|
Friday, March 16, 2007
● و گویا قرار بر این است که هر سال دور سفره هفت سين از تعداد آدمها کم شود و به تعداد قاب عکسها افزوده.
........................................................................................12:18 PM 12 comments Wednesday, November 22, 2006 tout passe
●
........................................................................................ما دقيقا نفهميديم چه اتفاقي افتاده. فقط تا يکي دوماه ديديم رنگ لباسهايي که توي ايوانشان پهن ميشود سياه است. مدتي که گذشت، باز هم آمدند و رخت پهن کردند. همان رنگارنگ ها را. 9:45 PM 13 comments Friday, November 17, 2006 don't get your hopes up ........................................................................................ Tuesday, November 07, 2006 عشق من! ........................................................................................ Friday, October 20, 2006 wrong love or loving wrong
● هر بار که ازنزديک مغازه رد شد راهشو کج کرد و اومد تو و گفت: خيلي مخلسيم.
........................................................................................حتي يه بار هم دلم نيومد بهش بگم مخلص با سين نيست. 4:47 PM 9 comments Sunday, October 15, 2006
● کي فکرشو ميکرد کار به اين جاهاي باريک بکشه. گنج السلطنه زن اول حاجي از آن زنهاي سفيد مفيد و ابرو پيوسته بود که به قول خودش اصل و نسبش به خان و خوانين قاجار ميرسيد. بفهمي نفهمي بر و رويي هم داشت. مو داشت عين شبق. همينطور ريخته بود رو شونههاش شلال شلال. يه تکون که ميداد دل حاجي از اين رو به اون رو ميشد. اولا حاجي يک خانوم عسل خانوم عسلي ميکرد که بيا و ببين. اما يه دو سه سال که گذشت کم کم ازش سرد شد. بس که گنج السلطنه بچهاش نميشد.
........................................................................................خلاصه حاجي بيچاره با اجاق کورياش ميسوخت و ميساخت تا اين که قسمت شد و يه روزي تو يکي از اين سفرا حاجي زول الملوک رو ديد. تو همون نگاه اول دل حاجي عينهو پسر تازه بالغ هري ريخت پايين. هي استغفار کرد، هي شيطون رو لعن و نفرين کرد، هي خودشو به اون راه زد، ديد نخير هرچي اون چشم و ابروي پيوسته و تاب موهاي عينهو خرمن گنج السلطنه رو تو ذهنش تصور ميکنه، بيشتر داره نمک گير بر و روي سبزه زول الملوک ميشه. خلاصه مونده بود حيرون. آخرش ديد که نه خير، روا نيست اين همه مال و املاک و تجارت بلا وارث بمونه. دل رو به دريا زد و قبل از سفر ماچين، زول الملوک رو عقدش کرد و آورد شهرشون. حاجي که رفت ماچين به هواي آوردن جنس، اوضاع خونه کمي بهم ريخت. گنج السلطنه که مثال يه شير زخمي بود مترصد فرصت نشسته بود که تير اول رو کي شليک کنه. بهونه گيريها و خرده فرمايشهاش به کنار، هنوز يه هفته از رفتن حاجي نگذشته بود که بدون توجه به بيتابيهاي زول الملوک، جلوي کلي مهمون و غريبه تيريپ روشنفکري گذاشت و در اومد که: به خدا اگه حاجي با يه دونه از اين موبور اروپاييها يه شب رو صبح کنه من که بهش افتخار ميکنم. زير چشمي هم يه نگاهي به زول الملوک کرد و موهاشو يه وري تاب داد و پشتشو کرد. صداي کر کر خنده از چند نفر بلند شد. هيشکي هم نگفت ماچين کجا اروپا کجا. زول الملوک رو ميگي ديگه شد يه گوله آتيش. اول گفت: حاجي از اوناش نيست. گنج السلطنه گفت: اوا تو حاجي رو نميشناسي. مرده ديگه. سنگ که نيست. بعد هم يه چشمکي زد به اشرف السادات که مگه نه؟ اونم پقي زد زير خنده. زول الملوک يه قطره اشکي که لاي مژههاش گير کرده بود با يه حرکت پلک، تکوند پايين وهيچي نگفت. فردا صبح، همه همسايههاي حاجي با صداي جيغ از خواب بيدار شدند. رو پشت بوم که اومدن گنج السلطان رو ديدن که جيغ زنان با کله بي مو دور حياط ميدوه و يه دسته موي مشکي بلند توي دستشه. 12:52 AM 5 comments Tuesday, October 10, 2006 the right question rather than the right answer
● امروز فکر کرديم بايد به زودي تلفنهاي اي دي اس ال اختراع شود. هميشه وصل باشي بدون اشغالي خط تلفن.
