چيكه


Friday, March 16, 2007

و گویا قرار بر این است که هر سال دور سفره هفت سين از تعداد آدمها کم شود و به تعداد قاب عکسها افزوده.

12 comments

........................................................................................

Wednesday, November 22, 2006

tout passe
ما دقيقا نفهميديم چه اتفاقي افتاده. فقط تا يکي دوماه ديديم رنگ لباسهايي که توي ايوان‎شان پهن مي‌شود سياه است.
مدتي که گذشت، باز هم آمدند و رخت پهن کردند. همان رنگارنگ ها را.

13 comments

........................................................................................

Friday, November 17, 2006

don't get your hopes up
- عزيزم تو عشق مني!!
-برام بي ام و مي خري ;;) ؟
-تو فقط عشق مني.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, November 07, 2006

عشق من!
-کاشکي من گربه بودم، اونوقت تو منو داشتي.

7 comments

........................................................................................

Friday, October 20, 2006

wrong love or loving wrong
هر بار که ازنزديک مغازه رد شد راهشو کج کرد و اومد تو و گفت: خيلي مخلسيم.
حتي يه بار هم دلم نيومد بهش بگم مخلص با سين نيست.

9 comments

........................................................................................

Sunday, October 15, 2006

کي فکرشو مي‌کرد کار به اين جاهاي باريک بکشه. گنج السلطنه زن اول حاجي از آن زنهاي سفيد مفيد و ابرو پيوسته بود که به قول خودش اصل و نسبش به خان و خوانين قاجار مي‌رسيد. بفهمي نفهمي بر و رويي هم داشت. مو داشت عين شبق. همينطور ريخته بود رو شونه‌هاش شلال شلال. يه تکون که مي‌داد دل حاجي از اين رو به اون رو مي‌شد. اولا حاجي يک خانوم عسل خانوم عسلي مي‌کرد که بيا و ببين. اما يه دو سه سال که گذشت کم کم ازش سرد شد. بس که گنج السلطنه بچه‌اش نمي‌شد.
خلاصه حاجي بيچاره با اجاق کوري‌اش مي‌سوخت و مي‌ساخت تا اين که قسمت شد و يه روزي تو يکي از اين سفرا حاجي زول الملوک رو ديد. تو همون نگاه اول دل حاجي عينهو پسر تازه بالغ هري ريخت پايين. هي استغفار کرد، هي شيطون رو لعن و نفرين کرد، هي خودشو به اون راه زد، ديد نخير هرچي اون چشم و ابروي پيوسته و تاب موهاي عينهو خرمن گنج السلطنه رو تو ذهنش تصور مي‌کنه، بيشتر داره نمک گير بر و روي سبزه زول الملوک مي‌شه. خلاصه مونده بود حيرون. آخرش ديد که نه خير، روا نيست اين همه مال و املاک و تجارت بلا وارث بمونه. دل رو به دريا زد و قبل از سفر ماچين، زول الملوک رو عقدش کرد و آورد شهرشون.
حاجي که رفت ماچين به هواي آوردن جنس، اوضاع خونه کمي بهم ريخت. گنج السلطنه که مثال يه شير زخمي بود مترصد فرصت نشسته بود که تير اول رو کي شليک کنه. بهونه گيريها و خرده فرمايشهاش به کنار، هنوز يه هفته از رفتن حاجي نگذشته بود که بدون توجه به بيتابيهاي زول الملوک، جلوي کلي مهمون و غريبه تيريپ روشنفکري گذاشت و در اومد که: به خدا اگه حاجي با يه دونه از اين موبور اروپايي‌ها يه شب رو صبح کنه من که بهش افتخار مي‌کنم. زير چشمي هم يه نگاهي به زول الملوک کرد و موهاشو يه وري تاب داد و پشتشو کرد.
صداي کر کر خنده از چند نفر بلند شد. هيشکي هم نگفت ماچين کجا اروپا کجا.
زول الملوک رو مي‌گي ديگه شد يه گوله آتيش. اول گفت: حاجي از اوناش نيست.
گنج السلطنه گفت: اوا تو حاجي رو نمي‌شناسي. مرده ديگه. سنگ که نيست. بعد هم يه چشمکي زد به اشرف السادات که مگه نه؟
اونم پقي زد زير خنده.
زول الملوک يه قطره اشکي که لاي مژه‌هاش گير کرده بود با يه حرکت پلک، تکوند پايين وهيچي نگفت.
فردا صبح، همه همسايه‌هاي حاجي با صداي جيغ از خواب بيدار شدند. رو پشت بوم که اومدن گنج السلطان رو ديدن که جيغ زنان با کله بي مو دور حياط مي‌دوه و يه دسته موي مشکي بلند توي دستشه.

