادم نيست شايد هم خواندم. فقط يادم هست که به خودم آمدم ديدم بيخيال صداها شدم و تمرکز کردم روي رنگ نور که هي عوض ميشود. هم روي صورت کسي که پشت کامپيوتر نشسته، هم روي يک تيشرت سفيد، که انقدر توي تاريکي پيدا و پنهان شد تا اينکه ديگر ديده نشد. چراغها که روشن شد، همه براي يک نفر دست زدند و داوران رفتند که داوري کنند. روي ميز نشسته بودم و پاهايم را تکان ميدادم وقتي که برگشتند و پشت ميز صف کشيدند و بقيه همه ايستادند و گفتند: شما را با معدل 18.5 مهندس اعلام... باز همه دست زدند و من نفهميدم که اعلام کردند يا نکردند. حالا هم من ماندم و اين جمله که براي همه تکرار ميکنم: تمام شد. تمام شد. تمام شد. فقط ميدانم اين مرحله و خط هم مثل همه خطهاي ديگر فقط رد شدن از رويش درد داشت. اين طرف و آن طرف باز همان است که هميشه بوده. 11:29 PM 0 comments Thursday, July 24, 2003 ........................................................................................ Saturday, June 14, 2003
● - بالاخره چهار شنبه وقت دفاع گرفتم.
........................................................................................- بهتر ديدم که قبول کنم سال 82 شده و مجبور شدم به اين خاطر تمام نسخههاي رساله رو عوض کنم! - هنوز نميدونم بايد چه احساسي داشته باشم. - اميدوارم تا اونروز انقلاب فرهنگي نشه! (بنا به قانون مورفي بعيد ميدونم نشه!) - هنوز نقشهها آماده نيست. دو نقطه دي! 9:15 PM 0 comments Friday, June 06, 2003 ........................................................................................ Sunday, June 01, 2003
● شده گاهي صبح که بيدار شدي حس شيريني يادت افتاده باشد، حسي بيشکل.
........................................................................................توي روز بارها سراغت آمده باشد يکباره، انگار که ناگهان از فراموشي بيرون آمدي. هي بيايد، گرچه محو و بداني که هست. تنها بايد به يادش بياوري. با لبخند کمرنگي آويزان شيرينيِ محوش بشوي و بگويي خوب است. هست! تکههاش آمده باشند و رفته باشند با کلمهاي که يکهو گفته شده، با يک نت لابلاي آهنگ. با نوري که يک دفعه بريده بريده افتاده توي اتاق و با هر بار که از درگاه اتاق رد شدي. و ميان اين آمدنها تو يکهو ديده باشياش. و يکباره شکل دار شده باشد. و يکباره فهميده باشي که اين همان است که ديگر نيست. انگار که يک روز بيخاطره و بيزمان شده باشي. انگار که فقط ميانهها يادت مانده باشد. انگار که هيچ چيزي هرگز تمام نشده باشد. ماندي. ميماني. 2:05 PM 0 comments Monday, April 21, 2003
● يک چند تا لينک:
........................................................................................داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است. وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم. يکي از نوشته هاي کوتاه: " تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... " بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت ميبرم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است. تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا ميشود. اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش! اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته ميشوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد. فعلا همين. 9:43 AM 0 comments Sunday, April 20, 2003
● "هنوز دفاع نکردم." جملهاي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کردهام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
........................................................................................انقدر کار خرده ريز پيش ميآيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نميدانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه. شديدا از تصور جلسه دفاع ميترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که ميبينند. اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمرهاي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد. ميگويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين ميکنم. حالا ميخواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود! 5:13 PM 0 comments Monday, April 14, 2003
● زيادي دست و پا ميزند.