........................................................................................11:16 PM 7 comments Saturday, September 30, 2006 phobic...
● يک خانم رهگذر ميانسال شيک پوش خوش چهره در جواب سلامم گفت: سلام عزيزم!
........................................................................................ديگر از اينکه ميانسال و شيک پوش و خوش چهره بشوم نمي ترسم. 10:41 PM 4 comments Tuesday, September 26, 2006
● کمي جلوتر از صداي تلق تلق کي بورد و چليک چيليک موسِ کنار دست، يک پنجره مشبک قدي است.
........................................................................................خانه آجري چند طبقه قرمز رنگي آن طرف کوچه است. با بالکنهايي از جنس همان آجر. يکي از توريها که باز باشد، تا ته يک راهروي دراز پيداست که از يک سمت طولش نور ميگيرد. ته راهرو يک تلفن نارنجي رنگ است که روي يک ميز قهوهاي پايه کوتاه گذاشتهاند. هر از گاهي پيرزني از داخل يکي از اين خانهها بيرون ميآيد. آرام. آنقدر که حوصلهات را حسابي سر ببرد. از ته راهرو سايه سياهرنگ لنگ لنگان نزديک ميشود، به نور بالکن پا مي گذارد، مي چرخد، نيم رخ ميشود و مينشيند و ديگر جز سر سفيدش چيزي نميبيني. دقيقهها بعد سرش را بالا ميآورد. آرام کمرش را راست ميکند بين راه گيسهايش تاب ميخورد تا اينکه نيمه راست شود. بر ميگردد و از نور خارج ميشود. شايد از خيره شدن به آن تلفن نارنجي رنگ خسته ميشود، با خودش ميگويد بروم هوايي بخورم. بعد به هواي اينکه زنگ تلفن شنيده از جايش بلند ميشود که باز همان قدر آرام راه بيافتد سمت تلفنِ ته راهرو. برسد و ببيند که زنگي ديگر نميزند. کمي خيره شود. به گوشهايش شک کند. به راه رفتنش نفرين بفرستد و باز دوباره راه بيفتد سمت بالکن. جلوتر از آن خانه همان سمت کوچه گنجشکي سريع جست ميزند روي سيمهاي برق. تاب ميخورد و به سرعت چپ و راستش را نگاه ميکند. فضلهاش را دو طبقه پايين تر مياندازد. دوبار ديگر به چپ و راستش نگاه مي کند و ميپرد ميرود. جلوتر؟ هيچ. من نشستهام اين سوي خيابان اين سوي پنجره مشبک قدي. 10:54 PM 0 comments Thursday, September 21, 2006 And So It Is...
● پالتوي شقّ و رقّي پوشيده است. کلاه شاپو و کراوات هم دارد. خانم هم کيف چرمي مشکياش را با دو دست جلويش آويزان نگاه داشته. پالتواش پوست به نظر ميرسد. جلوي موها بالا جمع شده و ماتيک تيرهاي بر لب دارد.
........................................................................................بيحرکت و راست ايستادهاند با آن تيپهاي آلامدشان. شکي نيست آن لحظهاي که داشتند منجمد ميشدند توي آن عکس سياه و سفيد، در مخيلهاشان هم نميگنجيد که چه داستانها خواهند ساخت سالها بعد. و حتي سالها بعدتر. وقتي که نشانه بودنشان تنها همين کاغذي است که صورتهاي بي تفاوتشان را به تصوير کشيده است. 10:52 PM 1 comments Tuesday, September 12, 2006 Nothing's changed
● مگه اون موقع ها که ماهواره و اينترنت نبود چي کار مي کرديم؟ باباهه مي نشست يه گوشه جير جير کنان مشق خط مي کرد. مامانه ميل بافتنيهاشو به هم مي زد. من و داداشه هم باهم مسابقه مي داديم ببينيم کي با تُفش حباب بزرگتر و پايدارتري درست مي کنه.