5 comments

........................................................................................

Tuesday, October 10, 2006

the right question rather than the right answer
امروز فکر کرديم بايد به زودي تلفنهاي اي دي اس ال اختراع شود. هميشه وصل باشي بدون اشغالي خط تلفن.

7 comments

........................................................................................

Saturday, September 30, 2006

phobic...
يک خانم رهگذر ميانسال شيک پوش خوش چهره در جواب سلامم گفت: سلام عزيزم!
ديگر از اينکه ميانسال و شيک پوش و خوش چهره بشوم نمي ترسم.

4 comments

........................................................................................

Tuesday, September 26, 2006

کمي جلوتر از صداي تلق تلق کي بورد و چليک چيليک موسِ کنار دست، يک پنجره مشبک قدي است.
خانه آجري چند طبقه قرمز رنگي آن طرف کوچه است. با بالکنهايي از جنس همان آجر.
يکي از توريها که باز باشد، تا ته يک راهروي دراز پيداست که از يک سمت طولش نور مي‌گيرد. ته راهرو يک تلفن نارنجي رنگ است که روي يک ميز قهوه‌اي پايه کوتاه گذاشته‌اند. هر از گاهي پيرزني از داخل يکي از اين خانه‌ها بيرون مي‌آيد. آرام. آنقدر که حوصله‌ات را حسابي سر ببرد. از ته راهرو سايه سياه‌رنگ لنگ لنگان نزديک مي‌شود، به نور بالکن پا مي گذارد، مي چرخد، نيم رخ مي‌شود و مي‌نشيند و ديگر جز سر سفيدش چيزي نمي‌بيني. دقيقه‌ها بعد سرش را بالا مي‌آورد. آرام کمرش را راست مي‌کند بين راه گيسهايش تاب مي‌خورد تا اينکه نيمه راست شود. بر مي‌گردد و از نور خارج مي‌شود.
شايد از خيره شدن به آن تلفن نارنجي رنگ خسته مي‌شود، با خودش مي‌گويد بروم هوايي بخورم. بعد به هواي اينکه زنگ تلفن شنيده از جايش بلند مي‌شود که باز همان قدر آرام راه بيافتد سمت تلفنِ ته راهرو. برسد و ببيند که زنگي ديگر نمي‌زند. کمي خيره شود. به گوشهايش شک کند. به راه رفتنش نفرين بفرستد و باز دوباره راه بيفتد سمت بالکن.
جلوتر از آن خانه همان سمت کوچه گنجشکي سريع جست مي‌زند روي سيمهاي برق. تاب مي‌خورد و به سرعت چپ و راستش را نگاه مي‌کند. فضله‌اش را دو طبقه پايين تر مي‌اندازد. دوبار ديگر به چپ و راستش نگاه مي کند و مي‌پرد مي‌رود.
جلوتر؟ هيچ. من نشسته‌ام اين سوي خيابان اين سوي پنجره مشبک قدي.

0 comments

........................................................................................

Thursday, September 21, 2006

And So It Is...
پالتوي شقّ و رقّي پوشيده است. کلاه شاپو و کراوات هم دارد. خانم هم کيف چرمي مشکي‌اش را با دو دست جلويش آويزان نگاه داشته. پالتواش پوست به نظر مي‌رسد. جلوي موها بالا جمع شده و ماتيک تيره‌اي بر لب دارد.
بي‌حرکت و راست ايستاده‌اند با آن تيپهاي آلامدشان.
شکي نيست آن لحظه‌اي که داشتند منجمد مي‌شدند توي آن عکس سياه و سفيد، در مخيله‌اشان هم نمي‌گنجيد که چه داستانها خواهند ساخت سالها بعد.
و حتي سالها بعدتر. وقتي که نشانه بودنشان تنها همين کاغذي است که صورتهاي بي تفاوتشان را به تصوير کشيده است.