........................................................................................نميداند که کافيست پاهاي کشيدهاش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخوانياش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد. چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره. 1:26 PM 0 comments Wednesday, April 02, 2003
● خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين ميکنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
........................................................................................ماشيني ميايستد. نا خود آگاه توجهم جلب ميشود. پنجره سمت من پايين ميآيد. صدايي ميگويد:" ميشه سوار شي؟" مردد جلو ميروم. دقيقتر نگاهش ميکنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي. تلنگري به سيگارم ميزنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم. ميگويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم" چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا ميکنم؟ سوار ميشوم. تشکرآميز نگاهم ميکند. درها را قفل ميکند و من يک لحظه ميترسم. سعي ميکنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين ميدهم و دود را فوت ميکنم بيرون. سيگار دستش نيست. آرام ميراند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا ميشود. صورت استخواني خوش فرمي دارد. بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا ميشوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برميگردد. نميدانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند. ماشينها ايستادهاند. با سر اشارهاي به سمت چپش ميکند وميگويد:" توي يکي از اين خونهها هستن" صداي خوش طنيني دارد. چيزي نميگويم. سکوت ميکند. خيره ميشوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار ميدهم. پوزخند ميزند. "ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين ميکنم. منتظر!" پک آخر را عميق ميزنم و سيگار را پرت ميکنم بيرون. کنار نگه ميدارد. قفل در را باز ميکند. "مرسي که سوار شدي. خداحافظ." به طرفش برميگردم. روي صورتش مکث ميکنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت. چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم. 11:47 PM 0 comments Thursday, March 06, 2003 ........................................................................................ Thursday, February 20, 2003
● بچهه، عينکيه. با دو تا پاي لاغر، تا زانوي مامانش مي رسه. چادر سياه مامانش رو گرفته. سرشو برميگردونه. چشمش به من و ژاکت قرمزم که ميافته نگاهشو کليد مي کنه روم. در حاليکه دستشو گرفته به يه پارچه سياه که تو باد تکون مي خوره. جلو ميرم قدم به قدم با پارچه سياه. که اون پسر موبور، با چشاي گنده انقدر به پشت خم نشه، براي اينکه يه تيکه رنگ ببينه.
........................................................................................5:24 PM 0 comments Tuesday, February 11, 2003
● چي کار مي تونستم بکنم؟ سر چهارراه گيرم انداخته بود. چاقو رو گرفته بود جلوي صورتم و همينطور تکون ميداد. برق تيزياش چشمم رو ميزد.
........................................................................................صورت سياهي داشت و موهاي ژوليده، دهن گشاد و دندوناي يکي در ميون. جز اينکه ازش يه دونه بخرم، راهي هم داشتم؟ 10:25 AM 0 comments Thursday, February 06, 2003
● نزديک نياييد. عقبتر. خوب شد.
........................................................................................وقتي دور مي ايستيد، راحت مي شود عکستان را گرفت، قاب کرد و براي هميشه به ديوار زد. 8:59 PM 0 comments Sunday, February 02, 2003
● عشق من!
........................................................................................سراسر زمين را کفپوشي خواهم ساخت از ميخ و رد پاي قرمزت را تا آخر دنيا دنبال خواهم کرد. 11:19 AM 0 comments Wednesday, January 29, 2003
● 3-
........................................................................................گاهي اين تلفن هم زنگ مي زنه. صدايي مي پرسه چه خبر ومن با هيجان شروع مي کنم به تعريف که یکهو، چشمم به نور کمرنگ پشت پرده ميافته و يادم مياد که اين صدا هم مال همون پشت پرده است. همونيه که بهش مي گن واقعيت. و اون هيچي نمي فهمه از اتفاقاتي که براي من افتاده. يادم مياد که اون بيرون، پشت پرده، همونجايي که گاهي نور کمرنگي هست، يه قوانيني وجود داره. کسي وقايع خوابهاش رو واقعي حساب نمي کنه. پس جواب مي دي هيچي. خبري نيست. من همه اش خونه بودم. تا حالا هم خواب بودم. هيچي. خبري نيست. صدا که حرف مي زنه و تعريف که مي کنه با هيجان، من لحظه اي شک مي کنم: نکنه زندگي اون بيرونه توي همهمه، توي خيابونها؟ اما خيابون جاييه که در هر لحظه، هيچکس اون جايي که بايد باشه نيست. خوبه حرف هم زياد طول نمي کشه. من فقط شنونده هستم و حرفي براي اون بيرون ندارم. شايد کم کم بشه. مي شه. که اين مرزهاي هر لحظه کمرنگ شونده کاملِ کامل يادم بره و پرده هم پشتي نداشته باشه و همين دنياي سه متر در چهار متر من انقدر انبساط پيدا کنه که همه چي توش جا بشه ومن هي بخوابم و هي خواب ببينم و هي زندگي کنم. توي واقعيتِ خودم. 9:45 AM 0 comments Tuesday, January 28, 2003
● 2-
........................................................................................دنياي صبحها آنقدر کمرنگه که ساعتها به خودم تلقين مي کنم که هي! واقعيت، اون نورِ پشت پرده است. نه آدمها و فضاها و مکانهايي که تمام شب توي خواب ديدي يا قبل تر تخيل کردي. بيدار که مي شم فقط چند لحظه خيره مي شم و برمي گردم به دنياي خواب. مي خوابم و مي خوابم و مي خوابم و در خواب، مي بينم. در خواب حرف هم مي زنم با تصوير هاي پررنگ. کارگردان خوابها. همه کاره تخيل. هيچ واقعيتي هم نيست که خيال من رو تصحيح کنه. تغيير، تنها نور پشت اون پرده است که کمرنگ و پررنگ مي شه. به عنوان ته مونده واقعيت. 9:47 AM 0 comments Sunday, January 26, 2003
● 1-
........................................................................................مدتهاست که فضام روزها و روزها همين ديوارهاي آلبالويي رنگه که کسي نيست توش. صداها از اين کامپيوتر بلند مي شه يا تلفن بغلش. بوها هم از پنجره اي مياد که يه روز به تمام شهر ديد داشت. وقتي که انقدر ساختمون بلند جلوش قد کشيد که ديگه شب، هيچ درياي چراغي ديده نشه، پرده اش رو کشيدم و پنجره رو کردم ديوار. زندگي هم که محدود بشه به اين ديوارها يه جاي ديگه شروع مي شه. خيلي وسيع تر. دنياي ذهني. 11:33 PM 0 comments Saturday, January 25, 2003
● امشب همه نوارها مرتب چيده شده اند. منم. و تک چراغم. و کتاب روبرو.