........................................................................................اِي بدي هم نمي گذشت. 8:05 PM 9 comments Sunday, September 10, 2006 Relativity
●
........................................................................................-عشق من! چند تا دوستم داري؟ - ممم...قد دو تا هندونه! - همين؟ - تو دو تا هندونه بخور ببينم ميتوني؟ 9:15 PM 3 comments Tuesday, September 05, 2006
● بخت برگشتگي شاخ و دم ندارد. وقتي بخواهد برايت ببارد مي بارد. حالا هی باور نکن. فکر کن فقير و بدبخت باشي و يکهو نويسنده داستانت تصميم بگيرد تو را از اين فلاکت نجات دهد. مي نويسد که صبح که تو از خواب پا شدي يک مرتبه متوجه یک گياه خيلي بزرگ توي باغچه خانه اتان مي شوي. مي آيي بکني اش به گمان علف هرز مي بيني که خير بزرگتر از اين حرفهاست. مادرت را صدا مي کني و همسايه ها و بچه توي کوچه و بزرگ محله که چه شده؟ يک ترب به چه گندگي داخل حياط ما سبز شده. بي هوا. و اين يعني بخت. حالا اينکه بايد آن آواز مسخره را بارها بخواني و خودت را مسخره و مضحکه خاص و عام کنی هيچ.(بيا بيا بيرون بيا از دل خاک بيرون بيا و الخ) انقدر سرگرم کشيدن بيرون آن ترب بزرگ از زميني که فکر نمي کني، گيرم که بيرون هم آمد. آخر ترب به فقر و بدبختي تو چه سودي مي تواند برساند. تازه مي ماند سر دلت. تا مدتها باید سوپ ترب بخوری و نفخ کنی و دم بر نياوري.
........................................................................................9:35 PM 3 comments Saturday, September 02, 2006
● در زندگي مهم نيست چقدر زياد لحظه هاي خوشي داشته باشي. مهم اينه که تا چقدر مزه اونها بمونه.
........................................................................................9:09 PM 3 comments Wednesday, August 23, 2006 Eternally ........................................................................................ Wednesday, August 16, 2006
● يک گاز
........................................................................................لورنزو سر پا ايستاده بود و به زحمت با انگليسي دست و پا شکسته براي مستر احمدي از پشت موبايلي که مرتب قطع و وصل مي شد توضيح مي داد که چرا نتوانسته جواب تلفنش را بدهد. مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت و عينکش را که سر مي خورد روي دماغش جابجا مي کرد. نمي دانم استيصال لورنزو بود يا آن فضاي سنتيِ بازارِ پشتِ ميدانِ نقشِ جهان که پيرمرد بيچاره را وادار مي کرد مرتبا تعارف کند که "سيت داون پليز" روي يک پشته پالان پشمي 8:57 PM 3 comments Wednesday, August 09, 2006
● براي ما خداها پرسپکتيو برعکس عمل ميکند. هرچه بالاترميرویم، بزرگتر ميشويم.
........................................................................................9:15 PM 1 comments Tuesday, August 08, 2006
● عددها را از همان يک دو سه شروع ميکرديم تا ده. بعد از ده تا بيست. از بيست تا صد که همان يک جور عددها اضافه مي شد و ميرسيديم به صد، هزار، مليون، مليارد، بيليون بعد هم اسمهاي من درآوردي تريليارد زيليارد و همينطور...