1 comments

........................................................................................

Tuesday, September 12, 2006

Nothing's changed
مگه اون موقع ها که ماهواره و اينترنت نبود چي کار مي کرديم؟ باباهه مي نشست يه گوشه جير جير کنان مشق خط مي کرد. مامانه ميل بافتنيهاشو به هم مي زد. من و داداشه هم باهم مسابقه مي داديم ببينيم کي با تُفش حباب بزرگتر و پايدارتري درست مي کنه.
اِي بدي هم نمي گذشت.

9 comments

........................................................................................

Sunday, September 10, 2006

Relativity

-عشق من! چند تا دوستم داري؟
- ممم...قد دو تا هندونه!
- همين؟
- تو دو تا هندونه بخور ببينم مي‌توني؟

3 comments

........................................................................................

Tuesday, September 05, 2006

بخت برگشتگي شاخ و دم ندارد. وقتي بخواهد برايت ببارد مي بارد. حالا هی باور نکن. فکر کن فقير و بدبخت باشي و يکهو نويسنده داستانت تصميم بگيرد تو را از اين فلاکت نجات دهد. مي نويسد که صبح که تو از خواب پا شدي يک مرتبه متوجه یک گياه خيلي بزرگ توي باغچه خانه اتان مي شوي. مي آيي بکني اش به گمان علف هرز مي بيني که خير بزرگتر از اين حرفهاست. مادرت را صدا مي کني و همسايه ها و بچه توي کوچه و بزرگ محله که چه شده؟ يک ترب به چه گندگي داخل حياط ما سبز شده. بي هوا. و اين يعني بخت. حالا اينکه بايد آن آواز مسخره را بارها بخواني و خودت را مسخره و مضحکه خاص و عام کنی هيچ.(بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا و الخ) انقدر سرگرم کشيدن بيرون آن ترب بزرگ از زميني که فکر نمي کني، گيرم که بيرون هم آمد. آخر ترب به فقر و بدبختي تو چه سودي مي تواند برساند. تازه مي ماند سر دلت. تا مدتها باید سوپ ترب بخوری و نفخ کنی و دم بر نياوري.

3 comments

........................................................................................

Saturday, September 02, 2006

در زندگي مهم نيست چقدر زياد لحظه هاي خوشي داشته باشي. مهم اينه که تا چقدر مزه اونها بمونه.

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 23, 2006

Eternally
بعضي ها رو جون به جونشون کني رومانتيکن.
خودمو مي گم.

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 16, 2006

يک گاز
لورنزو سر پا ايستاده بود و به زحمت با انگليسي دست و پا شکسته براي مستر احمدي از پشت موبايلي که مرتب قطع و وصل مي شد توضيح مي داد که چرا نتوانسته جواب تلفنش را بدهد. مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت و عينکش را که سر مي خورد روي دماغش جابجا مي کرد.
نمي دانم استيصال لورنزو بود يا آن فضاي سنتيِ بازارِ پشتِ ميدانِ نقشِ جهان که پيرمرد بيچاره را وادار مي کرد مرتبا تعارف کند که "سيت داون پليز" روي يک پشته پالان پشمي

3 comments

........................................................................................

Wednesday, August 09, 2006

براي ما خداها پرسپکتيو برعکس عمل مي‌‍‍‍‌‌کند. هرچه بالاترمي‌رویم، بزرگتر مي‌شويم.

1 comments

........................................................................................