........................................................................................ديشب، ديشب بود. نوارها به هم ريخته بود، موسيقي مدام عوض مي شد، چراغها روشن بود، ورق پاره ها پراکنده و من هي قدم مي زدم لابلاي خش خش اين کاغذ پاره ها. صدايي هم مي آمد. صداي بمي. اما امشب،همه نوارها صاف، کنار ضبط ايستاده اند. من دراز کشيدم. تک چراغ است. و کتاب روبرويم. صدا کجاي امشب جا مي شود؟ 8:11 PM 0 comments Wednesday, January 22, 2003
● ديشب يه جمله خیلی بامزه شنیدم "خيلي روان مثل يک چوب روسي دوستت دارم"! نميدونم اصلا جمله مال کيه در عین حال هم نميدونم آدم بايد از شنيدن اين جمله چه احساسي بهش دست بده !
........................................................................................*** يک سال پيش چيکه با اين چند جمله شروع شد. *** سالگرد، مرگ، تولد هر چقدر تعليق خوبه، هرچقدر پيوستگي خوبه، نقطه هم خوبه. نقطه هايي بتوني توي اين چرخش و حرکت، چند لحظه اي، دستت رو بهش بگيري آويزونش بشي و دور و برت رو نگاه کني. سالگرد يکي از اون دستگيره ها ست. *** مرور، نگاه، ياد آوري مي دوني وقتي شروع کردي تو کوچه خاطرات قدم زدن، خيلي وقته مردي؟ *** فردا سالگرد شروع چيکه است بايد يه متني براش بنويسم. بايد؟ يک متن بلند بالا نوشتم پر از تشکر، پر از ياد آوري، پر از خاطرات اين يک سال و آدمهاش و داستانهاش. بعد هم نوشتم "چيکه ديگه تعطيل" *** چون يک سال شده بايد فيل هوا کرد؟ امروز هم مثل ديروزه. سال مي تونست سي صد و شصت و سه روز باشه. اونوقت امروز همون پس فردا بود که ديگه هيچ روز خاصي نيست. *** دلم نمياد. عين بچه ام دوسش دارم. يه جور عجيبي بهش عادت کردم. انقدر که حتي ديگه نمي تونم قيافه اش رو عوض کنم. چه بد. *** چيکه تا هر وقت که بتونه مي چکه. ربطي به تاريخ نداره. فعلا يه کم بذارين از اين نقطه سالگردش آويزون شه و تاب بخوره. *** چيکه! عزيزم! مي دونم مدتيه اصلا بهت نمي رسم. منو ببخش يه کم ديگه تحمل کن. جدي ترت خواهم گرفت. *** تولدشه.... چي کادو آوردين؟ 12:34 AM 0 comments Friday, January 17, 2003
● اين پست اين آقا منو به ياد خانوم Bjork انداخت. خيلي چسبيد. مخصوصا آهنگ possibly maybe ش!
........................................................................................9:16 PM 0 comments Tuesday, January 14, 2003
● آدامسم رو درآوردم ماليدم رو موکت. يه دفعه احساس کردم دهنم پر از مو شد.
........................................................................................وقتي با دست روش فشار دادم دهنم صاف شد . بعدا بود که فهميدم به جاي آدامسم دهنم رو در آورده بودم. 12:15 PM 0 comments Sunday, January 12, 2003 ........................................................................................ Friday, January 10, 2003
●
........................................................................................عزيزم 9:43 PM 0 comments Friday, January 03, 2003
● دلم يه بدن و صورت تراشيده مي خواد با پوست صاف و برنزه.
........................................................................................هان؟ نه. براي فيلتر قرمزي که خريدم. عکس سياه و سفيد خوبي ازش در مياد. 11:37 PM 0 comments
|
ايميل
|