آخرين باري که از معلمم پرسيدم بعد از اين عدد چيست، خوب يادم مانده. بي حوصله گفت تا هر چقدر صفر که بخواهي مي تواني جلوي يک عدد بگذاري و اين عدد همينطور بزرگتر شود. چند روز اول هي صفر گذاشتم. يک خط، يک صفحه، صد صفحه. همهاش پوززني عدد قبلي. اما دفترچه هم که تمام ميشد باز هم ميشد صفر گذاشت. خسته شدم. حقيقتش يک جورهايي خيالم هم راحت شد. تا هر جا که جلو بروي هنوز تا بينهايت، بينهايت مانده. چرا بيخود جوش بزني؟ شايد همان ده برايم بس بود به تعداد انگشتهاي دستم. يا 20 به اضافه انگشتهاي پايم. يا سي به تعداد بند انگشتهاي دستم. يا 200 به تعداد استخوانهايم. يا 500 به تعداد ماهيچهها. مهم نبود. مهم فقط همين بود که کمي ازبيشتر از صفر را بلد باشي که هرچه از دورتر نگاه مي کردي اين بازي اعداد مسخره تر ميشد و باز فقط همان "کمي" از صفر بيشتر بودي. 10:29 PM 2 comments
● يک بازي اختراع کرده ام که صداها را مبهم بشنوم. يک کاري مقابل گوش تيز کردن. اينطور احساس مي کنم بقيه هم چيزي را که نميخواهم نمي شنوند.
........................................................................................9:48 PM 0 comments Friday, August 04, 2006 ........................................................................................ Tuesday, August 31, 2004 ........................................................................................ Monday, February 02, 2004
● هميشه نور برخانه ما عمود ميتابد
........................................................................................ايستاده راست چهارچوب پنجره نگاه مستقيم يک دانه زندگي يک لحظه، نرم بر صورتم مماس ميگذرد. معوج ميشوم. 6:13 PM 0 comments Monday, January 12, 2004
● امروز صبح همه جا را مه گرفته است.
........................................................................................پسر دهاتي را چند قدم جلوتر از جاي ديروزي ميبينم. کمي آشناتر نگاه ميکند. به گمانم ليسانسي چيزي هم داشته باشد.سامسونتش اين را ميگويد. پايين پلهها دختر با مانتوي چسبان و لبهاي قلمبه باز هم به من بد نگاه ميکند اين زنها چشم ديدن همديگر را ندارند. من بايد بفهمم چه کاره آن شرکتي است که تويش ميرود. پرايد قرمز هم خالي است کسي توي آن ننشسته و يواشکي ماتيک نميزند. احتمالا امروز صبح خواب مانده. توي مغازه پرينتر فروشي پسر فروشنده با کسي صحبت ميکند. اينطور که چند لحظه دماغم را به شيشه چسباندم و لب خواني کردم هنوز فارسي صحبت ميکند. هيچوقت به او نخواهم گفت اما به هرحال به قيافهاش فارسي حرف زدن نميخورد. مغازه بعدي خانم لباس فروش روسري آبي بد رنگي سرش کرده. کاش ميفهميد آن ديروزي بيشتر بهش ميآيد. تابلوي حراج را هم هنوز برنداشتهاند. فکر کنم او هم رييس دارد. به همکارم که گفتم او هم تاييد کرد که از روي قيافه سن مُنگولها را نميشود فهميد. ولي خوب حدودا سي ساله است. با يک لباس ورزشي سرتا پا قرمز. از سر بالاييِ نرسيده به پارک، من بالا ميروم و او پايين ميآيد. هر بار با ديدن من آن چنان ذوق ميکند انگار دنيا را بهش داده باشند. به طرفم ميآيد. به جز دفعه اول که وقتي نزديک شد ترسيدم، فهميدم که از يک فاصلهاي نزديکتر نميآيد. هر بار که به من ميخندد نگاهش ميکنم، گاهي هم يواشکي لبخند ميزنم. يک هفتهايست نميبينمش. شايد واقعا اين همه ملال حقيقت دارد. 10:29 PM 0 comments Thursday, January 08, 2004
● اين آقاي مسيح تو اون کتاب (البته به قلم يه نويسندهاي) هي ميگفت ببخشيد من به زبان استعاره با شما صحبت ميکنما.
........................................................................................بله خوب عذر خواهي هم داره. 9:21 AM 0 comments Friday, November 21, 2003
● عشق من!
........................................................................................چقدر بدبيني. چرا فکر ميکني مريم اولين و آخرين بود؟ گفته بودم که خيلي خاصم. 10:57 PM 0 comments Friday, November 14, 2003
● لحظاتي بعد از تمام شدن باران است که آتش تماما خاموش شده. زمينِ نمدار انعکاس محو تيرهاي چوبيِ سوخته را در خود دارد. از وراي تصوير صورتم توي شيشه پنجره طبقه دوم، نگاهشان ميکنم با لبخند.