Tuesday, August 08, 2006

عددها را از همان يک دو سه شروع مي‌کرديم تا ده. بعد از ده تا بيست. از بيست تا صد که همان يک جور عددها اضافه مي شد و مي‌رسيديم به صد، هزار، مليون، مليارد، بيليون بعد هم اسمهاي من درآوردي تريليارد زيليارد و همينطور...
آخرين باري که از معلمم پرسيدم بعد از اين عدد چيست، خوب يادم مانده. بي حوصله گفت تا هر چقدر صفر که بخواهي مي تواني جلوي يک عدد بگذاري و اين عدد همينطور بزرگتر شود.
چند روز اول هي صفر گذاشتم. يک خط، يک صفحه، صد صفحه. همه‌اش پوززني عدد قبلي. اما دفترچه هم که تمام مي‌شد باز هم مي‌شد صفر گذاشت.
خسته شدم. حقيقتش يک جورهايي خيالم هم راحت شد. تا هر جا که جلو بروي هنوز تا بينهايت، بينهايت مانده. چرا بيخود جوش بزني؟
شايد همان ده برايم بس بود به تعداد انگشتهاي دستم. يا 20 به اضافه انگشتهاي پايم. يا سي به تعداد بند انگشتهاي دستم. يا 200 به تعداد استخوانهايم. يا 500 به تعداد ماهيچه‌ها. مهم نبود. مهم فقط همين بود که کمي ازبيشتر از صفر را بلد باشي که هرچه از دورتر نگاه مي کردي اين بازي اعداد مسخره تر مي‌شد و باز فقط همان "کمي" از صفر بيشتر بودي.

2 comments

يک بازي اختراع کرده ام که صداها را مبهم بشنوم. يک کاري مقابل گوش تيز کردن. اينطور احساس مي کنم بقيه هم چيزي را که نمي‎خواهم نمي شنوند.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 04, 2006

با مديريت جديد افتتاح شد.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 31, 2004

just out of the blue

0 comments

........................................................................................

Monday, February 02, 2004

هميشه نور برخانه ما عمود مي‎تابد

ايستاده راست
چهارچوب پنجره
نگاه مستقيم

يک دانه زندگي
يک لحظه، نرم
بر صورتم مماس مي‎گذرد.

معوج مي‎شوم.

0 comments

........................................................................................

Monday, January 12, 2004

امروز صبح همه جا را مه گرفته است.
پسر دهاتي را چند قدم جلوتر از جاي ديروزي مي‎بينم. کمي آشناتر نگاه مي‎کند. به گمانم ليسانسي چيزي هم داشته باشد.سامسونتش اين را مي‎گويد.
پايين پله‎ها دختر با مانتوي چسبان و لبهاي قلمبه باز هم به من بد نگاه مي‎کند اين زنها چشم ديدن همديگر را ندارند. من بايد بفهمم چه کاره آن شرکتي است که تويش مي‎رود.
پرايد قرمز هم خالي است کسي توي آن ننشسته و يواشکي ماتيک نمي‎زند. احتمالا امروز صبح خواب مانده.
توي مغازه پرينتر فروشي پسر فروشنده با کسي صحبت مي‎کند. اينطور که چند لحظه دماغم را به شيشه چسباندم و لب خواني کردم هنوز فارسي صحبت مي‎کند. هيچوقت به او نخواهم گفت اما به هرحال به قيافه‎اش فارسي حرف زدن نمي‎خورد. مغازه بعدي خانم لباس فروش روسري آبي بد رنگي سرش کرده. کاش مي‎فهميد آن ديروزي بيشتر بهش مي‎آيد. تابلوي حراج را هم هنوز برنداشته‎اند. فکر کنم او هم رييس دارد.
به همکارم که گفتم او هم تاييد کرد که از روي قيافه سن مُنگولها را نمي‎شود فهميد. ولي خوب حدودا سي ساله است. با يک لباس ورزشي سرتا پا قرمز. از سر بالاييِ نرسيده به پارک، من بالا مي‎روم و او پايين مي‎آيد. هر بار با ديدن من آن چنان ذوق مي‎کند انگار دنيا را بهش داده باشند. به طرفم مي‎آيد. به جز دفعه اول که وقتي نزديک شد ترسيدم، فهميدم که از يک فاصله‎اي نزديکتر نمي‎آيد. هر بار که به من مي‎خندد نگاهش مي‎کنم، گاهي هم يواشکي لبخند مي‎زنم.
يک هفته‎ايست نمي‎بينمش. شايد واقعا اين همه ملال حقيقت دارد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, January 08, 2004

اين آقاي مسيح تو اون کتاب (البته به قلم يه نويسنده‎اي) هي مي‎گفت ببخشيد من به زبان استعاره با شما صحبت ميکنما.
بله خوب عذر خواهي هم داره.


0 comments

........................................................................................

Friday, November 21, 2003

عشق من!
چقدر بدبيني. چرا فکر مي‎کني مريم اولين و آخرين بود؟
گفته بودم که خيلي خاصم.

0 comments

........................................................................................