........................................................................................آدمهايي را به تيرها بستهاند همه با صورتهاي آشنا. روبروي هرکس هم تفنگداري دوزانو روي زمين نشسته با باراني آبي. قاعده يک تک تير است و کسي آنقدر نامرد نيست که تک تير را به هدف بزند. به هدف هم که نخورد بازي تمام است. صورتهاي آشنا ميخندند. خنده قشنگشان ميکند. براي همين بازي که تمام شود، خواهم رفت پايين و همراهشان خواهم خنديد. بخار سفيدي از روي زمين بلند ميشود که توي باد به سمتي خيز بر ميدارد و محو ميشود. تفنگها را نشانه ميگيرند. پيش از آن که فرصت محو شدن لبخندم را بدهند مسلسل وار شليک ميکنند. يعني قواعد بازي را اشتباه خواندهام. 4:51 PM 0 comments Friday, November 07, 2003
● ماشيني از سر کوچه پيچيد. طبق عادت ايستاد و خيره شد به راننده. ماشين سرعتش را کم کرد و کنارش ايستاد.
........................................................................................به راهش ادامه داد. امتداد نگاه راننده را تا انتهاي کوچه روي خودش تصوير کرد. داستانش را ته کوچه ول کرد. 10:10 AM 0 comments Friday, October 31, 2003
● زنگولهها همه جا هستند. روي ميز، کنار کتابها، زير تخت، آويزان ديوار و معلق توي هوا ميان بوهاي آشنا.
........................................................................................همه منتظر باد و حرکتي که به صدا در آيند. بعضيها سبکترند و کم صداتر. با هر تکاني که ميخورند موسيقي جديدي مينوازند و تصويرهايي ميپاشند پايين که مثل پولک توي نور برق ميزنند. تصويرهايي که گاهي ساعتها چرخ ميخورند توي هوا به همراه غبارهاي معلق و گاهي يک راست ميافتند پايين. خوب است که سکوت مطلق باشد و گاهي تلنگري به يکي از آنها بزني. اما از ترس سکوت هي همه را با هم تکان ميدهي. نغمههاي در هم، سر و صدا ميشوند و تو هرگز گوش تيز نميکني براي يک نغمه جديد. 11:16 PM 0 comments Saturday, October 18, 2003
● از روي خط شکستدار نيمرخ و سرشانه سياه شخص روبرويم ميديدمش.
........................................................................................چشمهايش را که ميگرداند، گاهي که به من نگاهش ميافتاد، تعجبها و هيجانهايش که هر لحظه چهرهاش را تغيير ميداد... اصلا بعضيها خوب بلدند از صورتشان استفاده کنند. 12:23 AM 0 comments Tuesday, October 14, 2003
● گفتم زياد سيگار ميکشي.
........................................................................................يا نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد چرقي فندکش را صدا داد و بازدمش همه جا را تار کرد. صداي ضعيفي از لابلاي تاري گفت: آمده بود. - گفتي؟ - فرق کرده بود. يک جور... يک جورِ... يک جور خوبي. - قرار بود... - نشد. بلند شدم. راه افتادم به سمت در. يا نديد يا خودش با به نديدن زد. 11:43 PM 0 comments Thursday, October 02, 2003 ........................................................................................ Sunday, September 28, 2003 ........................................................................................ Monday, September 22, 2003
● عشق من!
........................................................................................بالاخره يک روز عکست را ميگيرم، نگاتيوت ميکنم. تا چاپ شوي، هر کاري که دوست نداشتي انجام ميدهم. 11:18 PM 0 comments Wednesday, September 03, 2003
● نوار را توي ضبط ميگذارد.
........................................................................................و تو ميداني که با آهنگ "مرا ببوس" روي صورتت خم خواهد شد و به "عشق من" که رسيد محکم بغلت ميکند و با "ترکم نکن" اشک در چشمانش حلقه خواهد زد. پس حتما ميداني که آهنگ "يکي ديگر" شروع نشده بايد فرار کني. ميله کنار تخت زيادي تيز است. 11:36 PM 0 comments Friday, August 29, 2003
● وقتي ميديدم طپش شاهرگ گردنش را زير پوست،
........................................................................................و دنبال ميکردم امتدادش را تا روي جيغهايي که از درد ميکشيد، جنوني آني با دستهاي خالي همه آن رگ و پوست را از هم ميدريد که: زندگي نخواستم. 8:07 PM 0 comments Tuesday, August 26, 2003 ........................................................................................ Friday, August 22, 2003
● جيغ را در گلويم آماده کردم و صدايش را دو سه بار توي دلم گوش کردم.
........................................................................................با خود فکر کردم لحظه تصادف اينقدر همه چيزسريع اتفاق ميافتد که آدم تاخر و تقدم کارها يادش ميرود. يکهو ميبيني اول خوب شدي، بعد دردت آمده و سالها بعد يک جايي که نميداني کجاست جيغ ميکشي. اصلا درست نيست. 1:41 PM 0 comments Wednesday, August 20, 2003 ........................................................................................ Friday, August 15, 2003
● خواب ديدم بازيگر تئاتري هستم که بارها و بارها تمرينش کردم. همه با چشم بسته.
........................................................................................من و يک مرد هستيم در گوشه سمت راست صحنه. او نشسته روي دو زانو. نور متمرکز روي ما افتاده و من با چشم بسته، بيصدا و موزون لمسش ميکنم. روز اجرا به اين صحنه که ميرسم، دستهايم که در پي خطوط بدن آرام ميگردد، همه چيز فرق کرده. ديگر بازي نيست. لمسهايم از سر کنجکاوي است. قانون بازي را ميشکنم و چشمهايم را باز ميکنم. با اينکه هرگز نديدمش، انگار ميدانم. مردي که نشسته آنجا، با چشمهاي بسته، شخص ديگري است. مرد هنوز توي حس و بازي است که سرآسيمه بلند ميشوم به دنبال بازيگر اصلي. ناگهان يادم ميافتد که هيچ از او نميدانم نه اسمي نه نشانهاي. گم شده است و من بينشان ماندهام. نشاني لمسهايم را چگونه بدهم؟ 11:23 AM 0 comments Wednesday, August 06, 2003 ........................................................................................ Sunday, August 03, 2003
● يک نخ سفيد روي زمينه تيره ديوار و دو تا دست که از مچ به بالا محوند، دوسرش را ميان دو انگشت سبکسرانه گرفتهاند.
........................................................................................چند قطره آبِ پخش شده توي هوا، مُعلق ماندهاند بالاي رشته نخ. انگار چند لحظه پيش، دو طرف نخ محکم کشيده شده و ميانه نخ لحظهاي نوسان سريعي کرده و خيسيهايش را پخش کرده توي هوا و يکهو همه چيز همانطور مانده. دستهاي از مچ آويزان و قطرهها و من، که ساعتهاست محوشان شدهام. 1:01 AM 0 comments Monday, July 28, 2003
● بعد از دو سال و نيم دفاع از تزي به نام "بررسي الگو پذيري مسکن در تهران، پيشنهاد الگوي بهينه مسکن در محله يوسف آباد"
........................................................................................روز دفاع بيحس بودم تقريبا. پشت تريبون که قرار گرفتم اول صدام ميلرزيد. اما کم کم از اينکه طنين داشت و همه ساکت بودند خوشم آمد. نشستم يک گوشه و گوش دادم به صداي خودم. دستم را زده بودم زير چانه و نگاه ميکردم. فکر ميکردم اين هيات داوران که با آن صدا چيزهايي يادداشت ميکنند بيکارند؟ چشمهايشان را ببندند، گوش بدهند که صدا چه طنين خوبي دارد توي اين اتاق. بعد فکر کردم کاش آواز ميخواندم. يادم نيست شايد هم خواندم. فقط يادم هست که به خودم آمدم ديدم بيخيال صداها شدم و تمرکز کردم روي رنگ نور که هي عوض ميشود. هم روي صورت کسي که پشت کامپيوتر نشسته، هم روي يک تيشرت سفيد، که انقدر توي تاريکي پيدا و پنهان شد تا اينکه ديگر ديده نشد. چراغها که روشن شد، همه براي يک نفر دست زدند و داوران رفتند که داوري کنند. روي ميز نشسته بودم و پاهايم را تکان ميدادم وقتي که برگشتند و پشت ميز صف کشيدند و بقيه همه ايستادند و گفتند: شما را با معدل 18.5 مهندس اعلام... باز همه دست زدند و من نفهميدم که اعلام کردند يا نکردند. حالا هم من ماندم و اين جمله که براي همه تکرار ميکنم: تمام شد. تمام شد. تمام شد. فقط ميدانم اين مرحله و خط هم مثل همه خطهاي ديگر فقط رد شدن از رويش درد داشت. اين طرف و آن طرف باز همان است که هميشه بوده. 11:29 PM 0 comments Thursday, July 24, 2003 ........................................................................................ Saturday, June 14, 2003
● - بالاخره چهار شنبه وقت دفاع گرفتم.