Friday, November 14, 2003

لحظاتي بعد از تمام شدن باران است که آتش تماما خاموش شده. زمينِ نمدار انعکاس محو تيرهاي چوبيِ سوخته‎ را در خود دارد. از وراي تصوير صورتم توي شيشه پنجره طبقه دوم، نگاهشان مي‎کنم با لبخند.
آدمهايي را به تيرها بسته‎اند همه با صورتهاي آشنا. روبروي هرکس هم تفنگداري دوزانو روي زمين نشسته با باراني آبي.
قاعده يک تک تير است و کسي آنقدر نامرد نيست که تک تير را به هدف بزند. به هدف هم که نخورد بازي تمام است.
صورتهاي آشنا مي‎خندند. خنده قشنگشان مي‎کند. براي همين بازي که تمام شود، خواهم رفت پايين و همراهشان خواهم خنديد.
بخار سفيدي از روي زمين بلند مي‎شود که توي باد به سمتي خيز بر مي‎دارد و محو مي‎شود.
تفنگها را نشانه مي‎گيرند. پيش از آن که فرصت محو شدن لبخندم را بدهند مسلسل وار شليک مي‎کنند.
يعني قواعد بازي را اشتباه خوانده‎ام.

0 comments

........................................................................................

Friday, November 07, 2003

ماشيني از سر کوچه پيچيد. طبق عادت ايستاد و خيره شد به راننده. ماشين سرعتش را کم کرد و کنارش ايستاد.
به راهش ادامه داد. امتداد نگاه راننده را تا انتهاي کوچه روي خودش تصوير کرد. داستانش را ته کوچه ول کرد.

0 comments

........................................................................................

Friday, October 31, 2003

زنگوله‎ها همه جا هستند. روي ميز، کنار کتابها، زير تخت، آويزان ديوار و معلق توي هوا ميان بوهاي آشنا.
همه منتظر باد و حرکتي که به صدا در آيند. بعضي‎ها سبک‎ترند و کم صدا‎تر. با هر تکاني که
مي‎خورند موسيقي جديدي مي‎نوازند و تصويرهايي مي‎پاشند پايين که مثل پولک توي نور برق مي‎زنند. تصويرهايي که گاهي ساعتها چرخ مي‎خورند توي هوا به همراه غبارهاي معلق و گاهي يک راست مي‎افتند پايين.
خوب است که سکوت مطلق باشد و گاهي تلنگري به يکي از آنها بزني.
اما از ترس سکوت هي همه را با هم تکان مي‎دهي. نغمه‎هاي در هم، سر و صدا مي‎شوند و تو هرگز گوش تيز نمي‎کني براي يک نغمه جديد.

0 comments

........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

از روي خط شکستدار نيمرخ و سرشانه سياه شخص روبرويم مي‎ديدمش.
چشمهايش را که مي‎گرداند، گاهي که به من نگاهش مي‎افتاد، تعجبها و هيجانهايش که هر لحظه چهره‎اش را تغيير مي‎داد...
اصلا بعضي‎ها خوب بلدند از صورتشان استفاده کنند.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

گفتم زياد سيگار مي‎کشي.
يا نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد چرقي فندکش را صدا داد و بازدمش همه جا را تار کرد.
صداي ضعيفي از لابلاي تاري گفت: آمده بود.
- گفتي؟
- فرق کرده بود. يک جور... يک جورِ... يک جور خوبي.
- قرار بود...
- نشد.
بلند شدم. راه افتادم به سمت در. يا نديد يا خودش با به نديدن زد.

0 comments

........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

عشق من!
دستهايت را به من بده، ببرم بشورم.

0 comments

........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

همين که تا به حال هيچ آسماني به زمين نيامده خودش مايه تسلي خاطر است.

0 comments

........................................................................................

Monday, September 22, 2003

عشق من!
بالاخره يک روز عکست را مي‎گيرم، نگاتيوت مي‎کنم.
تا چاپ شوي، هر کاري که دوست نداشتي انجام مي‎دهم.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

نوار را توي ضبط مي‎گذارد.
و تو مي‎داني که با آهنگ "مرا ببوس" روي صورتت خم خواهد شد
و به "عشق من" که رسيد محکم بغلت مي‎کند
و با "ترکم نکن" اشک در چشمانش حلقه خواهد زد.
پس حتما مي‎داني که آهنگ "يکي ديگر" شروع نشده بايد فرار کني. ميله کنار تخت زيادي تيز است.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 29, 2003

وقتي مي‎ديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
و دنبال مي‎کردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد مي‎کشيد،
جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم مي‎دريد که: زندگي نخواستم.