........................................................................................- بهتر ديدم که قبول کنم سال 82 شده و مجبور شدم به اين خاطر تمام نسخههاي رساله رو عوض کنم! - هنوز نميدونم بايد چه احساسي داشته باشم. - اميدوارم تا اونروز انقلاب فرهنگي نشه! (بنا به قانون مورفي بعيد ميدونم نشه!) - هنوز نقشهها آماده نيست. دو نقطه دي! 9:15 PM 0 comments Friday, June 06, 2003 ........................................................................................ Sunday, June 01, 2003
● شده گاهي صبح که بيدار شدي حس شيريني يادت افتاده باشد، حسي بيشکل.
........................................................................................توي روز بارها سراغت آمده باشد يکباره، انگار که ناگهان از فراموشي بيرون آمدي. هي بيايد، گرچه محو و بداني که هست. تنها بايد به يادش بياوري. با لبخند کمرنگي آويزان شيرينيِ محوش بشوي و بگويي خوب است. هست! تکههاش آمده باشند و رفته باشند با کلمهاي که يکهو گفته شده، با يک نت لابلاي آهنگ. با نوري که يک دفعه بريده بريده افتاده توي اتاق و با هر بار که از درگاه اتاق رد شدي. و ميان اين آمدنها تو يکهو ديده باشياش. و يکباره شکل دار شده باشد. و يکباره فهميده باشي که اين همان است که ديگر نيست. انگار که يک روز بيخاطره و بيزمان شده باشي. انگار که فقط ميانهها يادت مانده باشد. انگار که هيچ چيزي هرگز تمام نشده باشد. ماندي. ميماني. 2:05 PM 0 comments Monday, April 21, 2003
● يک چند تا لينک:
........................................................................................داستان پنج آوريل هفت خط داستان جالبي است. وبلاگ عجيبي پيدا کردم! از اين لحاظ که بدون استثنا همه داستانهايش را دوست دارم. يکي از نوشته هاي کوتاه: " تمامی نفرتم از تو را؛ريختم توی يک ليوان و به سلامتيت نوشيدم... " بين وبلاگهاي روزنامه نگاري خوابگرد از آنهايي است که از قلم ومطالبش خيلي لذت ميبرم. هر دوهفته يک بار هم معرفي کتاب دارد که خواندني است. تجربه! نشان داده که توي اين وبلاگ چيزهاي جالبي پيدا ميشود. اين خرمگس هم از آن خرمگسها نيست. خاتوني است براي خودش! اين يک ماهي خانوم هم در لا مينور نواخته ميشوند( به حق چيزهاي نديده!) بعضا يادداشتهاي جالبي دارد. فعلا همين. 9:43 AM 0 comments Sunday, April 20, 2003
● "هنوز دفاع نکردم." جملهاي که در اين يک سال گذشته اينقدر براي همه تکرار کردهام برايم چيزي شبيه تعارفات معمول احوالپرسي شده.