0 comments

........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

دلم برات کوتاه شده.

0 comments

........................................................................................

Friday, August 22, 2003

جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق مي‎افتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش مي‎رود.
يکهو مي‎بيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نمي‎داني کجاست جيغ مي‎کشي.
اصلا درست نيست.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

........................................................................................

Friday, August 15, 2003

خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بي‎صدا و موزون لمسش مي‎کنم.
روز اجرا به اين صحنه که مي‎رسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام مي‎گردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را مي‎شکنم و چشمهايم را باز مي‎کنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار مي‎دانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است.
مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند مي‎شوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم مي‎افتد که هيچ از او نمي‎دانم نه اسمي نه نشانه‎اي. گم شده است و من بي‎نشان مانده‎ام.
نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟

0 comments

........................................................................................

Wednesday, August 06, 2003

ترسيدم اگر سکته کنم همه جهان بتپَد.

0 comments

........................................................................................

Sunday, August 03, 2003

يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبک‎سرانه گرفته‎اند.
چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق مانده‎اند بالاي رشته نخ.
انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و
ميانه نخ لحظه‎اي نوسان سريعي کرده و
خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و
يکهو همه چيز همانطور مانده.
دستهاي از مچ آويزان و
قطره‎ها و
من، که ساعتهاست محوشان شده‎ام.

0 comments

........................................................................................

Monday, July 28, 2003

بعد از دو سال و نيم دفاع از تزي به نام "بررسي الگو پذيري مسکن در تهران، پيشنهاد الگوي بهينه مسکن در محله يوسف آباد"
روز دفاع بي‎حس بودم تقريبا. پشت تريبون که قرار گرفتم اول صدام مي‎لرزيد. اما کم کم از اينکه طنين داشت و همه ساکت بودند خوشم آمد.
نشستم يک گوشه و گوش دادم به صداي خودم. دستم را زده بودم زير چانه و نگاه مي‎کردم.
فکر مي‎کردم اين هيات داوران که با آن صدا چيزهايي يادداشت مي‎کنند بيکارند؟ چشمهايشان را ببندند، گوش بدهند که صدا چه طنين خوبي دارد توي اين اتاق.
بعد فکر کردم کاش آواز مي‎خواندم. يادم نيست شايد هم خواندم. فقط يادم هست که به خودم آمدم ديدم بي‎خيال صداها شدم و تمرکز کردم روي رنگ نور که هي عوض مي‎شود. هم روي صورت کسي که پشت کامپيوتر نشسته، هم روي يک تي‎شرت سفيد، که انقدر توي تاريکي پيدا و پنهان ‎شد تا اينکه ديگر ديده نشد.
چراغها که روشن شد، همه براي يک نفر دست زدند و داوران رفتند که داوري کنند.
روي ميز نشسته بودم و پاهايم را تکان مي‎دادم وقتي که برگشتند و پشت ميز صف کشيدند و بقيه همه ايستادند و گفتند: شما را با معدل 18.5 مهندس اعلام...
باز همه دست زدند و من نفهميدم که اعلام کردند يا نکردند.
حالا هم من ماندم و اين جمله که براي همه تکرار مي‎کنم: تمام شد. تمام شد. تمام شد.
فقط مي‎دانم اين مرحله و خط هم مثل همه خطهاي ديگر فقط رد شدن از رويش درد داشت. اين طرف و آن طرف باز همان است که هميشه بوده.

0 comments

........................................................................................

Thursday, July 24, 2003



ابراز وجود

0 comments

........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

- بالاخره چهار شنبه وقت دفاع گرفتم.
- بهتر ديدم که قبول کنم سال 82 شده و مجبور شدم به اين خاطر تمام نسخه‎هاي رساله رو عوض کنم!
- هنوز نمي‎دونم بايد چه احساسي داشته باشم.
- اميدوارم تا اونروز انقلاب فرهنگي نشه! (بنا به قانون مورفي بعيد مي‎دونم نشه!)
- هنوز نقشه‎ها آماده نيست. دو نقطه دي!