........................................................................................انقدر کار خرده ريز پيش ميآيد که تا همين الان از تخمين خودم يک ماه ونيم عقب هستم. فکر کنم حداکثر تا دوهفته ديگر دفاع کنم و يک انسان نرمال باشم.البته نميدانم ازاين قضيه خوشحال خواهم بود يا نه. شديدا از تصور جلسه دفاع ميترسم. واقعا زجرآور است. مخصوصا براي من که حوصله ندارم هيچ چيز را توضيح بدهم. آنهم چيزهايي که کشيدم وساختم و تمام شده. توضيح براي چه؟ نوشتني ها که توي رساله است، کشيدنيها را هم که ميبينند. اما راز موفقيت در جلسه دفاع فقط زبان بازي است. فلسفه و هزار جور مزخرفات ديگر را بايد به هم ببافي و بچسباني به کارت. که يا بايد تا دو هفته ديگر ياد بگيرم ، يا به نمرهاي پايين تر از حقم راضي شوم. بعد از اين همه زحمت کمي زور دارد. ميگويند:(!) يکي از راه حلها براي مضطرب نشدن در هنگام سخنراني اين است که همه حضار را گوسفند تصور کني. دارم تمرين ميکنم. حالا ميخواهم ببينم چه کسي جرات دارد در جلسه دفاع من حاضر شود! 5:13 PM 0 comments Monday, April 14, 2003
● زيادي دست و پا ميزند.
........................................................................................نميداند که کافيست پاهاي کشيدهاش را به هم جفت کند، کف دستهاي استخوانياش را روي هم بگذارد، آرام بالاي سرش ببرد. چشمهايش را هم که ببندد، خواهد ديد چه آرام فرو رفته تا عمقِ آبي تيره. 1:26 PM 0 comments Wednesday, April 02, 2003
● خيابانها تاريک تاريک است و هوا هم کمي سرد. آستينهاي ژاکتم را روي شانه هايم گره زدم. بي هدف يک تکه مسير را بالا و پايين ميکنم، با سيگاري روشن در دستم. اهميتي ندارد که اين وقت شب، دختر هستم و تنها.
........................................................................................ماشيني ميايستد. نا خود آگاه توجهم جلب ميشود. پنجره سمت من پايين ميآيد. صدايي ميگويد:" ميشه سوار شي؟" مردد جلو ميروم. دقيقتر نگاهش ميکنم. روسري زرد رنگي دارد با موهاي مشکي دورصورتي خشک و جدي. تلنگري به سيگارم ميزنم که مثلا خاکسترش را تکانده باشم. ميگويد:" بيا باهم يه چرخي بزنيم. سيگارمون رو باهم بکشيم" چه اهميتي دارد که اين پا و آن پا ميکنم؟ سوار ميشوم. تشکرآميز نگاهم ميکند. درها را قفل ميکند و من يک لحظه ميترسم. سعي ميکنم بي تفاوت به نظر برسم. پنجره را کمي پايين ميدهم و دود را فوت ميکنم بيرون. سيگار دستش نيست. آرام ميراند. نورقرمزرنگ ماشينهايي که رد مي شوند توي ماشين و روي صورتش جابجا ميشود. صورت استخواني خوش فرمي دارد. بعد از مدتي کمي توي صندلي جابجا ميشوم. انگار متوجه وجود من شده باشد به سمت من برميگردد. نميدانم انعکاس چراغها است يا اينکه چشمهايش خيس هستند. ماشينها ايستادهاند. با سر اشارهاي به سمت چپش ميکند وميگويد:" توي يکي از اين خونهها هستن" صداي خوش طنيني دارد. چيزي نميگويم. سکوت ميکند. خيره ميشوم به روبرو و سيگارم را لاي انگشتانم فشار ميدهم. پوزخند ميزند. "ساعتهاست دارم اين خيابون رو بالا و پايين ميکنم. منتظر!" پک آخر را عميق ميزنم و سيگار را پرت ميکنم بيرون. کنار نگه ميدارد. قفل در را باز ميکند. "مرسي که سوار شدي. خداحافظ." به طرفش برميگردم. روي صورتش مکث ميکنم. نگاهش هنوز برق دارد. خيره به روبرو است با صورتي بدون حالت. چند لحظه بعد، باز پياده روي سرد و تاريک است و نقطه روشن سيگارم. 11:47 PM 0 comments Thursday, March 06, 2003 ........................................................................................
|
ايميل
|