0 comments

........................................................................................

Friday, June 06, 2003

ديشب يه شلوار رو زير کردم.
از کجا بايد مي‎دونستم آدم توشه؟

0 comments

........................................................................................

Sunday, June 01, 2003

شده گاهي صبح که بيدار شدي حس شيريني يادت افتاده باشد، حسي بي‎شکل.
توي روز بارها سراغت آمده باشد يکباره، انگار که ناگهان از فراموشي بيرون آمدي.
هي بيايد، گرچه محو و بداني که هست. تنها بايد به يادش بياوري.
با لبخند کمرنگي آويزان شيرينيِ محوش بشوي و بگويي خوب است. هست!
تکه‎هاش آمده باشند و رفته باشند با کلمه‎اي که يکهو گفته شده، با يک نت لابلاي آهنگ.
با نوري که يک دفعه بريده بريده افتاده توي اتاق و با هر بار که از درگاه اتاق رد شدي.
و ميان اين آمدنها تو يکهو ديده باشي‎اش.
و يکباره شکل دار شده باشد.
و يکباره فهميده باشي که اين همان است که ديگر نيست.
انگار که يک روز بي‎خاطره و بي‎زمان شده باشي. انگار که فقط ميانه‎ها يادت مانده باشد.
انگار که هيچ چيزي هرگز تمام نشده باشد.
ماندي. مي‎ماني.

0 comments

........................................................................................

Monday, April 21, 2003

يک چند تا لينک:
داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است.
وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم.
يکي از نوشته هاي کوتاه:
" تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... "
بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت مي‎برم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است.
تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا مي‎شود.
اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش!
اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته مي‎شوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد.
فعلا همين.

0 comments

........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

"هنوز دفاع نکردم." جمله‎اي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کرده‎ام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
انقدر کار خرده ريز پيش مي‎آيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نمي‎دانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه.
شديدا از تصور جلسه دفاع مي‎ترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که مي‎بينند.
اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمره‎اي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد.

مي‎گويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين مي‎کنم. حالا مي‎خواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود!

0 comments

........................................................................................

Monday, April 14, 2003

زيادي دست و پا مي‎زند.
نمي‎داند که کافيست پاهاي کشيده‎اش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخواني‎اش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد.
چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره.

0 comments

........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين مي‎کنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
ماشيني مي‎ايستد. نا خود آگاه توجهم جلب مي‎شود. پنجره سمت من پايين مي‎آيد.
صدايي مي‎گويد:" مي‎شه سوار شي؟"
مردد جلو مي‎روم. دقيقتر نگاهش مي‎کنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي.
تلنگري به سيگارم مي‎زنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم.
مي‎گويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم"
چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا مي‎کنم؟ سوار مي‎شوم. تشکرآميز نگاهم مي‎کند. درها را قفل مي‎کند و من يک لحظه مي‎ترسم. سعي مي‎کنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين مي‎دهم و دود را فوت مي‎کنم بيرون.
سيگار دستش نيست. آرام مي‎راند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا مي‎شود. صورت استخواني خوش فرمي دارد.
بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا مي‎شوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برمي‎گردد. نمي‎دانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند.
ماشينها ايستاده‎اند. با سر اشاره‎اي به سمت چپش مي‎کند ومي‎گويد:" توي يکي از اين خونه‎ها هستن"
صداي خوش طنيني دارد. چيزي نمي‎گويم. سکوت مي‎کند.
خيره مي‎شوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار مي‎دهم.
پوزخند مي‎زند.
"ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين مي‎کنم. منتظر!"
پک آخر را عميق مي‎زنم و سيگار را پرت مي‎کنم بيرون.
کنار نگه مي‎دارد. قفل در را باز مي‎کند.
"مرسي که سوار شدي. خداحافظ."
به طرفش برمي‎گردم. روي صورتش مکث مي‎کنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت.
چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم.

0 comments

........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

اينجا حداقل تا سيزده بدر به روز نمي‎شود.
نه. جدي.

0 comments

........................................................................................

Home